eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
عقب می روم و به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می دهم. او هم همین کار را می کند. -سنگ هاتون به هدف می خورد؟ مگر چند دقیقه است که آمده و من متوجه نشده ام. باید بیشتر هواسم به اطرافم باشد.دستانم را بغل می کنم. -بی هدف پرت می کردم -فکر نکنم خیلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که یک‌وقت نزنید سر من رو بشکنید. لبم را گاز می گیرم، می فهمم خیلی بد صحبت کرده ام. -آدم عصبی مزاجی نیستم و هیچ وقت هم چنین قصد وحشتناکی ‌نمی کنم، اما... حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفیدش، سنگریزه های جلوی پایش را به بازی می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند. -بچه که بودم، توی فامیل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که یکی از آرزوهای دست اولم داماد شدنه. راست می گوید. چه ذوقی داشتیم از دیدن عروس و پیراهنش. یک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خیال لباس عروس و تاج و گل و آرایشش می خوابیدم. فکر کنم خوشحال ترین افراد مجالس عروسی ،بچه ها هستند. -هر چی بزرگ تر می شدم یک دلیل دیگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهمیدم که یکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهمیت ندی نمی تونی بری بالاتر... من هم همین حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نیازی که در همه ی افراد در این سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم باید چه معامله ای سرش در بیاورم. -شاید خیلی ها به ازدواج نگاه پایه ای نداشته باشد. فقط براشون یه هوس باشه، اما این تمام حقیقت نیست، فقط یه واقعیتی از حقیقت ازدواج. بعضی هم اجزا رو‌می بینم. زیبایی، خونه و ماشین و مهر سنگین و جشن مفصل و از این حرف ها. نگاهم را از سنگ سیاه روبه رویم نمی گیرم. بوته ای به زحمت از زیرش بیرون آمده و برگ های ریزش را به جریان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سر جایش ایستاده است. نه این و نه آن... -اونم آدم هایی که مثالشونو زدید، خودخواهن، مرد سراغ یه خانم می ره چون می خوادش و با شرایطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. این زندگی بیشتر آدم‌هایی که دور و برم می بینم. -خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خود خواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛اما اگه از روی عقل و فهم باشد، یعنی مسیر درست و دقیقی داشته باشه، می شه خوش بختی! امیدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم. چند قدمی فاصله می گیرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهایم خسته شده. می نشینم. خاری جلویم است که سرش گل زیبایی خودنمایی می کند. می خواهم گل را لمس کنم اما از خارها می ترسم. می آید و گل را لمس می کند. کنارش می نشیند. روبه روی من است. دوست ندارم این جا بنشیند. نمی خواهم تا نخواسته ام با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی‌جایش را تغییر می‌دهد. حالا زاویه قائمه پیدا کرده ایم. لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای . چرا این قدر لباس کم پوشیده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم: -با ازدواج کردن دنبال چه چیزی هستید؟ هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند. -نیمه ی دیگر که باقی مسیرم رو با هم بریم. -از کجا که من باشم؟ مسیرتون هم درست باشه؟ دستش را از خار آزاد می کند و خیلی رک می گوید: -از کجا که شما نباشید؟... البته شاید شما ندونید که نیمه ی دیگر منم یا نه؛ اما توی همین روال به نتیجه می رسیم. مسیر هم که مشخصه. مکث و سکوتش طول می کشد.داریم افکار و درونیاتمان را برای هم می گوییم. تهِ آرزوهایشان را، تا شاید به یک افق برسیم. -آدم تا بچه است حوصله نداره تنهایی بازی کنه، دنبال یه دوست می گرده تا بازیش رو شور و هیجان بده. یه دوستی که زیاد هم اهل دعوا و تنش نباشه. وقتی نوجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش یه دوست همراه می خواد تا حرفایی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هایی رو توی دلش جا گرفته با اون تقسیم کنه. دوستی که خیلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بینه زندگی نه بازیه و نه فقط دغدغه هایی که با چند ساعت رفیق بازی تموم شه. زندگی یه مسیره که تو یه مدت زمان باید طی بشه. مسیرش هم خیلی مهمه. ظاهرا برنامه ریزی برای یه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری،چه جسمی...اما واقعیت اینه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای یا نه، ابهام زندگی نگهت می داره... ٭--💌 💌 --٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ از شنیدن اسم این آدم هم، احساس نفرت می کردم. هنوز دستم درد می کرد و نمی توانستم زیاد با دست چپم کار کنم، پرونده تصادف هم به دادسرا رفته بود و بعد از کلی دوندگی که بابا و سهیل انجام دادند، قاضی، شروین را به پرداخت دیه محکوم کرد. که پدرم برای اینکه به قول خودش این پسر آدم شود تا قِران آخر را ازش گرفت، چون پدر شروین کاملا ً خودش را کنار کشیده بود و انقدر از دست پسرش زجر و ناراحتی کشیده که به طور کلی نادیده اش می گرفت. حالا توجه ام جلب شده بود که آیدا چه خبری می خواهد بدهد. آیدا سرش را جلو آورد و آهسته گفت: فلج شده... كلماتش در فضا معلق ماند، چون هيچكدام قادر به هضم خبر نبوديم هر سه مات و مبهوت به دهان آيدا زل زده بوديم. سرانجام شادى پرسيد: فلج شده؟ چرا؟... آيدا با آب و تاب گفت: هفته پيش يكى از پسرهاى كلاس پارتى گرفته بود. منو هم دعوت كرد، اما من نرفتم. خیلی از دختر و پسرهای کلاس رو هم دعوت کرده بود. ملینا رفته بود، اون برام تعریف کرد. می گفت خانۀ کیوان اینا مثل کاخ بوده و پدر و مادرش رفته بودن مسافرت، اون هم فوری از فرصت استفاده کرده و مهمونی گرفته، چه مهمونی ای! گفت نزدیک دویست تا دختر و پسر تو هم می لولیدند، می گفت تمام خانه تاریک بوده و فقط با رقص نور روشن می شده، ضبط دیسک دار، بلندگو تو تمام اتاقها، درست مثل دیسکو. ملینا می گفت چه میز غذایی چیده بودن. انواع و اقسام غذاهای ایرانی و خارجی، مشروب و آبجو... حتی می گفت بوی مواد مخدر هم تو فضا موج می زده، بعد توی اون شلوغ پلوغی، کمیته می ریزه تو خونه، هر کی از هر طرف می تونسته در می ره، شروین هم از هولش با چند تا دیگه از بچه ها می رن بالای پشت بوم تا از خونه های بغلی در برن، توی اون تاریکی، شروین می پره روی پشت بوم همسایه و در حال دو، پاشو می ذاره رو شیشه های پاسیو و شیشه ها زیر پاش می شکنه و شروین از سه طبقه می افته کف پاسیوی طبقه اولی ها، یارو زود زنگ می زنه به اورژانس، با آمبولانس می آن می برنش، دو سه روز بیهوش بوده، ملینا می گفت دیروز به هوش آمده، اما قطع نخاع شده و برای همیشه از کمر به پایین فلج می مونه... وقتی حرفهای آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم برای شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوی این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی برای حسین جریان رو تعریف کردم، خیلی ناراحت شد و گفت: - بنده خدا، حتما ً الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش. با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟ حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداری بده. بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا ً خونه رو فروختم! با هیجان گفتم: جدی؟... چند؟ حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش های پولداره. حتی چونه نزد. قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم. وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟ - چرا، مبارکه. - مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟... کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توی فاز پنج و شش شهرک غرب بخری... حسین متعجب گفت: شهرک غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه. فوری گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهای یک و دو و سه و بعضی از جاهای فاز چهارش گرونه، فاز پنج و شش آپارتمانهای کوچک و ارزون زیاد داره. حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آی؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست. با خنده گفتم: اتفاقا ً از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه! صدای قهقۀ حسین خط را پر کرد. امتحانها شروع شده بود كه سهيل سرانجام خانه خريد یک آپارتمان كوچک در فاز شش شهرک غرب، شب با شيرينى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا كردم یک آپارتمان خوب هم، گير حسين بيايد. البته وضع حسين بهتر بود، چون پول بيشترى داشت و بدليل اينكه نمى خواست از وام بانک استفاده كند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب كند كه نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون ليلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زياد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. اين بود كه زياد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرين امتحان مشغول درس خواندن بودم كه حسين زنگ زد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زنگ گوشیم باعث شدبه خودم بیام. سریع به سمت گوشیم رفتم وجواب دادم: +سلام دنیا:سلام عشقم خوبی؟ نشستم رومبل وگفتم: +فدات. دنیا:پیامت ودیدم هالین،باشه می تونم بیام. باکلافگی گفتم: +راستش یه مشکلی پیش اومده. بانگرانی گفت: دنیا:چه مشکلی؟ +امیرعلی اومده خونه .من نمیدونم میمونه یانه اگه میشه منتظربمون تابهت خبربدم. دنیا:عق!چه بهترگفتی فکرش وکن میومدم اون پسره چندش ومی دیدم. نیمچه اخمی کردم و گفتم: +دراون حدم نیست بدبخت. دنیا:ایش،ول کن بابا +باش،راستی چرازنگ زدم جواب ندادی؟بازکجاسرت گرم بود؟ دنیاخندیدوگفت: دنیا:سرم گرم مامانت بود. باتعجب گفتم: +هان؟ دنیا:اون لحظه که زنگ زدی مامانت پیشم بود، گیرداده بودازهالین خبر داری یانه؟ازشانس بد توهم همون موقع زنگ زدی... بانگرانی گفتم: +خب؟ دنیا:خب که جونم برات بگه مامامت گیر دادکی زنگ زده؟هی می گفت بایدبگی کی زنگ زده، شانس آوردی من اسمت وذخیره نکرده بودم و شمارت ناشناس بود، به مامانت نشون دادم گفتم ایناها خاله شماره ناشناسه خودمم نمیدونم کیه،مامانتم پیله کردکه نه دروغ میگی بگوکیه من مطمئنم توازهالین خبرداری واین حرفا. باکلافگی گفتم: +توچیکارکردی؟! دنیا:منم قاطی کردم دادزدم سرش گفتم: نمیدونم کجاست اون موقعی که ازخونه فراریش میدادین فکر اینجاشم می کردن. لبخندی زدم وگفتم: +آفرین دمت گرم. دنیابالحن لاتی گفت: دنیا:نوکریم. خندیدم وگفتم: +من برم کاری نداری؟ دنیا:کجابری؟دلم تنگ شده بودمی خواستم حرف بزنم باهات. + بایدبرم لازانیا درست کنم،حال کن دارم بخاطرت لازانیادرست می کنم. دنیا:آخ جان بدجورهوس کرده بودم، البته اگه شانس بیارم که این پسره بره. +آره ای کاش بشه بپیچونیمش. دنیا:اوهوم. +من برم،بای بای. خندیدوگفت: دنیا:بای. گوشی وقطع کردم وباکلافگی ازجام بلند شدم، همون لحظه امیر علی هم ازپله هااومد‌پایین. امیر:ببخشیدهالین خانم؟ +بله؟ امیر:مهتاب کجاست؟ +خوابه. سری تکون داد،گفتم: +چای یاقهوه؟ امیر: بایدبرم. باتعجب گفتم: +بری؟کجابری؟ امیر:بااجازتون امشب منزل نمیام یک کاری برام پیش اومده. انگاراولش نفهمیدم چی گفت، وقتی حرفش وهضم کردم بلندجیغ کشیدم وگفتم: +واقعا؟؟ امیرعلی بدبخت باهنگ نگاهم کرد. بلندجیغ کشیدم وبا صدای بلندگفتم: +هوهوهو،آخ جووون، ایول دمت گرم خوبه که خونه نمیای. بدبخت هنگ کرده بود. سری ازتاسف تکون دادو زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم. سرش وپایین انداخت و گفت: امیر:چیزی شده؟برای چی انقدراصراردارید من خونه خودمون نمونم؟ ایش اینو نگاااا حتمابایدبه روم بیاره که اینجا خونه خودشونه؟خب خونه خودشونه دیگه حق داره، وای دیوونه شدم چی میگم اصلا؟ لبخنددندون نمایی زدم وگفتم: +مهم نیست،شمابفرمایید بیرون. اخمی کردوگفت: امیر:بله؟ خندم گرفت یکاره داشتم ازخونه خودش بیرونش می کردم. اصلاحواسم نبوددارم چیکار می کنم دستم و دراز کردم سمت حیاط وگفتم: +برودیگه. یه مقدار به سمت عقب خودشو کشید که نتونستم جلوی خودم وبگیرم وگفتم: +چته؟چراخودت ومیکشی عقب؟ واقعا حرصم گرفته بود: +مگه من جزام دارم؟یاتوآدم به دوری؟ دوقدم رفتم جلووگفتم: +حرف بزن،چراجوابم ونمیدی؟تواولین پسری هستی که روش وازمن برمیگردونه واین برای من خیلی زورداره. صداش وشنیدم که زیر لب گفت: امیر:استغفرالله! نتونستم جلوی خودم و بگیرم باصدای بلندگفتم: +دردواستغفرالله،چرابه جای این دوکلمه بامن حرف نمیزنی؟ سکوت شد،زل زدم بهش ولی سرش پایین بود، پسره ی از آدم به دور! نگاهش رو به زمین دوخته بود، باصدایی که عصبانیت میلرزید گفت: امیر:یک چیزی به اسم حیاوجودداره که شما نداری. کاش.. کاش.. گفتم:کاش چی؟ هان؟ کاش اصلا خونه نمی.. جمله شو ادامه نداد . باسرعت ازجلوم رد شدو رفت بیرون ودرو محکم به هم کوبید. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت آسانسور رفت و مهدا به دنبالش وارد آسانسور که شدند مهدا را در آغوش گرفت و گفت : داشتم سر ثمینو گرم میکردم که بچه ها گفتن یکی داره میاد سمت اتاق و مسلحه ، خیلی نگرانت شدم ـ ممنون یاس ، اگه نمی اومدی معلوم نبود چه بلایی سر من یا سجاد می افتاد . ـ میشناسیش ؟ همان طور که قطره اشکی مهمان گونه اش میشد ، گفت : یه زمانی ... مهم نیست الان دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم . ـ ما میدونستیم که جاسوسه ولی نمی دونستیم ممکنه بلایی سرت بیاره ـ فقط میخواست منو بترسونه تا بفهمه چیزی فهمیدم یا نه ! و قطع ارتباطاتشون عمدی بوده یا اتفاقی ـ خیلی خوش بینانه س... ـ میخوام خوش بین باشم یاس ـ آروم باش عزیزم درکت میکنم ، باید سریع لباساتو عوض کنی ، بریم بین خدمه یه نفر توی اتاق ۲۸ طبقه ۲ منتظرمونه تا جاتونو عوض کنین ـ باشه آسانسور که به طبقه ۲ رسید هر دو بسمت خدمه رفتند مهدا وارد اتاق ۲۸ شد و با دیدن دختری هم قد و قواره خودش لبخند زد و گفت : سلام ، ببخشید شما هم به خطر می افتین احترامی به مهدا گذاشت و گفت : سلام ، وظیفمه خانم مهدا به لباس هایی که بسمتش گرفته بود نگاه کرد و گفت : اینا لباسای خودمه ـ بله قربان ، اینجا هم اتاق شماست . به دقت و تیز هوشی یاس احسنت گفت و بعد از تعویض لباس و بازگرداندن تغییرات جزئی که برای مینا شدن در چهرش بکار رفته بود ، از اتاق خارج شد . یاس همان طور که در حال دستور دادن به خدمه بود با دیدن مهدا گفت : از اتاق راضی هستید خانم رضوانی ؟ مهدا همکاری کرد و ادامه داد : بله خوبه ، فقط لطفا حواستون به خدمه ای که داخل اتاقمه باشه ـ ما امین شما هستیم ـ متشکرم به سمت لابی رفت تا امیر را ببیند . از آسانسور که خارج شد امیر بسمتش آمد و گفت : وای من که مردم و زنده شدم ، حالتون خوبه ؟ صادقانه گفت : زیاد نه ـ چی شده ؟ ـ بریم بیرون میگم براتون بسمت خروجی هتل راه افتادند که امیر گفت : میریم به مغازه ای که گفتین ؟ ـ نه میریم باغ ارم ـ باغ ارم ؟ چرا اونجا ؟ ـ چون باید یه نفرو ببینیم ـ با تاکسی میریم ؟ ـ نه با خط اتوبوس ـ خیلی واردینا ـ اگه وارد بودم میفهمیدم پسر عموم داره چیکار میکنه !! ـ مگه سجاد چیکار میکنه ؟ با رسیدن اتوبوس سوار شدند ، کنار هم نشستند و مهدا بصورت مختصر توضیحی به امیر داد . به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو ببینیم ؟ ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم +شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟ فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟ قفیه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد _ایشالا درست میشه با گریه میگویم +جواب قطعی به من بده با کلافگی پاسخ میدهد _نمیدونم تن صدایم را بالا میبرم +این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟ و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد . لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت . با لحنی ملایم میگوید _الان اورژانس میرسه نگران نباش با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم +شهریار بیا سوگلو معاینه کن شهریار بهت زده نگاهم میکند . ادامه میدهم +حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی . آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود _آره میتونم ولی ..... میان حرفش میپرم +ولی و اما نداره . اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره. بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه . شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد . به وضوح رنگش میپرد . به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان اورا معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد . نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود . حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد . با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد . در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد . تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد و سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم. صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید. گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود (سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم) سردرگم به گوشی زل زدم. زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟ سریع تایپ کردم (سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه) چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم (تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم ) بدون فکر تایپ کردم (باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟) چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید. تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد ‌ چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم (شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم). گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay