eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_دوم تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام .
دکمه ی وصل را می زنم : _ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟ یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه . حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم : _ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو . با مکثی می گوید : _ خیلی .... و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟ _ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه.. دلم می خواهد حالم را درک کند . _ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی . فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد . درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم . راست می‌گوید: اما - اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش. علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم : من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد. خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد . محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود . من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم . نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد . وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورایی می خواهم . صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید: لیلا جان! علی کارت داره . بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم : - سلام . صدایش عصبی است: - دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بیام خونه؟ لیلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد. علی سکوت می کند . ادامه می دهم : - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند . نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید : - خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن. و ادامه می دهم : - و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند. می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم : - ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .)) ‌ شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش. چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم: - این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه . نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم : - برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده . مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید : - هزار ماشا الله . - مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید . علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید : - ای خدای خودشیفته‌ها ، ای خدای دختران فرهیخته ! می خندم . پدر می گوید : - خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری . علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد . موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی . نگاه حق به جانبی می کند : - اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم. اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد : - نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟ نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم . بی خیال می شود و می گوید: - نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه . بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم . آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزه‌ی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشی‌اش ور می رود . می‌خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می‌گوید: - برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرت‌های طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی. شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم . تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد می‌گویم : - من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد . صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟ سرش را به تایید حرفم تکان می دهد : - سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم. حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است . من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ... نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_پنجاه_هفتم آهسته بالا میرويم وحید دارد سوتی های بچه ها را میگوید از قاشق مربا
آریا لبهایش را جمع میکند با پوزخندی آرام میگوید:آرزو! منتظرم تا دفاع کند نگاهمان میکند حرف دارد اما... که میزند:فانتزیای ذهنی با واقعیتای اون ور فرق داره! وحید مسخره میکند. _دقیقاً کدوم ور؟ آریا سیگاری گوشه لبش میگذارد ومیگوید:ما زیاد میریم و میایم. وحید شیرینی دیگری میلمباند. _شما درصد خلوص موادتون بالاست ما زیاد ذرات ناخالص داریم. یه بارم تو برو روستای ما،ما رو بفرستید تا فانتزیای ذهنمون با واقعیت بالانس بشه! مشتی از سعید میخورد و خفه میشود تا آریا ادامه حرفش را بزند. _اون جام صبح تا شبش به کار به هم وصله والا که بیکار میمونی و باید با حقوق بخور و نمیر بیکاری بگذرونی فقط برای نخبه های ما درس و کار حله. پروژه تعریف شده و آماده است. والا که زندگیه دیگه؛ با همه خرکاریاش و سگ دو زدناش حجم درس و کار مثل اينجا زیاده. آرش هميشه ناراحت بود که به چشم یه غریبه به آدم نگاه میکنند و این غیر تفاوت فرهنگیه. به قول آرش؛یه وقتی تعریف یک چیز لذت بخشتر از دیدن و لمس کردنشه. لذتی در خارج خارج گفتن هست که... ادامه نمیدهد اسم آرش مثل آب است. منتهی میدانم که آتش خاموش نمیکند. سکوت کوه و سردی هوا و نبودن آرش در همین لحظه و همینجا برای هرکس حالی می آورد و یادی. اما برای من وسعت دنیا و لذتش میشود اندازه همان قبری که آرش را با دستانم درونش گذاشتم. سعید پیش قدم میشود برای تغییر حال و فضا و دراز میکشد و سرمیگذارد روی پای وحید که ازیک متکای پرهم نرمتر است ومیگوید:کل چهارسالی که جامعه شناسی میخوندیم دقیقاً شرقی غربی بحث میشد جامعه غربی رو با نظریات منطبق بهش برامون میگفتند. بعد هم برامون نسخه زندگی میپیچن که خود اندیشمندای غربی نسبت بهش اعتراض دارند و میگن به بن بست رسیده. حرف من سر غربی و شرقی بودن علم جامعه شناسی نیست،حرفم اینه که بدون بومی سازی کار میکنند. به جای این بگه غربیا از اول این نبودند تلاش کردند این شدند. شما هم یه دسته جوون با استعداد ایرونی،برید نیاز کشور خودتون رو دربیارید و برطرف کنید چطور ما برای آباد کردن کشورمون چلاقیم اونوقت برای راه اندازی پروژه های اروپا و آمریکا برترين هاييم همون که اونجا توی فست فودی زمین طی میکشه،اینجا دنبال میز و صندلی اداریه! وحید کیفم را میکشد و همینطور که زیرورو میکند تا چیزی برای خوردن پیدا کند میگوید:غازه بابا،غازه. مرغ غرب غازه من که فقط میخوام برم اونور ببینم چطوری لبخند میزنند. باورکن!اَه میثم دفعه دیگه اینطور مهمون دعوت کنی خودم اپلایتو جور میکنم. چرا کیفت اینقدر انگلوساکسونه؟ پوزخند آریا آنقدر بلند است که نگاه همه را به سمتش بر میگرداند:قصه فنجونای قهوه است. آریا بقیه اش را نمیگوید که استاد به دانشجوهای غرغرواش،قهوه در انواع فنجان ها تعارف کرد. هرکس فنجانی برداشت یکی چینی یکی پلاستیکی یکی شیشه ای با قیمتهای متفاوت اما داخل همه اش قهوه بود و تلخ. استاد به شاگردانش گفت:خود فنجان مهم است یا قهوه؟ _قهوه! زندگی یک چیز است خیلی دنبال جنس و رنگ و مدلش نباشید سختی و راحتیش برای همه یکی است. چه در خانه اروپایی و آمریکایی چه در ایران خودمان مهم محتوای زندگی است. شهاب سرش را میچرخاند طرف من و چشمانش را تنگ میکند و میگوید:کتاب سرزمین نوچ رو خوندی ؟ نویسندش آمریکا زندگی کرده. خوانده ام حال و روز ایرانی های مقیم آمریکا،با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده زولا. یکی خریدم و بچه ها بردند. نادر میگفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه بچه ها برمیگرديم و با تعارف من همه هوار میشوند خانمان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه ها آبش را زیاد کرد،نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛وحید ابرو بالا داد و زیر لب غرزد. _خدایا گفتی درس بخون،خوندم گفتی نرو لاو استریت نرفتم گفتی بکن نکن من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو،یه جا حرف من!قرار به شکنجه نبود!از سر کوچه بوی کباب میاد؛حالا که سفرتو انداختی ماست خیار جلوم میذاری؟ قاشق قاشق میخورد و با تکه هایش جمع را میخنداند. همه حواسم به آریا بود که بعد از اینهمه بیتابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی میکند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد:آخ آخ...میثم با این پیازاتون. _عزیزم چاقو برای چیه کنارش! _بالاخره یه مردی گفتن! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
وحید ربع پیاز را در دهانش گذاشت!صدای قرچ قرچ جویدن پیاز دادمان را هوا برد!تا موقع رفتن هرچه حرف زد طعم پیاز داشت و از جانب همه طرد شد. بنده خدا را فرستادیم خرید،کی؟ساعت یازده شب. دوباره گرسنه مان شد و رفت ساندویچ بخرد. زنگ زد که بپرسد چه مدل بخرد شهاب تا تلفن را برداشت گفت:اَه اَه اَه،آدم به درد نخور ببند دهنتو! بوی پیاز دهان وحید گند نبود اما خیلی چیزها هست که گند زده است به زندگی من جوان. همین است دیگر!زندگی که فقط راه هموار نیست نفس گیری هایش است که ظرفیتت را بالا میکشد و آدمیتت را به سنجش میگذارد. آریا تمام این لحظات را با خنده های نمکینش همراهمان بود شب دیر تر از همه هم رفت‌. کنار در تا ساعت دو ایستادیم و حرف زدیم. میگفت:یه بار به خاطر یکی از دوست دخترام آرش باهام درگیر شد میدونی چی بهش گفتم میثم؟ دستانم را بغل میکنم و در جوابش فقط نگاه میکنم. دستانش را در جیب شلوارش فرو می برد و تکیه به دیوار می دهد و تعریف میکند میگوید که به آرش میگفته:لذت نفهم. سکوت و سیاهی شب را ماه روشن می کند و خش خش جاروی پاکبان پیری که در مقیاس یک عمر طولانی،نسبت های لذت ها را میفهمد و لب بسته است تا این چند روز عمر بگذرد. نفس بلندی میکشد آریا که هق هق گریه در خود دارد و بغض من را حجیم تر میکند:همیشه میگفت آریا تو آدم باش!حتی اگه آخرت و عاقبتی هم نیست تو خوب زندگی کن. سکوت بدی افتاده بین زمین و آسمان. پاکبان پیر رفته است و ابرها مقابل ماه را گرفته اند. هوا کمی سرد شده است،یعنی از اول هم هوا سرد بود اما نه من نه آریا حس نمیکردیم. استاد میگفت:وزن کارهای انسان مهم است،نه جرم آن ها،وزن کشش دارد اما جرم کشش ندارد. دارم با خودم فکر میکنم ما با کارهایمان چه وزنی روی زندگی ها انداخته ایم و چه بلاها که سر دیگران نیاورده ایم. و سنگین تر از آن روز قیامتی است که استاد میگفت خدا وزن عمل را مورد توجه قرار می دهد‌. شاید هم وزن عمل همان نیت انجامش است. کارهای به ظاهر کوچک اما با نیت خالص. اثرش میشود نقش ماندگار آن بر لوح تاریخ. _فلسفه این جلسه اضطراری!!؟ نگاه میکنم توی صورت منتظر بچه ها و جواب میدهم. _قراره بریم جلسه مشترک با سرمایه گذار برای تکمیل فاز مطالعاتی! وحید صدا کلفت می کند. ان شاءالله...ان...شاءالله!تقبل الله! اگر بگذارد کار را مثل آدم ببندیم!دوباره وحید میپرسد:بعدش چه برادر! محلش نمیگذارم و رو به جمع میگویم:اگر وزارت بهداشت تائید کنه تولید انبوه چیپ های تشخیصی. با همه بچه ها ابعاد پروژه را یکبار دیگر مرور میکنیم. همه نتایج اولیه کارایی چیپ را تائید میکنند،اما هنوز در آزمایشگاه طبی با نمونه واقعی بررسی نشده!سه ماه فرصت!و تستی که برای متقاعد کردن سرمایه گذار حیاتی است. اگر بتوانیم در این مرحله از بخش خصوصی بودجه جذب کنیم بخش عمده مشکلاتمان حل میشود و هزینه های لازم برای رساندن تراشه به وزارت بهداشت تامین میشود. جلوی واردات این تراشه به ایران کلا گرفته میشود و سالانه بودجه عظیمی از کشور خارج نمیشود!اما اگر مشابه خارجی با قیمت کمتر آوردند،توی این قراردادهای بی منطق دولتی ها له شدیم،اگر... اگر که موانع دولتی و غیردولتی بگذارند. قرار میشود من و شهاب برویم جلسه با سرمایه دارهایی که با تردید نگاهمان میکنند دفاع خوبی میکنيم. هرچند نگاه یکی دو نفرشان خیلی امیدوار کننده نیست. این را شهاب میگوید ته دلم اما کار را به خدا میسپارم. قضاوت منفی،انرژی منفی و بی حرکتی می آورد. ابو علی سینا وقتی جواب سوالش رو پیدا نمیکرد چه کار میکرد؟مثل ما به چکنم چکنم می افتاد يا اینکه میرفت از استادش میپرسید يا چمن نشین میشد؟ شهاب با چشم و لب زدن بیصدا میپرسد:حالت خوبه میثم؟ اصلا گنده تر از خودش کسی بوده که بخواهد برود سراغش؟حالا اگر راه حل بوعلی را بگویم مسخره ام میکنند. چشم میگردانم روی صورتش. شهاب دهان بازمیکند و میبندد. باید حرفم را بزنم. _راه جدمون هم بد نبوده ها! _میفرمایید چه کنیم ای نوه بوعلی جان؟ حس میکنم در فضای مادی گرای فعلی،ماوراگرایی کمی عجیب است. اما دل میزنم به دریای همین تعجب ها. _توسل کنیم. بوعلی،مستاصل که میشده متوسل میشده،راه حل براش پیدا میشده! با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. ٭--💌 💌 --٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. جانم به لبم میرسد تا شماره منزلشان را بگیرم. راهی خانه میشوم. کنار پدر که آرام میگیرم کنترل را برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. چطور شروع کنم و چه بگویم. میگوید:این اخبار همه اش خبر ذبح دارد. هولوکاست داره اتفاق می افته و همه خفه شده اند. یک یهودی یک وقتی کشته شده اونم خود اروپایی ها کشتن ببین چه سر و صدایی راه انداختن. هر روز ده تا ده تا مسلمون میکشند؛هیچ،سکوت مرگ همه شونو گرفته! با این شروع سنگین پدر،چقدر کلام من بیجاست. الان من هم باید از دست های پنهان داخلی بگویم که دارد اقتصاد و سیاست و فرهنگ را خُرد و خمیر میکند. _شما چه خبر؟ _خبری نیست. دانشگاه بودم! لبخند ميزند. _خبری که هست. شما اصلش رو بگو! لبم را به داخل میبرم و کمی با دندان هایم ماساژشان میدهم. _امروز استاد علوی رو دیدم. _شماره هم گرفتی؟ موبایلم را باز میکنم و شماره تلفن را می آورم. پدر که موبایل را میگیرد بلند میشمی تا دوش بگیرم. زیردوش فرصت دارم فکر کنم که این مدل خواستگاری در شأن دختر هست يا اصلا کدام قانونی گفته فقط پسرباید برود؟ مرد باید آدم باشد که،که چی؟ که به دختر نگوید پدرت خواستگاری کرده است! من آدمم؟استاد علوی طبق چه چیزی این ریسک را کرده است؟ من را اگر آدم دیده که خطا کرده است! آب رامیبندم و خشک نکرده لباس میپوشم و از حمام بیرون می آیم. خنده مادر یعنی که دیر رسیده ام و زنگ زده اند. نهادم آه ندارد که بکشد. لبم هم کلام ندارد که بگوید. میروم داخل اتاق. کمدم لباس دارد که بپوشم. این لباس،تنپوش است. لباس آدمیت را کجا میتوانم پیدا کنم!؟ دراز میکشم برای خواب،خاموشی اتاقم یعنی هیچ نمیخواهم جز تنهایی وسکوت. حافظ این حریمم پدر ایت و معترض،مادر که شکم گرسنه و اعصاب خُرد بعدش را میشناسد. صدایم نمیزند ودرمیزند. سینی غذا را میگذارد وسط اتاق و پدر همراهم میشود. میگوید:این که پدر دختری پیشنهاد بده،نشانه هیچ چیز نیست. _رسم و رسوم عرفی چی؟ _خوباش خوبه،بداش رو نباید اهمیت داد. حالا که معلوم نیست چی میشه ولی مادرت به خواهرهات هم نگفته اصل قضیه چیه. احمد هم که متوجه هست. _خودم چی؟ سر پدر بالا می آید اما من سرم را بالا نمی آورم تا نگاه متعجبش را جواب بدهم. بعد از سکوت چند دقیقه ای فقط میگوید:خودت،خودت رو بهتر میشناسی. اما من نامردی تو وجودت ندیدم. این کار ایرادی که نداره خیلی هم بافرهنگ و شرافتمندانه است. دو نفر که شانیت و فرهنگشون به هم میخوره به هم معرفی بشن!حالا چه از طرف خانواده دختر باشه چه از طرف خانواده پسر! در چند ماه،که یا دارم روی این تراشه ای که تازه ساخته ام تست میگیرم و یا نتایج را تحلیل میکنم. این چند روز اخیر دیگر یکسره شده است و شب و روز ندارم. با وقفه ای که به خاطر درگیری من افتاد قرار میشود که کادر کانون برنامه اردو را بریزند. سعید تمام کارهای من را تقبل میکند. شب جمعه که میگردم خانه کمی میوه. سبزی هم از مغازه می آورم در خانه را که باز میکنم کسی ضرب میگیرد و صدای جیغ و کِل بلند میشود! نگاهم دور اتاق میچرخد. الان فقط خواجه حافظ است نمیداند خاستگاری رفته اند که آن هم حتماً مطلع است؛چون پدر دست به فال است هميشه. تاهمه بروند بساطی داشتم. حالا اگر هم این مورد را نپسندم وکلاً بخواهم پروژه ازدواج را برای مدتی متوقف کنم با این کارها دیگر نمیتوانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
مادر خسته تر از آن است که سبزی ها را پاک کند. من هم که مثل خمیر وارفته شده ام. پدر سینی برمی دارد و مینشیند پای سبزیها و من فرار میکنم تا هیچ نشنوم. سر که روی متکا میگذارم هجوم افکار،خواب را میپراند. آنقدر غلت میزنم تا چشمانم گرم میشود. نمیدانم چقدر خوابیده ام اما میدانم بیدار شدن برای نماز صبح سخت ترین کار زندگیم است. رختخواب پنبه ای،متکای نرم و پتویی که دور خودت پیچیده ای و لبه اش را بین زانوانت گذاشته ای عین لذت است! از همان نوجوانی نه،از همان کودکی برایم سوال بود که چه انگیزه ای آدم را از زیر لحاف و متکا بیرون میکشد تا کنار آب سرد و وضویی که کل خواب را ضایع میکند. بعد هم خم و راست شدنی که دیگر هیچ از آرزوی خواب نمیگذارد. وقت هایی پیش می آمد که اعتراف میکردم نماز صبح از امتحان فیزیک هم سخت تر است. شاید انرژی های رها شده از آسمان سحر بود یا صدای آرام بخش پرتنم و اذان و نماز پدر که مراهم لذت طلب کرد. بچه که بودم فقط چشم هایم را باز میکردم و لحظه لحظه کلمات نماز پدر را قورت میدادم. یک بار که دم به تله دادم،شدم مشتری. یک عمل است دیگر! منتهی نه مثل همه عمل ها؛یک طعم متفاوت دارد! لذت ندارد اما طعم دارد. هرکسی هم پا نمی دهد بنشیند و این طعم را مزه کند. این که وسط برنامه ات،یک هو میگویند که بلند شو؛فقط برای نماز است. هیچ یک از دستورات خدا اینطور نیست. وسط بساط آدم نیست. یکهو نیست. فقط تیپ ویژه نماز است. وسط آزمایش،وسط خوردن،وسط خواب،وسط رانندگی،وسط صحبت،وسط کلاس،وسط مقاله. شاید هم باید برنامه را طوری ریخت که وسط کار،نماز نباشد. ابتدا و انتها باشد. _کلا خدا ایستاده است و موقع نمازش که میرسد نگاه آرام خودش را می اندازد به تو و خیلی آرام تر میگوید:حالا!همین حالا بلند شو تا چند لحظه با من گفتگو کنی. طبق نقشه ای که من کشیده ام هم عمل کن. میشود نماز. گاهی بلند نمیشوی. بی تربیتی محض است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا