#اپلای
#قسمت_هشتادم
اجبارا لبخند میزنم.
_اگه میخوای ببینیش باید سرتو کامل بچرخونی.
با خنده آرام میگویم:به جای خواهر باید بهت بگن دسته هاونگ.
خیلی خوب است که بگذارند عروس و داماد پیش هم بمانند؛اما من بین این ده بیست جفت چشم که زُل زدهاند حتی یک دقیقه هم نمیمانم.
الآن که دارم کنار احمد مینشینم و نمیخواهد بگذارد چند ساعتی روی پروژهام کار کنم،دارم فکر میکنم چقدر زندگی با آمدن یک زن رنگی میشود. همراهم را جرات ندارم بردارم،چون همه ماندهاند خانه ما. خواهرها تا صبح که نماز بخوانند لحظهای از اذیت غفلت نمیکنند و احمد که انگار پسرش را زن داده از بابا هم خوشحالتر است.
حالا چطور خرج زن و بچه را بدهم. آسفالت پشت بام را عوض کنم،کی حال دارد بخاری زمستان را وصل کند. نان بخرد هر روز،گوشت خرد کند،پتوی بچه را آب بکشد،سفره جمع کند.
ایتها وظایفی است که تا صبح میشمارند و من همهاش را با یک عمرا!من؟بیخیال!آماده میخرم!میخواست شوهر نکند!بچه ده ساله از پرورشگاه میارم. رد میکنم. اما خدا هم میداند که با ازدواج هم لذتها را میآورد و هم راحت طلبیها را میبرد.
بالاخره که همه خوابیدند میتوانم کمی به اتفاق دیشب فکر کنم. دیدنی اگر به دل بنشیند دلنواز میشود. بعد از این که میبینمش انگار یکجا محبتش به دلم مثل میخ فرو میرود.
ساعت چهار پیام شب بخیر را ارسال میکنم و میخوابم. این شبها که تا صبح لذت بیداری میبرم به فکر این نیستم که باید شش بیدار شوم. وقتی داشتم با سحر قفلهای بسته ذهن و دلم را باز میکردم هم،به این فکر نبودم که کلید آزمایشگاه استاد علوی که الآن حکم پدرزن را دارد،دست من است و ساعت هفت باید دانشگاه باشم.
دیشب وسط پیام زدنهایمان،رامین،یکی از بچه های سال پایین زنگ زد و خواست که در ویرایش نهایی مقالهاش کمکش بدهم. تا حالا همهاش با تنبلی خودش کار را عقب انداخته است. وقتی که کاری را محول میکنم جانم را بالا میآورد تا انجام بدهد من هم قیدش را زدم و گذاشتم به حال خودش تا هر وقت خواست مقالهاش را تمام کند و چسبیدم به کار خودم.
در دفتر آزمایشگاه،در لپتاپ را که باز میکنم،انگار در خیبر را باز کردهام. بس که سخت است و پر حجم. اگر امروز مواد و دستگاهها و زمین و آسمان یاری کنند و نتایج تستهای امروز با نتایج تستهای قبل منطبق باشد نصف راه را رفتهام. نمیفهمم که چقدر گذشته است،تقهای که به در میخورد باعث میشود خودم را حایل ماده کنم که اگر نور بخورد تمام زحمتم هدر است. رامین میآید و در را زود میبندد.
_تمام موجودات الآن از فتوسنتز افتادند با این بخارات شیمیایی و فویل هایی که به شیشهها خورده. رویین تنی شما.
اگر اعتراض نکند رامین نیست. کنارم میایستد و با تمام همراهیهایش همآوردی هم میکند. بار قبل اصرار داشت که انسان نیاز ندارد کسی به او بگوید چطور باید باشی؛خودش میتواند با عقلش تمام زندگیش را اداره کند. یک اندیشه داریم برای محمد است،یک اندیشه داریم که برای راسل است،اندیشه فروید،کانت و... با عقلت بسنج که کدام درست است و کدام غلط. هر کدام را انتخاب کردی قابلیت پیروی دارد و کسی هم حق نفی تو را ندارد؛چون تو با عقلت انتخاب کردی!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_یکم
شش دنگ حواسم پی آزمایش بود و فقط گوشم را در اختیارش گذاشته بودم و دیگر هیچ. سطح پایین استدلال و کپی شده فضای مجازی باعث میشود که اصلا به جواب دادن فکر نکنم.
سه ماه است که یک سر به خانوادهاش نزده و اندیشهاش در این زمینه نظری ندارد. میگوید دنیای بعدی وجود ندارد. راسل گفته اگر دنیایی هم بود ما به خدا میگوییم تو به ما عقل دادی عقل ما این راه را شناخت!پس اگر اشتباه کردیم تقصیر ما نیست که تو بخواهی مجازات کنی!و لبخند میزند به صورت من که دیدی جواب خدا را هم دارم که بدهم!
یکی نبود به راسل بگوید اگر به حساب احتمالات هم بود باید کمی با ملاحظهتر خدا را حذف میکردی و مقابل بایدها و نبایدها کوتاه میآمدی تا اگر آن دنیا و بهشت و جهنم در کار بود شش دنگ جهنم را به نام خودت نزنی!
از راسل خبر ندارم که آن دنیا دارد چه کار میکند!یعنی فکر نکنم که کسی خبر داشته باشد!اما رامین را که میبینم با اندیشه فروید و راسل دارد بیحوصله و بیهدف جلو میرود. دائم میگوید از در و دیوار دانشگاه بدم میآید. تمام بچههای مهندسی را بیشعور و احمق میبینند. چشم میگردانم سمتش و زود میگوید:آره خودمم همینطور. اصلا اگر شما بتونی از این قشر پوچ،چیزی دربیاری من اسمم رو عوض میکنم. ما حتی آداب معاشرت رو هم بلد نیستیم. وقتی استادمون بلد نیست یه ظرف میوه رو درست تعارف کنه از ما چی توقع داری!
دستگاه خراب بود و کار یک ساعت من را تا سه ساعت کش داد و هنوز هم جواب نداده است. رامین گرههای ابروی من را میبیند و باز هم دارد حرفش را ادامه میدهد. وحید هم آمده و وقتی رامین حرف میزند مدام تقریض میزند. آریا در را باز میکند و آرام سلام میکند. جلو میروم و در آغوش میکشمش. خوشحالم که آمده است. نمیفهمم چه میشود که بحث به سگ میرسد:سگ تو زرتشت مهم بوده موقع حمله عربا به ایران سگا جلوشون میایستادند و عربا میترسیدند اومدند حدیث درست کردند که سگ نجسه!بببین چه جور با سگ برخورد میشه تو ایران!اصلا یه قبیله داشتند به نام بنی کلب!پیامبر هم از همین قبیله بوده!
سربرمیگردانم سمت رامین تا تعجب چشمانم را ببیند و دوزار فکر کند. اطلاعات مجازی دروغ و راستش درهم است و فقط کپی میشود. وحید میگوید:پیامبر برای قبیله قریش بوده. نجس بودن سگم از زمان خود پیامبر بوده. جنگ ایران بعد از پیامبر بوده!نجس و پاکی هم ربطی به رفتار با حیوون نداره. خدا گفته نجسه اما نگفته که بدرفتاری باش بشه یا بکشنش!حتی اسم سگ توی داستان اصحاب کهف تو قرآن هم اومده!
وین که بودم سحر میزدم از خانه بیرون. در فضای میانی ساختمان کمی ورزش میکردم. تنها هم نبودم دو سه نفر از ساختمان دیگر هم بودند. یک پیرزن بود کا همیشه میآمد کنار من و دوست داشت با من بدود. بعضی وقتها هم که خسته میشد دست میانداخت بازویم را میگرفت. خودم فهمیده بودم که چطور قدمهایم را تنظیم کنم تا کار به جاهای باریک نکشد. البته سگش راهم میآورد. سگ،همدم تنهاییهای افراد است در اروپا و #آمریکا .
نرجس شكوريان فرد
٭٭٭٭٭--💌 ادامه دارد 💌 --٭٭٭٭٭
کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_یکم شش دنگ حواسم پی آزمایش بود و فقط گوشم را در اختیارش گذاشته بودم و دیگر هیچ
#اپلای
#قسمت_هشتاد_دوم
پیرزن یکبار سگش را سپرد به من تا برود از خانه وسیله بیاورد.
چشم در چشم هم یک ده دقیقهای گذراندیم. تحلیلهایم به نتیجه نرسید. نتوانستم قربان صدقهاش بروم و بگویم:خسته نباشی عشقم. هنوز هم از مواقعی که در مترو نشسته بودم و سرم را که از روی کتابم بلند میکردم چشم در چشم سگ بغل دستیم میشدم دلخورم. آدم باید با آدم مانوس باشد نه با... بگذریم از روزهای مزخرف بارانی که عشقشان خیس آب سوار مترو میشد و وقتی کنار یا روبروی تو قرار میگرفت با یک تکان تمام آب روی موهایش نصیب تو میشد. یعنی چطور یک انسان با یک سگ هم ذات پنداری میکند. بیچاره خودش هم قبول دارد به درد هم صحبتی و همدلی نمیخورد. پیرزن آمد با پلاستیک کذاییاش.
قضیه پلاستیک،بهداشت شهری است که همه دارند. هروقت سگشان وسط خیابان دستشویی کرد باید بردارند و داخل پلاستیک بگذارند. البته جز افراد بیکلاستر که شاید به این مسئله توجه نکنند و خاطره تلخ هفته آخر حضورم در وین را برای افراد دیگر هم بوجود آورند؛وقتی که در راه برگشت از سمپوزیوم،غرق در تجزیه و تحلیل سخنرانیها،پذیرایی و افراد بودم پایم را در ایستگاه اتوبوس بر روی دستشویی این موجودات همزیست گذاشتم و تا چند دقیقه هاج و واج ماندم. نه دستمالی ررای پاک کردن داشتم و نه کفشی برای رفتن. واقعا در آن خیابان بالاشهر باکلاس وین،ذهنم از وجود این فضولات هنگ کرده بود. هرچند بعدها بیشتر مواظب بودم.
رامین میگوید:اروپاییا که با این منبع میکروب و امراض زندگی میکنند حداقل باید یه چیزیشون از ما که سگ ستیز هستیم بدتر میبود؛اما از ما سالمتر هستند.
میدانم که آریا سگ دارد. یعنی داشت و یکی دوبار که در گردشها آمد با خودش آورد نگران هستم که حرفها ناراحتش کند اما میبینم که به حرفهای رامین لبخند میزند. نمیخواهم حالا که بعد از مدتها آمده است با این بحثها اذیت شود. این روزها رنگ تنهایی آریا و پناه آوردنش به خانه ما و هم صحبتیاش با مادرم خیلی چیزها را برایم روشن کرده است. حتی نگار دختر خالهشان مثل روح سرگردان دنبال کسی میگردد تا در جسم او حلول کند. یک حلول آرام بخش.
آریا تلخندی میزند و میگوید:رامین،باید باهاشون زندگی کرده باشی تا بفهمی چرا با حیوونا بیشتر انس دارند تا با آدما!بحث کثیفی و مریضیا یه چیزه که درست هم هست اما چرا زندگی با یه سگ حرف اول رو تو ارتباطاتشون میزنه؟یا اینکه حاضرن روزی چند ساعت حیوون رو ببرن پیاده روی که افسرده نشه و ناهنجاری نکنه؟چرا به زندگی جمعی پا نمیدن؟
بشر امروز نمیفهمد رشد اجتماعی بر مبنای رشد تعاملات خانوادگی و فردی پایهگذاری میشود. فکر میکند رشد اجتماعی یعنی زندگی در قصری از امکانات و پر از مقررات!اما بدون روح!جماعتی تشنه محبت و در فقر جدای از آرامش،با جوانهایی بلاتکلیف!که بنای عظیم پیشرفته جامعه را نمیتوان بر دوش او قرار داد. وحید میگوید:بیا سگت حل شد!دیگه چی؟نمیخوای بگی بدون شراب هرگز!
رامین به وحید پشت میکند و رو به آریا میگوید:الآن هم تو خوابگاه و بین بچههای خودمون کسایی هستند که همهاش میخورند و حالشون هم خوبه!حالا اگه یه مایعی بود که مردم میخوردند و بعدش گریه میکردند حلال میشد؛چون گریه تو دین ما طرفدار داره!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_سوم
خندهام را قورت میدهم و نگاهم را از مواد نمیگیرم. مقاله درباره شراب چندتایی خوانده بودم. آریا میگوید:آرش پارسال برای سردردش رفته بود دکتر. همان پارسال که رفته بودیم انگلیس. دکتر ازش پرسیده بود که مشروب هم میخوری و آرش گفته بود تا به حال نخورده و ایرانی است. دکتر گفته بود تا حالا نخوردی بعد هم اصلا نخور. چیز خوبی نیست. اینکه ممنوع نکردند به علت بی ضرر بودنش نیست. خیلی مسائل مطرحه. مشروبات الکلی یک صنعت وحشتناک مثل اسلحه تو آمریکا. به همین دلیل هم ممنوعش نمیکنند.
باید بدهم رمان آخرین پدرخوانده را بخوانند البته از منظر جسمی و لذتش نه،از دیدگاه تحلیلی اوضاع و احوال کشور دوست و همسایه آمریکا!
به نظرم میکروپمپ خراب است. آریا از آزمایشگاه دکتر صالحی پمپ سرنگیشان را قرض میگیرد. خدا خدا میکنم موادم خراب نشده باشد.
رامین دست به سینه میشود و میگوید:دستگاهش ایرانیه دیگه!کلا تنظیم نرخ تزریقش مشکل داره.
نگران،چشمم به زمان است و موادی که باید امروز درست شود. مردهشور تحریمها را ببرند که کار و بارمان را عقب انداخت. هرچند بدک هم نشد بالاخره بچههای ما مجبور شدند خودشان دست به کار ساخت بزنند و خب تا درست و حسابی جا بیفتند زمان میبرد و باید صبر کنیم. جای علیرضا خالی که دل و روده دستگاه را بیرون بریزد. لپتاپش را که به خاک سیاه.
ماده را زیر نور میگیرم و نمیتوانم با دیدنش لبخند نزنم نفس راحت میکشم. حوصله حرفهایشان را ندارم. من دارم خفه میشوم و پاهایم خسته شدهاند و اینها ماندهاند که چرا صادق هدایت را تحویل نمیگیرم. هدایت هم مثل ارنست همینگوی بوده است.
با قلم ارنست و هدایت که وقتی بهترین کتابشان را میخوانی بهترین حالتی که پیدا میکنی این است که حالا با زندگی که روی دستت مانده چه کنی!تمام حواست میرود به پوچی و یک خودکشی جذاب!
جمع و جور میکنم تا بروم پیش دکتر علوی و نتیجه آزمایش را تحویلش بدهم. جمله آخر آریا را میشنوم:اونجا خیلی چیزها هست که اگه باهاش طرف بشی تعجب میکنی فقط اگه رفتی آنقدر شهامت داشته باش که همینطور که اینجا رو نقد میکنی اونها رو هم نقد کنی.
گزارش کار را میدهم و از فرصت استفاده میکنم. سوالهایم را میپرسم. چایی دکتر علوی و جوابهایش درباره تزم دو ساعتی زمان میبرد. صبح باید آزمایشگاه باشم. قید خانه را میزنم و تا برسم خوابگاه غروب شده است.
علیرضا نپرسیده اسپیکرش را روشن میکند و موسیقی مادرانه فضای اتاق را پر میکند. دراز میکشد و لپتابش را روی شکمش میگذارد. وحید میغرد:نذار اونجا عقیم میشی!
حرست زده نگاهی به تختش میکنم. چهل و هشت ساعت است که نخوابیدهام و حسرت رختخواب را میخورم. علیرضا دو تا روزنامه میاندازد روی زمین و لپتابش را روی آن میگذارد. از پای لپتاپ شهاب بلند میشوم،متکا را از زیر سر وحید میکشم و همان وسط دراز میشوم. آهنگ مادرانه تمام میشود و نوای موسیقی بادیگارد میپیچد. کاپشنم را میکشم روی صورتم و...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_چهارم
شب پنجم بعد از عقد،مادر خانوادهی سحر را دعوت کرده،البته ظهر دعوایم کرد که چرا این پنج روز فقط تلفنی با او در تماس بودهام. نبودم؛حتی خانه هم نبودم. مادر دعوتشان کرده بود و من باید بجههای کانون را ندیده میگرفتم. تا ته وقتی که میشد با بچهها بودم. بحث آشتی با خود را داشتیم،نصف فوتبال را هم ماندم و تا خانه دویدم. قبل از اینکه بخواهم دعوا بشنوم رفتم زیر دوش.
دلهره داشتم که الآن معترض نبودنهایم شود. معترض که نشد؛بابت اینکه هروقت فرصت کردهام پیام دادهام خوشحال بود. برایم هدیه آورده بود. مادر هم زود هدیهای را که گرفته بود به نامم زد و دادمش. شیشه عطر خالصش را هرکس بو کرد تحسین کرد و من دلم میخواست دستش را بگیرم و با خودم ببرم زیر آسمان و چند قدمی را دور از چشم دیگران با او باشم که محبوبه به دادم رسید.
زیر آسمان خدا هیچکس نبود غیر از فرشتهها و ماه و ستاره که سفت و سخت داشتند زاغ سیاهمان را چوب میزدند. دستش را میگیرم و آرام آرام نوازش میکنم و میگویم:امشب با بچههای کانون حرفمان سر آشتی با خودمان بود.
سرش را چسبانده به دیوار آجری و نگاهم میکند. موهای مشکیش از زیر روسریش بیرون ریخته است. سکوتش ترغیبم میکند که آخر حرفم را اول بزنم:این پنج روزه همش فکر میکنم تو همون منی که میخوام باهات آشتی کنم. تازه پیدات کردم. پیدا شدم.
چشمانش میدرخشد و سرش را بالا میگیرد. درخشش ستارهای توی سیاهی چشمانش میافتد. نگاهش ستارهدار میشود.
_گم شده بودی!
_نه یه حسی بود. تو وجودم قایم شده بود!گاهی سرک میکشید،نگاهی میکرد و پشت دیوار قایم میشد،گاهی زیادی بروز میکرد،شوخی جدی بود و نبود؛اما من هم نمیتوانستم دنبالش برم. حالا که تو اومدی این حسه پیداش شده. هم خیلی قشنگه هم دوسش دارم. باهاش آشتی کردم!
گیجش کردهام. آرام و با گنگی لب میزند:اما من این پنج روزه همش پر از ترسم. دلم میخواد همش پیشت باشم. میخوام تو رو پیدا کنم،خودم هم گم شدم. بابا دیشب دعوام کرد!
چشمانم خودش ریز میشود،بیاختیار من:دعوات کرد؟
_نه،نه از اون دعوا که. خب من. اصلا هیچی. فقط منم آشتی میخوام.
دوست داشتن خیلی دلیل نمیخواهد،التماس و اصرار هم نمیخواهد،استرس کشیدن هم ندارد. چند صباح جوانی را اگر چشم از هر چه خدا گفته نبین،ببندی؛خودش دست به کار میشود و روزیت میکند دیدنیترین صحنه زندگیت را. محبت را هم بین تو و محبوب فرشتهها سرریز میکنند و عشق هم گل ریزان آسمانیها.
موقع رفتن سرش را کج کرد و ملتمسانه پرسید:دیدار بعدیمون؟
باید بیشتر کنار هم باشیم. اگر کار و درس و پروژه و شرکت بگذارد. خودم را دلداری میدهم و او را با نگاهم آرام میکنم و لب میزنم:سه روز دیگه!فقط شاید کمی دیر بشه،مشکلی که نیست؟
لبخندش آرامم میکند:نه اگه قول فالوده بدی تلخی دیری رو به شیرینی میشه بخشید.
مسعود تماس میگیرد برای تبریک. خوب است که مثل زنها سین جین نمیکند و کمی شرارت هم که ذاتی ماست. میان حرفهایمان از حال و اوضاع ایرانیهای مقیم آنجا میپرسم:فعلا که هرکی میخواسته بیاد،به خاطر تحریم محصور شده تو آمریکا!چون دیگه اجازه برگشت نداره!
_قرار بود تحریما پودر بشه؟
_خیلی چیزا قرار بود و نشد. اینم روش!آمریکا آدمه ما باهاش فالوده خوردیم؟
_حالا اوضاع اون جاییا خوب باشه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_چهارم شب پنجم بعد از عقد،مادر خانوادهی سحر را دعوت کرده،البته ظهر دعوایم کرد
#اپلای
#قسمت_هشتاد_پنجم
_اوناییه که طناب دین دستشونه،نتونستن به جوانی که مقابل تکنولوژی جذاب دنیای اینور شگفتزده شده بود و لذتمند نگاه میکند،حرفای خودشون رو درست منتقل کنن. اگه به عقیده تو،زندگی مثبت هم پر از لذته،آخوندا نتونستن این لذت رو به ما بچشونن که هیچ،نتونستن یه تحلیل درست هم از لذت اینور بدن. این شکاف همه چی رو خراب کرد. این غیر از مسئولاییه که کار دستشونه و خیانت میکنند.
_مسعود!
_میثم تو توی دنیای من دست و پا نزدی.
دنیای مسعود را هم میدانم و هم نمیدانم. دنیای گم شدنها ذره ذره چشیدنها است. دلم میخواهد یکبار سر صبر،مسعود را بنشانم تا دنیایش را برایم تصویری ترسیم کند.
یک شب که در خوابگاه کنار بچهها بودم،مسعود میخواست سیگار بکشد از اتاق رفت بیرون،موبایلش را جا گذاشت. مدام زنگ میخورد برداشتم و رفتم دنبالش. توط محوطه قدم میزد و سیگار میکشید،صدایش که زدم رو برگرداند و دستی تکان داد و نیامد. موبایلش را دادم و در سکوت،هم قدمش شدم. مسعود زیاد ابزار عقیده نمیکرد. دنیای خاصی برای خودش داشت. میخواستم برگردم که پرسید:میثم،توی زندگی تو لذتی وجود داره؟
انتظار این سوال را نداشتم. آن هم اینقدر صاف و رک!کاش سواد را از بشریت بگیرند،لطف بزرگی است،چون فقط مغز پر از اطلاعات و دانستنیها شده و عقل تضعیف میشود. سکوتم را که دید ادامه داد:منظورم اینه که بالاخره اهل یه چیزی هستی،نیستی؟جلو ما که خیلی...
از تعبیرش خندهام گرفت. سیگارش را پرت کرد توی آشغالی و بدون آنکه رو کند سمتم ادامه داد:نه جدی میگم. آنقدر... دیگه خیلی بیمزه است. من ادای نادر رو نمیخوام در بیارم،اما دلم میخواد خودم بدونم.
چه غلطی کردم آمدم دنبالش.
_نمیخوای جواب بدی؟
_آخه سوالت خیلی مشخص نیست.
_چرا دیگه. گفتم تو زندگیت کیف و حال وجود داره؟
نشستیم روی نیمکتهایی که مقابل هم بود. پایش را دراز کرد و روی نیمکت من گذاشت. دستم را توی جیبم کردم و گفتم:بی لذت که نمیشه زندگی کرد. اما تا لذت رو چی تعریف کنی!
_تعریف نمیخواد دیگه. همه چی رو میخوای عیلانی کنی.
عقلانی هست. عقلش دو دو تا کرده تا زندگی من را یک دور برود و برگردد،مقایسه کند و حالا هم سمج سؤال کند. شکمی که سوال نمیکند. میگوید:چه میدونم. لذت لذته دیگه. یا حال خوشه،یه لحظه شیرین. خوبه استاد؟
_مسخره با این تعریفت. الآن اون حسه،حال خوشه،شیرینه،شد تعریف؟
_خب چی بگم؟دیدنی که نیست،چشیدنیه.
همین را میخواستم بشنوم. خوشی که دیدنی نیست. دلم میخواست یک روز یکی از این لژنشینها را خِف کنم ببینم همانقدر که ظاهرشان آدمکش است درونشان هم عروسی است؟میگویم:از کجا میدونی من کیف نمیکنم،برعکسش هم،من از کجا میتونم بفهمم تو واقعا داری حالشو میبری یا نه؟
نگاه خیرهاش را دوخته بود به چشمانم و در سکوت من خودش را میکاوید. من هم حرفهای ذهنش را در چشمش میخواندم. آرام پرسید:تو شاقول داری؟
_نه.
_پس چی میگی؟
_هیچی. تو میپرسی تو زندگیم لذت هست؟منم همین سوال رو از تو دارم.
پا روی پا انداخت و چشم از من گرفت.
آدمها،نصف حرفهایشان در صورتشان است و نصف این نصف هم در چشمهایشان و چشمهای مسعود گیر داده بود تا جواب را از ته حلقم بیرون بکشد. آخرش باید از اولش شروع کنم. اول باید لذت طلبش بکنم. مشکلش لذت طلب نبودنش است. کلا بچههای دور و بر خیلی اهل حال نیستند،فقط مدام لایی میکشند و بعد هم فکر میکنند یک لذت جوی تمام عیار هستند. پریدن با چند تا عروسک و دیدن سی تا فیلم هالیوود و ادای سیگار کشیدن آنها را درآوردن و قلاده سگ را دست گرفتن و پیک زدن هم نشد کیف و حال!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_ششم
برمیگردم و نگاهش میکنم:خوشیهای اونا که به لجنش رسیده. حرفهای پیکور تو دنیای غرب هم که مقبول افتاد به نتیجه نرسید. یعنی نتیجهاش رو برو ببین.
_پیکور چه خریه؟
_اندیشمند غربی.
_اِ پس آدم حسابیه. چی گفته حالا.
_زندگی یعنی لذت جنسی!
برایم جالب بود که تأیید نکرد و پوزخند زد. خدا هیچ،عقل بشری را اگه قبول کنیم میگوید لذت یعنی چیزی که ضرر نداشته باشد. وقتی میتوانی بگویی خوشی که بعدش کوفتت نشود،یک دوامی،یک طول مدتی،یک عمقی،یک سودی برایت داشته باشد.
کسی نتواند چوبش کند بزند توی سرت. بعدا پشیمان نشوی نگویی اگر دوباره برگردم این کار را نمیکنم. مثل خیلی از نخبههای از ایران رفته که میگویند اگر دوباره به عقب برگردند زندگی در ایران و خدمت به وطن را انتخاب میکنند.
لذت این است که زیر سؤال نروی از پرداختن به آن. اشک و آه و نفرین کسی پشت سرت نباشد. آدم وار باشد. از آن سیر و دلزده نشوی که بخواهی به خاطر هدف داشتن در زندگیت،بکنی از کشور و ایل و تبار و اصالتت بروی،که شاید،آن هم شاید لذت جدیدی باشد تا به دلت بشیند. اما اگر آن لذت تمام شد چه؟
آلفرد کینزی روانی به هشت صد بچه تجاوز کرده و بود و عقیدهاش زندگی بر مبنای لذت بود. از جنس مخالف رسیده بود به هم جنس باز. لذتش کم بود رسیده بود به حیوان.
تکراری شد رفت سراغ اطفال معصوم. خاک بر سر،اگر از اول میفهمید لذت دوام ندارد همه را اذیت نمیکرد. تازه با کمال بی شرمی دارند برای کشور ما بیست سی هم اجرا میکنند. خودشان اهل فسادند و عالم را هم دارند به لجن میکشند. خودمان باید عاقل باشیم و تن به هر بی شعوری ندهیم.
سحر گولم میزند با کیکی که پخته. وسط کیک بستنی است ورویش کیک. باید حدس میزدم والا شرط را میباختم. روحم خبر نداشت که بستنی است. باختم و مجبورم کرد که شعر حافظ را حفظ کنم. فالم را استاد گرفت. سحر خواندو کلی هم ذوق کرد. من آدم تن زیر بارظلم و زور برو نیستم،نبودم،نخواهم بود.
مینشانمش مقابلم. شعر خواندن که بدون صنم نمیشود. حفظ شعرهم که صنم میخواهدوهم ترک شیرازی و هم خال هندو که سحر همه را یکجا دارد و من متاسفانه سمرقندو بخارارا ندارم،اما به ذوق رویش هرچه بگوید انجام میدهم. تا شعر ده بیتی را حفظ کنم مجبور شد برایم میوه پوست بکند؛قاشق قاشق بستنی دهانم بگذارد. وقتی شعر را تحویلش دادم در اتاق را باز کردم وفرار کردم کنار استاد نشستم. دودور طول استخری را شنا کردن به ز حفظ شعر. آن هم برای ذهن ریاضی من. هر چند خود حافظ هم انگار میدانست که به چه بلایی مبتلا میشوم که گفت:الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
استاد از اتفاق دیشب توی خوابگاه میپرسد. کمی برایش شرح ماجرا میدهم. از دیشب به پروژه دیگر فکر نمیکردم. به مشکل رفتن بچهها فکر نمیکردم. به مشکل مالی فکر نمیکردم. به مشکل پول پیش خانه وحید که هنوز جور بود و او آواره بود هم فکر نمیکردم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_هفتم
انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچمز کرد. سخنران تاریخ را بالا و پایین کرد بیسند و مدرک و به خورد دانشجو داد. حالا بسیج هم میخواهد یک مناظره راه بیندازد. مشکلم فیالحال شده بود حال و روز بچهها. دیشب توی خوابگاه بساطی داشتیم. بحثمان با بچهها هر روز بالاتر میرود.
کاش بچههای این دم و دستگاههای فرهنگی فارغ از کارهای روتینشان یک حرکت متفاوت میزدند!کار فرهنگی؟ آن هم برای فرهنگ سوراخ سوراخ شدهمان. بعضی چیزها در اوضاع فعلی اذیتم میکند و فکر کردن بهشان تمرکزم را کم میکند؛مخصوصا حال و روزی که بین بچهها افتاده است. با داشتن همه چیز بازهم احساس ناامیدی از وضعیت خودشان دارند. کانالها و شبکهها و رسانهها دارند طوری وضعیت را نشان میدهند که برای ماها هیچ امیدی نمیماند مخصوصا برای بچههای شریف که رفتن از ایران را تنها راه نجات میدانند. یک جور سرگردانی اعتقادی بین همه موج میزند که دهان بستهاند و فقط میدوند تا از قافله توسعه عقب نمانند و الا آن نیاز روحی سر جایش است.
اگر همینطور پیش برود باید اعلام جنگ کنیم. دورهام کردهاند با تمام شبهاتی که از شرق و غرب عالم آمده سر فکر و روح و روانشان ریخته. کاش به قول مسعود آخوند بودم و اهل فن.
میگویم:یعنی چی که نشستین حرفایی که علیه دار و ندارتون میزنن رو میخونین. یه روز خدا رو با صد تا شبهه،یک روز قرآن،یه روز توانمندیهای ایران. این که نشد. تو هم چهارتا سوال از دین مسیحیت و زرتشت و یهود بکن لااقل ببین اونا چاله چولههایشان را میتوانند پر کنند که برای من و تو چاله میکَنند. بپرس چرا آمریکا پنجاه میلیون گرسنه داره چرا انگلیس نه میلیون از بیست میلیون جمعیتش تنها و افسردن. اونوقت یه جوری کشور ما رو نشون میدن و مشکلات رو زیر ذره بین میذارند که انگار هرچی بدی است اینجا است و کل دنیا آباد است. نشستهاید اینجا و از من میپرسید؟وطن ناموس آدمه. هر کره خری اومد یه کانال زد و به ایران دری وری گفت باید ریموش کنید نه اینکه مطلبشو بخونید و بهش بال و پر بدید. مشکل رو حل میکنند نه جار بزنند. نمره کوییز رو افتضاح میاری تو همه کانالا میزنی و به تودت فحش میدی آیا؟
تا خود صبح بحث میکردیم. پنج تا از شش تا سوال را جواب دادم و بالاخره یکی از بچهها گفت:پاشید جمع کنید خودتون رو مسخره کردید وقتی پنجتاش جواب عقلی داره معلومه که یه بی عقل این حرفارو زده و شمای بی عقل هم قبول کردید. مرض داریم یکی سوال بندازه توی ذهنمون ما دنبال جوابش بریم. اینا که سؤال خودمون نیست.
به شهاب گفتم:هیچ آدمی بی اعتقاد نیست. بالاخره تهش شیطان پرسته دیگه. یعنی راه و روش و تو بگو دینی که شیطان معرفی کرده رو میپذیره،یعنی دین داره،سبک و آیین داره منتهی عوضیش رو. خب چه مرضه آدم خالقش رو کنار بذاره و حرف مخلوق رو گوش بده. گاو و شیطان و بت رو بپرسته.
راحتم کرد و گفت:چون اینا بکن و نکنشون باب دندونه،اما اسلام نه!
قانون گذاشتهاند برای همین آرامش،اما طوری تنظیم کردهاند که به قول اندیشمندان خودشان قانون مثل تار عنکبوت است و فقط حشرات را گیر میاندازد. طوری نوشته شده است که کله گندهها به تله نمیافتند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_هفتم انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچ
#اپلای
#قسمت_هشتاد_هشتم
انگلیس نمونهای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره میکند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بمهای مورد نیازش را بنا میکنند. حتی با فرهنگی که در رسانهها به کار میبرند رای و کاندیدا جابهجا میکنند. رسانهها در حقیقت دارند همین کار را میکنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان میکنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج میبرند دار و ندار ملتها را.
آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات میکنند خرج آدمکشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا میکنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند.
از مسعود همین را شب میپرسم که میگوید:چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین میزنی هیچ اتفاقی نمیافته. چون خدا خودش مقصره،صبر میکنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمیکنه!
مسعود با چنان خونسردی این حرفهای حکیمانهاش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندانهایم بکشم و لب فشار دهم. مسعود بهتم را که میبیند تلخندی میزند و میگوید:ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا میگذاشت خوردش میکردم درجا. اونوقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد.
_حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره.
خندهاش تو فضای اتاق میپیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجهای است. واقعا چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هرچند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد!
_پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر.
آرام برای خودم زمزمه میکنم،هرچند که مسعود میشنود:اما نتیجهاش آدمهای بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر!
نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمیدارد و خیره بالای سرش میشود و لب میزند:چه لذتی میبرند این آدمها!
این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد.
بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکانهای بیخودی و نگاه نکردن به صورتهای پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود!
_میثم!
نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همینقدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد!
_ای جان!
دلم میخواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم میکند!
_میثم جان!
خودخواهانه میخواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند:
_جونم!
اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک میکند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی میچسبد. میخواهمش!
_اِ...بد نشو میثم!
من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم!
_عزیز منی!
لبی به کلافگی برمیچیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش میآورم. فقط حیف که نمیداند دارد چه بلایی سرم میآورد!
_سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود!
_چون خرم!
دستان زیبایش را مقابل دهانش میگیرد و لب میگزد:هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟
اصل حرف را میزنم:نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟
لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان میگیرد.
_فدات بشم.
من از این کلمه بیش از حد بدم میآید:لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم.
_دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا!
_چی؟
_اااا نگو!
_بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی. سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلا اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی.
_میشه یعنی؟
_بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی!
_منم!
_خب بیا تو راضی شو بقیه با من.
_میثم!
_جون دلم!
_بعد چی میشه؟
_همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای.
چشمانم دیگر از زور بیخوابی به اشک نشستهاند. میگویم:ببین من یه چند دقیقهای بخوابم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_نهم
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم.
_نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟
_اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو مینویسم میثم!
لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم.
_از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقدههای دخترونه توشه که نیست؟
_نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو مینویسم.
_از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟
_میثم!
خوب است که دستانش نمیگذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه میکنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند.
تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را میفهمه.
لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست...
بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همهاش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت میآورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمیفروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا...
_گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا...
برای آریا تولد گرفتهایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمیگردیم و کنار قبر مینشینیم. همه زفتهاند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه میکنیم. کمی عقب تر لب قبری مینشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمیدارد و روی قبر میکشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانهای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول دادهام که در کارها کنارش باشم.
وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله میگیرد و میرود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟
_ورودمون که قطعیه.
فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچههای شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضیشان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_نود
#قسمت_آخر
خیلی کارها دارد در ذهنم دور میزند که...
دختر بچه تپلی با موهای بافته شده آرام جلو میآید. به مزار آرش که میرسد میشناسمش. چندین بار سر مزار آرش با مادرش آمده بود. ترسیده نگاهی بین ما که خیره خیره نگاهش میکنیم میاندازد. چشمان درشت و سیاهش را چندبار بین ما میچرخاند. شهاب با صدای بچهگانه سلامش میکند و دختر که انگار منتظر یک نرمشی بوده آرام خم میشود و دستش را روی مزار آرش دراز میکند. تازه شاخههای گل محمدی را میبینم که روی قبر میگذارد. خجالت زده پا عقب میگذارد تا برود که سنگ کوچکی زیر کفشش میرود و تعادلش را از دست میدهد.
نیم خیز میشوم تا بگیرمش. دستهای شهاب دخترک زیبا را در بر میگیرد. بغض میکند و لب برمیچیند. شهاب بغلش میکند و بلند میشود. نگاهم میگردد دنبال صدایی که شنیدهام. زن چادری چند متر عقبتر ایستاده و نگران،کودک را نگاه میکند. شهاب پا میگیرد سمت زن جوان و ذهن من میرود به شهید بهنام که آرش برای نجات کودکش،جانش را داد. دختر سر به شانه شهاب میگذارد. چشم به عکس خندان آرش که در قاب به درخت تکیه داده است میدوزم. بوی گلهای محمدی آرامم میکند.
شهاب که از پیش زن میآید حدس ما به یقین میرسد. دوست دارم دختری را که زندگیش را مدیون آرش است،دوباره ببینم،اما زن کودکش را گرفته و رفته است.
صدای صحبت کردن مسعود توی سرم میپیچد. خیالاتی شدهام بس که این روزها درگیر زار و زندگیش بودهام. فریده مسعود را دیوانه خودش کرده و مقاومت هم کرده سر ماندن. هیچ استدلالی هم نتوانسته راضیاش کند از ایران برود.
گفته بود هرچقدر هم که آنطرف آباد باشد من دلم میخواهد که کشور خودم را آباد کنم. از هندی و ژاپنی که کمتر نیستم. مسعود هم باید برای ایران بماند نه برای کسانی که میخواهند یک ایرانی روی زمین نماند.
شهاب صدایم میکند. از افکارم بیرون میآیم و سر بلند میکنم. صورت سرخ و چشمان متورم مسعود آخرین تصویری است که منتظر بودم ببینم. زانو میزند کنار آرش و دست میکشد روی سنگی که تمیزیش نور خورشید را منعکس میکند.
دستان سحر را میگیرم و از پشت صفحه لپتاپش بلند میکنم. مقابلم که میایستد چشمانش دریای اشک شده است و مواج. قطرهای سرکشی میکند و راه میگیرد روی صورتش و دلم را به تلاطم میاندازد سرش را پایین میاندازد و آرام نجوا میکند:من این پایان رو دوست دارم میثم.
قلمش را میبوسم. دستش را میبوسم. میرویم تا کنار پنجره اتاقم و شکوفه های تازه درآمده درخت سیب را نشانش میدهم و لب میزنم:من هم این پایان رو دوست دارم. آرش و آریای آرام و عروسی فردا شب شهاب و بابا گفتن دخترش رو دوست دارم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #پایان 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇
🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂
❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_لینک_کانال❌
و ❌برخی کلا ممنوع❌
موردی هماهنگ شود
1️⃣ رمان فنجانی چای با خدا
(بخاطر چاپ از کانال حذف شد)
eitaa.com/romankademazhabi/54
2️⃣ رمان جان شیعه اهل سنت(333ق)
eitaa.com/romankademazhabi/667
3️⃣ رمان ایه های جنون
eitaa.com/
4️⃣ رمان نسل سوخته(89ق)
eitaa.com/romankademazhabi/3673
5️⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت(14ق)
eitaa.com/romankademazhabi/4099
6️⃣ رمان فرار از جهنم(67ق)
eitaa.com/romankademazhabi/4195
7️⃣ رمان پناه(79ق)
eitaa.com/romankademazhabi/4590
8️⃣ رمان تا پروانگی(70ق)
eitaa.com/romankademazhabi/4949
9️⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا(20ق)
eitaa.com/romankademazhabi/5271
🔟 رمان رهایی از شب(177ق)
eitaa.com/romankademazhabi/5423
(چاپشده چون نویسنده اش راضی نیست، پاک شد)
1️⃣1️⃣ رمان سجده عشق(36ق)
eitaa.com/romankademazhabi/6416
2️⃣1️⃣ با نقد یکی از بزرگواران و با بررسی مدیران جدید، حذف گردید
3️⃣1️⃣ رمان مردی دراینه(127ق)
eitaa.com/romankademazhabi/7039
4️⃣1️⃣ رمان در حوالی عطر یاس (80ق)
eitaa.com/romankademazhabi/7868
5️⃣1️⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)(56ق)
eitaa.com/romankademazhabi/8266
6️⃣1️⃣ رمان زیبای حوراء(142ق)
eitaa.com/romankademazhabi/8435
7️⃣1️⃣داستان زندگی احسان( واقعی)(19ق)
eitaa.com/romankademazhabi/9239
8️⃣1️⃣ رمان ناحله(222ق)
eitaa.com/romankademazhabi/9348
9️⃣1️⃣رمان بانوی پاک من(95ق)
eitaa.com/romankademazhabi/10245
0️⃣2️⃣رمان زیبای عقیق(158ق)
eitaa.com/romankademazhabi/10544
1️⃣2️⃣ رمان سجاده ی صبر(123ق)
eitaa.com/romankademazhabi/10955
2️⃣2️⃣شهر اشوب بصورت pdf
eitaa.com/romankademazhabi/11385
3️⃣2️⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)
eitaa.com/nasemebehesht/393
4️⃣2️⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول)
eitaa.com/nasemebehesht/1410
5️⃣2️⃣ رمان سهم من از بودنت(46 بخش 3 قسمتی)
eitaa.com/romankademazhabi/11240
6️⃣2️⃣ رمان قلبم برای تو(35 ق)
eitaa.com/romankademazhabi/11724
7️⃣2️⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213ق)
eitaa.com/romankademazhabi/11861
8️⃣2️⃣رمان دوی سکه(۱۴۱ ق)
eitaa.com/romankademazhabi/13104
9️⃣2️⃣ رمان قهوه چی عاشق(۸۹ ق)
eitaa.com/romankademazhabi/13113
0️⃣3️⃣ رمان نم نم عشق(۸۴ق)
eitaa.com/romankademazhabi/14170
1️⃣3️⃣ رمان عشق واحد(۲۵ قسمت بخش دار)
eitaa.com/romankademazhabi/14582
2️⃣3️⃣ رمان وقت دلدادگی(۱۰۴ق)
eitaa.com/romankademazhabi/14953
3️⃣3️⃣ رمان عشق با طعم سادگی(۸۳ق)
eitaa.com/romankademazhabi/15072
4️⃣3️⃣ رمان معجزه زندگی من(۹۳ ق)
eitaa.com/romankademazhabi/15572
5️⃣3️⃣ رمان نیمه پنهان عشق(۹۹ق)
eitaa.com/romankademazhabi/15602
رمان شماره:6️⃣3️⃣
📚#از_کدام_سو
📝#قسمت_اول
♥️#نرجس_شكوريان_فرد
eitaa.com/romankademazhabi/16434
رمان شماره:7️⃣3️⃣
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده:زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/16566
رمان شماره:8️⃣3️⃣
📚 #هوای_من
📝 #نرجس_شكوريان_فرد
♥️ #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/17031
رمان شماره:9️⃣3️⃣
📚 #سو_من_سه
📝 #نرجس_شكوريان_فرد
♥️ #قسمت_اول
#آغاز
eitaa.com/romankademazhabi/17436
رمان شماره: 0️⃣4️⃣
📚 #اپلای
📝 #نرجس_شكوريان_فرد
♥️ #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/17712
رمان شماره: 1️⃣4️⃣
📚 #رنج_مقدس
📝 #نرجس_شكوريان_فرد
♥️ #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/17815
رمان شماره: 2️⃣4️⃣
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_یکم
eitaa.com/romankademazhabi/18180
رمان شماره: 3️⃣4️⃣
📚 #زنان_عنکبوتی
📝 نویسنده : #نرجس_شكوريان_فرد
♥️ #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/18717
به علت واگذاری امتیاز نشر رمان به یک موسسه خیریه توسط نویسنده، رمان در کانال نا تمام ماند.
ان شاءالله طریقه تهیه رمان رو به علاقه مندان اطلاع خواهیم داد
رمان شماره: 4️⃣4️⃣
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/19215
رمان شماره: 5️⃣4️⃣
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس
📝 نویسنده:#فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/19633
رمان شماره: 6️⃣4️⃣
📚 #محافظ_عاشق_من
✍🏻 نویسنده : ف.میم
🍃 #قسمت_اول
eitaa.com/romankademazhabi/19926
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانال 📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) (کانال اصلی ما) 👇🏻👇🏻👇🏻
❤️ @ROMANKADEMAZHABI