eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر لبخند مي زند و سرش را از سبزي ها بالا نمي آورد و من حس مي كنم كه سرخ شده ام. مادر مي گويد: - اون شب كه اون سه تا نذاشتند درست و حسابي صحبت كنيم، حالا تا نيستن... دستپاچه مي گويم: -اول علي را سر و سامام بديم بره خونه ي بخت، براي من وقت زياده. مادر مي خندد و مي گويد: -پسر نمي ره خونه بخت، دختر مي ره خونه بخت. -چه فرقي داره؟اصلا من كار دارم. پدر بلند مي خندد. خوش حالي اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بي حس شده انگار. صداي در كه مي آيد خدا را شكر مي كنم. علي از اين حال و روز نجاتم مي دهد. مادرمنتظر است تا در سالن باز شود و علي را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز مي كند و ما را مي بيند كمي مكث مي كند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمي دهد. -خوش اومدي آقاي دوماد. بذار اول زن بگيري؛بعد شب گرد بشي ، جواب تلفن هاي ما رو ندي، شام خونه مادرزنت رو بخوري، با خانمت دعوا كني با اين قيافه بياي خونه. هنوز كه خبري نيست مادر جون. علي از شوخي مادر، حال و هوايش عوض مي شود. پدر نمي گذارد فضاي شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيزها را مي گذارد جلوتر و مي گويد: -ليلا سهم شما رونگه داشنه.من كه جور كسي را نمي كشم. خود داني پسر جون. من هم از ترس اين كه بگويند غذاي علي را بياور مي گويم: -غذاتم روي ميز آشپزخونه س. رستوران نيست كه هر كس هر وقت خواست بياد، مي خواستي سر سفره خانوادگي بيايي. هر كي گرسنه شه خودش بره غذا بخوره. فرصت را غنیمت می شمارم و پیام می دهم به مسعود: -«جای شما دو تا خالی! این جا بساطی داریم. دبش! اگه گفتی عروسی کیه ؟» توی ذهنم گزینه هایی که می شود این دو قلوها را سر مار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را بر می دارد و چنان جا می خورد که نا خود آگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان. -خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نیست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شیژون پایین اومده قبول کرده بریم براش خواستگاری. امشب قراره بریم ان شاء الله. خودم می خواستم آلانا به تون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم. بقیه حرف ها مهم نیست. با خودم می گویم: این مسعود پیام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دو پاست دیگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمین را دور می زند، آسمان را پایین می کشد تا به نتیجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چیزی برود. مادر صدایم می زند و می روم پیشش. -به علی یه زنگ بزن بگو چه گل و شیرینی ای بگیره. یه وقت بد سلیقگی نکنه. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_یکم شش دنگ حواسم پی آزمایش بود و فقط گوشم را در اختیارش گذاشته بودم و دیگر هیچ
پیرزن یکبار سگش را سپرد به من تا برود از خانه وسیله بیاورد. چشم در چشم هم یک ده دقیقه‌‌ای گذراندیم. تحلیل‌هایم به نتیجه نرسید. نتوانستم قربان صدقه‌اش بروم و بگویم:خسته نباشی عشقم. هنوز هم از مواقعی که در مترو نشسته بودم و سرم را که از روی کتابم بلند میکردم چشم در چشم سگ بغل دستیم میشدم دلخورم. آدم باید با آدم مانوس باشد نه با... بگذریم از روزهای مزخرف بارانی که عشقشان خیس آب سوار مترو میشد و وقتی کنار یا روبروی تو قرار میگرفت با یک تکان تمام آب روی موهایش نصیب تو میشد. یعنی چطور یک انسان با یک سگ هم ذات پنداری میکند. بیچاره خودش هم قبول دارد به درد هم صحبتی و هم‌دلی نمیخورد. پیرزن آمد با پلاستیک کذایی‌اش. قضیه پلاستیک،بهداشت شهری است که همه دارند. هروقت سگشان وسط خیابان دستشویی کرد باید بردارند و داخل پلاستیک بگذارند. البته جز افراد بی‌کلاس‌تر که شاید به این مسئله توجه نکنند و خاطره تلخ هفته آخر حضورم در وین را برای افراد دیگر هم بوجود آورند؛وقتی که در راه برگشت از سمپوزیوم،غرق در تجزیه و تحلیل سخنرانی‌ها،پذیرایی و افراد بودم پایم را در ایستگاه اتوبوس بر روی دستشویی این موجودات هم‌زیست گذاشتم و تا چند دقیقه هاج و واج ماندم. نه دستمالی ررای پاک کردن داشتم و نه کفشی برای رفتن. واقعا در آن خیابان بالاشهر باکلاس وین،ذهنم از وجود این فضولات هنگ کرده بود. هرچند بعدها بیشتر مواظب بودم. رامین میگوید:اروپاییا که با این منبع میکروب و امراض زندگی میکنند حداقل باید یه چیزیشون از ما که سگ ستیز هستیم بدتر می‌بود؛اما از ما سالم‌تر هستند. میدانم که آریا سگ دارد. یعنی داشت و یکی دوبار که در گردش‌ها آمد با خودش آورد نگران هستم که حرفها ناراحتش کند اما میبینم که به حرفهای رامین لبخند میزند. نمیخواهم حالا که بعد از مدت‌ها آمده است با این بحث‌ها اذیت شود. این روزها رنگ تنهایی آریا و پناه آوردنش به خانه ما و هم صحبتی‌اش با مادرم خیلی چیزها را برایم روشن کرده است. حتی نگار دختر خاله‌شان مثل روح سرگردان دنبال کسی میگردد تا در جسم او حلول کند. یک حلول آرام ‌بخش. آریا تلخندی میزند و میگوید:رامین،باید باهاشون زندگی کرده باشی تا بفهمی چرا با حیوونا بیشتر انس دارند تا با آدما!بحث کثیفی و مریضیا یه چیزه که درست هم هست اما چرا زندگی با یه سگ حرف اول رو تو ارتباطات‌شون میزنه؟یا اینکه حاضرن روزی چند ساعت حیوون رو ببرن پیاده روی که افسرده نشه و ناهنجاری نکنه؟چرا به زندگی جمعی پا نمیدن؟ بشر امروز نمیفهمد رشد اجتماعی بر مبنای رشد تعاملات خانوادگی و فردی پایه‌گذاری میشود. فکر میکند رشد اجتماعی یعنی زندگی در قصری از امکانات و پر از مقررات!‌اما بدون روح!جماعتی تشنه محبت و در فقر جدای از آرامش،با جوان‌هایی بلاتکلیف!که بنای عظیم پیشرفته جامعه را نمیتوان بر دوش او قرار داد. وحید میگوید:بیا سگت حل شد!دیگه چی؟نمیخوای بگی بدون شراب هرگز! رامین به وحید پشت میکند و رو به آریا میگوید:الآن هم تو خوابگاه و بین بچه‌های خودمون کسایی هستند که همه‌اش میخورند و حالشون هم خوبه!حالا اگه یه مایعی بود که مردم میخوردند و بعدش گریه میکردند حلال میشد؛چون گریه تو دین ما طرفدار داره! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خنده‌ام را قورت میدهم و نگاهم را از مواد نمیگیرم. مقاله درباره شراب چندتایی خوانده بودم. آریا میگوید:آرش پارسال برای سردردش رفته بود دکتر. همان پارسال که رفته بودیم انگلیس. دکتر ازش پرسیده بود که مشروب هم میخوری و آرش گفته بود تا به حال نخورده و ایرانی است. دکتر گفته بود تا حالا نخوردی بعد هم اصلا نخور. چیز خوبی نیست. اینکه ممنوع نکردند به علت بی ضرر بودنش نیست. خیلی مسائل مطرحه. مشروبات الکلی یک صنعت وحشتناک مثل اسلحه تو آمریکا. به همین دلیل هم ممنوعش نمی‌کنند. باید بدهم رمان آخرین پدرخوانده را بخوانند البته از منظر جسمی و لذتش نه،از دیدگاه تحلیلی اوضاع و احوال کشور دوست و همسایه آمریکا! به نظرم میکروپمپ خراب است. آریا از آزمایشگاه دکتر صالحی پمپ سرنگیشان را قرض میگیرد. خدا خدا میکنم موادم خراب نشده باشد. رامین دست به سینه میشود و میگوید:دستگاهش ایرانیه دیگه!کلا تنظیم نرخ تزریقش مشکل داره. نگران،چشمم به زمان است و موادی که باید امروز درست شود. مرده‌شور تحریم‌ها را ببرند که کار و بارمان را عقب انداخت. هرچند بدک هم نشد بالاخره بچه‌های ما مجبور شدند خودشان دست به کار ساخت بزنند و خب تا درست و حسابی جا بیفتند زمان میبرد و باید صبر کنیم. جای علیرضا خالی که دل و روده دستگاه را بیرون بریزد. لپ‌تاپش را که به خاک سیاه. ماده را زیر نور میگیرم و نمیتوانم با دیدنش لبخند نزنم نفس راحت میکشم. حوصله حرف‌هایشان را ندارم. من دارم خفه میشوم و پاهایم خسته شده‌اند و اینها مانده‌اند که چرا صادق هدایت را تحویل نمیگیرم. هدایت هم مثل ارنست همینگوی بوده است. با قلم ارنست و هدایت که وقتی بهترین کتابشان را میخوانی بهترین حالتی که پیدا میکنی این است که حالا با زندگی که روی دستت مانده چه کنی!تمام حواست میرود به پوچی و یک خودکشی جذاب! جمع و جور میکنم تا بروم پیش دکتر علوی و نتیجه آزمایش را تحویلش بدهم. جمله آخر آریا را میشنوم:اونجا خیلی چیزها هست که اگه باهاش طرف بشی تعجب میکنی فقط اگه رفتی آنقدر شهامت داشته باش که همینطور که اینجا رو نقد میکنی اونها رو هم نقد کنی. گزارش کار را میدهم و از فرصت استفاده میکنم. سوال‌هایم را میپرسم. چایی دکتر علوی و جوابهایش درباره تزم دو ساعتی زمان میبرد. صبح باید آزمایشگاه باشم. قید خانه را میزنم و تا برسم خوابگاه غروب شده است. علیرضا نپرسیده اسپیکرش را روشن میکند و موسیقی مادرانه فضای اتاق را پر میکند. دراز میکشد و لپ‌تابش را روی شکمش میگذارد. وحید می‌غرد:نذار اونجا عقیم میشی! حرست زده نگاهی به تختش میکنم. چهل و هشت ساعت است که نخوابیده‌ام و حسرت رختخواب را میخورم. علیرضا دو تا روزنامه می‌اندازد روی زمین و لپ‌تابش را روی آن میگذارد. از پای لپ‌تاپ شهاب بلند میشوم،متکا را از زیر سر وحید میکشم و همان وسط دراز میشوم. آهنگ مادرانه تمام میشود و نوای موسیقی بادیگارد می‌پیچد. کاپشنم را میکشم روی صورتم و...‌ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
شب پنجم بعد از عقد،مادر خانواده‌ی سحر را دعوت کرده،البته ظهر دعوایم کرد که چرا این پنج روز فقط تلفنی با او در تماس بوده‌ام. نبودم؛حتی خانه هم نبودم. مادر دعوتشان کرده بود و من باید بجه‌های کانون را ندیده میگرفتم. تا ته وقتی که میشد با بچه‌ها بودم. بحث آشتی با خود را داشتیم،نصف فوتبال را هم ماندم و تا خانه دویدم. قبل از اینکه بخواهم دعوا بشنوم رفتم زیر دوش. دلهره داشتم که الآن معترض نبودن‌هایم شود. معترض که نشد؛بابت اینکه هروقت فرصت کرده‌ام پیام داده‌ام خوشحال بود. برایم هدیه آورده بود. مادر هم زود هدیه‌ای را که گرفته بود به نامم زد و دادمش. شیشه عطر خالصش را هرکس بو کرد تحسین کرد و من دلم میخواست دستش را بگیرم و با خودم ببرم زیر آسمان و چند قدمی را دور از چشم دیگران با او باشم که محبوبه به دادم رسید‌. زیر آسمان خدا هیچکس نبود غیر از فرشته‌ها و ماه و ستاره که سفت و سخت داشتند زاغ سیاهمان را چوب میزدند. دستش را میگیرم و آرام آرام نوازش میکنم و میگویم:امشب با بچه‌های کانون حرفمان سر آشتی با خودمان بود. سرش را چسبانده به دیوار آجری و نگاهم میکند. موهای مشکیش از زیر روسریش بیرون ریخته است. سکوتش ترغیبم میکند که آخر حرفم را اول بزنم:این پنج روزه همش فکر میکنم تو همون منی که میخوام باهات آشتی کنم. تازه پیدات کردم. پیدا شدم. چشمانش می‌درخشد و سرش را بالا میگیرد. درخشش ستاره‌ای توی سیاهی چشمانش می‌افتد. نگاهش ستاره‌دار میشود. _گم شده بودی! _نه یه حسی بود. تو وجودم قایم شده بود!گاهی سرک میکشید،نگاهی میکرد و پشت دیوار قایم میشد،گاهی زیادی بروز میکرد،شوخی جدی بود و نبود؛اما من هم نمی‌توانستم دنبالش برم. حالا که تو اومدی این حسه پیداش شده. هم خیلی قشنگه هم دوسش دارم. باهاش آشتی کردم! گیجش کرده‌ام. آرام و با گنگی لب می‌زند:اما من این پنج روزه همش پر از ترسم. دلم میخواد همش پیشت باشم. میخوام تو رو پیدا کنم،خودم هم گم شدم. بابا دیشب دعوام کرد! چشمانم خودش ریز میشود،بی‌اختیار من:دعوات کرد؟ _نه،نه از اون دعوا که. خب من. اصلا هیچی. فقط منم آشتی میخوام. دوست داشتن خیلی دلیل نمی‌خواهد،التماس و اصرار هم نمی‌خواهد،استرس کشیدن هم ندارد. چند صباح جوانی را اگر چشم از هر چه خدا گفته نبین،ببندی؛خودش دست به کار میشود و روزیت میکند دیدنی‌ترین صحنه زندگیت را. محبت را هم بین تو و محبوب فرشته‌ها سرریز می‌کنند و عشق هم گل ریزان آسمانی‌ها. موقع رفتن سرش را کج کرد و ملتمسانه پرسید:دیدار بعدیمون؟ باید بیشتر کنار هم باشیم. اگر کار و درس و پروژه و شرکت بگذارد. خودم را دلداری میدهم و او را با نگاهم آرام میکنم و لب میزنم:سه روز دیگه!فقط شاید کمی دیر بشه،مشکلی که نیست؟ لبخندش آرامم میکند:نه اگه قول فالوده بدی تلخی دیری رو به شیرینی میشه بخشید. مسعود تماس میگیرد برای تبریک. خوب است که مثل زن‌ها سین جین نمیکند و کمی شرارت هم که ذاتی ماست. میان حرف‌هایمان از حال و اوضاع ایرانی‌های مقیم آنجا میپرسم:فعلا که هرکی میخواسته بیاد،به خاطر تحریم محصور شده تو آمریکا!چون دیگه اجازه برگشت نداره! _قرار بود تحریما پودر بشه؟ _خیلی چیزا قرار بود و نشد. اینم روش!آمریکا آدمه ما باهاش فالوده خوردیم؟ _حالا اوضاع اون جاییا خوب باشه! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_نهم پدر لبخند مي زند و سرش را از سبزي ها بالا نمي آورد و من حس مي كنم كه سرخ
گوشی را بر می دارم. جواب که می دهد، می گویم: -دسته گلی که قراره خاطره زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟ -اومم... با این زاویه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟ -خب سلیقه ات رو هم چاشنی گزینه های قبلی کن و البته نهایت آرزوت هم توی یه دسته گل مشخص می شه دیگه. اما شیرینی. اینو هر چی خودت دوست داری بخر. با مکثی می پرسد: -چرا؟ چون از حالا دارید تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتند های شکمی رو انجام می دید. و شما مردها عبد شکمید و من نظری ندارم. می خندد: -که ما عبد شکمیم؟باشه خدا بزرگ ترین امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم. می خندم و خداحافظی می کنم. سرم را که بلند می کنم نگاه سنگین پدر را می بینم. لبخندی می زنم و می پرسم: -میوه می خورید؟ -دمنوش هم دارید کدبانوجان. مادر می گوید: -هر چه که میلتان باشد. تا دم بکشد و جمع سه نفره برای خوردنش دور هم بنشینند، علی هم با دو دسته گل و دو جعبه شیرینی از راه می رسد. با ذوق بلند می شوم کمکش کنم. عطر نرگس مستم می کند. آن قدر ذوق می کنم که یادم می رود بپرسم چرا دو تا؟ علي يكي از گل ها را مي گذارد روي دامن مادر و دست و پيشاني مادر را مي بوسد. شيريني را هم مي دهد به پدر و دست پدر را مي بوسد. خوشحالم. خيلي...با ذوق دسته گل ديگر را مي گيرم و كل مي كشم و چرخي دور خودم مي زنم و گل ها را داخل گلدان مي گذارم. -برادر من، تو كه زن مي خواستي زودتر مي گفتي. علي لبانش را جمع مي كند. -اصلا هم از اين خبرا نيست. من رو مجبور كرديد گل بخرم، ديدم درست نيست اصل كاري ها رو نديد بگيرم.همين. قوري را دولا مي كنم روي استكان علي. -باشه همه مون قبول مي كنيم كه تو اصلا تو اين فكر نبودي و الان ذوق مرگ نيستي؛مديوني اگه فك كني يهويي اين طوري شدي. پدر جعبه ي شيريني را مقابلم مي گيرد. دست مي كنم يكي بردارم كه علي مي كوبد روي دستم. -دوست ندارم روي دماغ خواهرشوهر يه جوش گنده باشه، تا اطلاع ثانوي حق خون شيريني جان نداري. دست پدر را مي كشد سمت خودش، اما تا مي آيد شيريني بردارد پدر يكي مي زند پشت ديتش. -پسر جان، اول بگذار بله بگيري، بعد شيرين كام بشي.تا وقتي از عروس بله نگرفتي حق خوردن نداري. شيريني را مي گذارم توي دهانم، و سعي مي كنم حرص در آورترين نگاه را به علي بيندازم.خنده ي پدر و مادر شيرين تر از تمام شيريني هاي عمرم مي شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
شيريني هاي زندگي كوتاه است و زود فراموش مي شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخي ها فسيلي است. كنجكاوي در تلخي هاي زندگي ديگران، بيرون كشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ي ماجراي او و صحرا را بدانم. دل به دريا مي زنم و مي روم سراغش. سرش چنان روي برگه هاي مقابلش خم است كه فقط موهايش را مي بينك. استقبال از اين با شكوهتر نديده بودم. حتما بد موقع است، اما چاره اي ندارم. بالاخره كه ميخواهد بخوابد. گوشه اتاقش مي نشينم و به در و ديوار نگاه مي كنم. يك تغيير دكوراسيون اساسي نياز دارد.هر چه سعيد خطاطي كرده، مسعود به ديوار چسبانده،در هم و نامنظم. كاغذ ديواري پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست كه بتواند دقايقي طولاني مثل الان من اين جا بماني و لذت ببري. چقدر اين اتاق ها بدون آن ها جمع و جور و ساكت است. اين يك هفته كلي با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش مي جنگد. ديروز برايش پيام دادم كه: -اصلا چرا بايدهمه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتي خودشان از ما گرفته اند. تو بشين كتاب درسي تدوين كن تا كف آن ها ببرد. او هم نوشت: - «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟» نوشتم: - «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.» مسعود شکلک اخم فرستاد. رو می کنم به علی و می گويم: - می دونی علی؟ صداقت دو جوره. سرش را بلند می کند. - آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن. دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد. چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم: - می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه. طاقت نمی آورد: - ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن. بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم: - من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغییر چهره اش را ندید می گیرم تا به قول خودش شجاعتم پودر نشود. هنوز حرفی نزده است. این خیلی خوب است. مزمزه کردن قبل از پرتاب هر حرفی. باید این خصوصیت شگفتی آفرین را همراه با حرف زدن تمرین کنم. هم کنترل کلام دارم و هم کنترل مخاطب. سکوتش می شکند و می گوید: -نمی خوام ریحانه خانم بفهمه. این حرفش یعنی...وای یعنی که قصه ی غصه ی خودش بوده است. لال می شوم و نگاهم را از صورت علی به دیوار شلوغ اتاق می دوزم. بلند می شود و دفتر را از توی کمدش در می آورد. برخوردش خیلی غیر منتظره بود. فکر می کردم حداقل یک اخمی، توبیخی، اما نه... بدون آن که نگاهی به علی بیندازم، از اتاقش بیرون می روم. حوصله ی پشت میز نشستن را ندارم، در اتاق را می بندم و دراز می کشم، دفتر را باز می کنم. مانده بود بین اصل و مقدمه. اگر می شد هر دو را ترک کرد، از این افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برایش مقدمه ای شده بود که اگر ترکس نمی کرد، گام بعدی را حتما اشتباه بر می داشت. دلش می خواست که بقیه ی ترم را نرود تا از شنیدن صحبت‌های سر کلاس، پیغام و پیغام ها راحت شود. چندین بار ادامه ی زندگی را با اصلیت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسیم کرد. از شروع تا نهایتش را. اما عقلش هر بار فریادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟»بیاورد. هر بار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهایش را به سلامت روی زمین، شب کند. اسم حالش حتما عشق نبود. محبت هم نبود. چون کورش نکرده بود و عقلش سر جایش بود. تا این که آن روز افشین دم دانشگاه با ماشین مقابلش ترمز کرد و خواست تا جایی با هم بروند. از همه جا بي خبر سوار شد. نميتوانست با كسي كه عزيز دلِ صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتي بكند. رفت تا بيرون شهر. دوزاري اش افتاد، هر چند دير. بدون حرف پياده شد و به ماشين تكيه داد. چاقويش را كه در آورد فقط نگاهش كرد.برگشت سمت او و با فرياد گفت: -مي كشمت. همين جام چالت مي كنم. عكس العملي نداشت كه نشان دهد. دو نفر بودند. يكي زخم خورده و ديگري فريب خورده. -هان؟چته؟خفه شدي؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم كن، يا... چاقو را بالا آورد. مي دانست كه نمي زند. عصبانيتش از كار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغي مي گشت. چه بايد مي گفت كه آرام شود. سكوتش بدتر بود. گفته بود: -من با دختري ازدواج ميكنم كه براي خودم باشه افشين. با خانم كفيلي نه سبقه اي دارم، نه شباهتي. خيالت راحت. چاقو را پرت كرد و گفت: -دروغ مي گي. يقه اش را گرفت و محكم به ماشين كوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل كرد. نبايد حرفي مي زد كه ديوانه ترش كند، اما افشين نمي توانست خودش را كنترل كند. مشت هايش را كه گرفت...لگدهايش را كه خورد...صداي فريادش كه به سرفه تبديل شد، فهميد كه آب از جاي ديگر گل آلود است. -افشين، كفيلي ديوانه چي گفته كه مثل گاو شاخ مي زني؟ تمام بدنش درد مي كرد. دلش نيامده بود بزندش. بي مروت چه مشت هاي.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_چهارم شب پنجم بعد از عقد،مادر خانواده‌ی سحر را دعوت کرده،البته ظهر دعوایم کرد
_اوناییه که طناب دین دستشونه،نتونستن به جوانی که مقابل تکنولوژی جذاب دنیای این‌ور شگفت‌زده شده بود و لذت‌مند نگاه میکند،حرفای خودشون رو درست منتقل کنن. اگه به عقیده تو،زندگی مثبت هم پر از لذته،آخوندا نتونستن این لذت رو به ما بچشونن که هیچ،نتونستن یه تحلیل درست هم از لذت اینور بدن. این شکاف همه چی رو خراب کرد. این غیر از مسئولاییه که کار دستشونه و خیانت می‌کنند. _مسعود! _میثم تو توی دنیای من دست و پا نزدی. دنیای مسعود را هم میدانم و هم نمیدانم. دنیای گم شدنها ذره ‌ذره چشیدن‌ها است. دلم میخواهد یکبار سر صبر،مسعود را بنشانم تا دنیایش را برایم تصویری ترسیم کند. یک شب که در خوابگاه کنار بچه‌ها بودم،مسعود میخواست سیگار بکشد از اتاق رفت بیرون،موبایلش را جا گذاشت. مدام زنگ میخورد برداشتم و رفتم دنبالش. توط محوطه قدم می‌زد و سیگار می‌کشید،صدایش که زدم رو برگرداند و دستی تکان داد و نیامد. موبایلش را دادم و در سکوت،هم قدمش شدم. مسعود زیاد ابزار عقیده نمی‌کرد. دنیای خاصی برای خودش داشت. میخواستم برگردم که پرسید:میثم،توی زندگی تو لذتی وجود داره؟ انتظار این سوال را نداشتم. آن هم اینقدر صاف و رک!کاش سواد را از بشریت بگیرند،لطف بزرگی است،چون فقط مغز پر از اطلاعات و دانستنی‌ها شده و عقل تضعیف میشود. سکوتم را که دید ادامه داد:منظورم اینه که بالاخره اهل یه چیزی هستی،نیستی؟جلو ما که خیلی... از تعبیرش خنده‌ام گرفت. سیگارش را پرت کرد توی آشغالی و بدون آنکه رو کند سمتم ادامه داد:نه جدی میگم. آنقدر... دیگه خیلی بی‌مزه است. من ادای نادر رو نمیخوام در بیارم،اما دلم میخواد خودم بدونم. چه غلطی کردم آمدم دنبالش. _نمیخوای جواب بدی؟ _آخه سوالت خیلی مشخص نیست. _چرا دیگه. گفتم تو زندگیت کیف و حال وجود داره؟ نشستیم روی نیمکت‌هایی که مقابل هم بود. پایش را دراز کرد و روی نیمکت من گذاشت. دستم را توی جیبم کردم و گفتم:بی لذت که نمیشه زندگی کرد. اما تا لذت رو چی تعریف کنی! _تعریف نمیخواد دیگه. همه چی رو میخوای عیلانی کنی. عقلانی هست. عقلش دو دو تا کرده تا زندگی من را یک دور برود و برگردد،مقایسه کند و حالا هم سمج سؤال کند. شکمی که سوال نمیکند. میگوید:چه میدونم. لذت لذته دیگه. یا حال خوشه،یه لحظه شیرین. خوبه استاد؟ _مسخره با این تعریفت. الآن اون حسه،حال خوشه،شیرینه،شد تعریف؟ _خب چی بگم؟دیدنی که نیست،چشیدنیه. همین را میخواستم بشنوم. خوشی که دیدنی نیست. دلم میخواست یک روز یکی از این لژنشین‌ها را خِف کنم ببینم همان‌قدر که ظاهرشان آدم‌کش است درونشان هم عروسی است؟میگویم:از کجا میدونی من کیف نمیکنم،برعکسش هم،من از کجا میتونم بفهمم تو واقعا داری حالشو میبری یا نه؟ نگاه خیره‌اش را دوخته بود به چشمانم و در سکوت من خودش را می‌کاوید. من هم حرف‌های ذهنش را در چشمش می‌خواندم. آرام پرسید:تو شاقول داری؟ _نه. _پس چی میگی؟ _هیچی. تو می‌پرسی تو زندگیم لذت هست؟منم همین سوال رو از تو دارم. پا روی پا انداخت و چشم از من گرفت. آدم‌ها،نصف حرف‌هایشان در صورتشان است و نصف این نصف هم در چشم‌هایشان و چشمهای مسعود گیر داده بود تا جواب را از ته حلقم بیرون بکشد. آخرش باید از اولش شروع کنم. اول باید لذت طلبش بکنم. مشکلش لذت طلب نبودنش است. کلا بچه‌های دور و بر خیلی اهل حال نیستند،فقط مدام لایی می‌کشند و بعد هم فکر می‌کنند یک لذت جوی تمام عیار هستند. پریدن با چند تا عروسک و دیدن سی تا فیلم هالیوود و ادای سیگار کشیدن آن‌ها را درآوردن و قلاده سگ را دست گرفتن و پیک زدن هم نشد کیف و حال! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برمی‌گردم و نگاهش میکنم:خوشی‌های اونا که به لجنش رسیده. حرف‌های پیکور تو دنیای غرب هم که مقبول افتاد به نتیجه نرسید. یعنی نتیجه‌اش رو برو ببین. _پیکور چه خریه؟ _اندیشمند غربی. _اِ پس آدم حسابیه. چی گفته حالا. _زندگی یعنی لذت جنسی! برایم جالب بود که تأیید نکرد و پوزخند زد. خدا هیچ،عقل بشری را اگه قبول کنیم میگوید لذت یعنی چیزی که ضرر نداشته باشد. وقتی می‌توانی بگویی خوشی که بعدش کوفتت نشود،یک دوامی،یک طول مدتی،یک عمقی،یک سودی برایت داشته باشد. کسی نتواند چوبش کند بزند توی سرت. بعدا پشیمان نشوی نگویی اگر دوباره برگردم این کار را نمی‌کنم. مثل خیلی از نخبه‌های از ایران رفته که می‌گویند اگر دوباره به عقب برگردند زندگی در ایران و خدمت به وطن را انتخاب می‌کنند. لذت این است که زیر سؤال نروی از پرداختن به آن. اشک و آه و نفرین کسی پشت سرت نباشد. آدم‌ وار باشد. از آن سیر و دلزده نشوی که بخواهی به خاطر هدف داشتن در زندگیت،بکنی از کشور و ایل و تبار و اصالتت بروی،که شاید،آن هم شاید لذت جدیدی باشد تا به دلت بشیند. اما اگر آن لذت تمام شد چه؟ آلفرد کینزی روانی به هشت صد بچه تجاوز کرده و بود و عقیده‌اش زندگی بر مبنای لذت بود. از جنس مخالف رسیده بود به هم جنس باز. لذتش کم بود رسیده بود به حیوان. تکراری شد رفت سراغ اطفال معصوم. خاک بر سر،اگر از اول می‌فهمید لذت دوام ندارد همه را اذیت نمی‌کرد. تازه با کمال بی شرمی دارند برای کشور ما بیست سی هم اجرا می‌کنند. خودشان اهل فسادند و عالم را هم دارند به لجن می‌کشند. خودمان باید عاقل باشیم و تن به هر بی شعوری ندهیم. سحر گولم میزند با کیکی که پخته. وسط کیک بستنی‌ است‌ و‌رویش کیک. باید حدس می‌زدم والا شرط را می‌باختم. روحم خبر نداشت که بستنی است. باختم و مجبورم کرد که شعر حافظ را حفظ کنم. فالم را استاد گرفت. سحر خواندو کلی هم ذوق کرد. من آدم تن زیر بارظلم و زور برو نیستم،نبودم،نخواهم بود. می‌نشانمش مقابلم. شعر خواندن که بدون صنم نمی‌شود. حفظ شعرهم که صنم می‌خواهدوهم ترک شیرازی و هم خال هندو که سحر همه را یک‌جا دارد و من متاسفانه سمر‌قندو بخارارا ندارم،اما به ذوق رویش هر‌چه بگوید انجام می‌دهم. تا شعر ده بیتی را حفظ کنم مجبور شد برایم میوه پوست بکند؛قاشق قاشق بستنی دهانم بگذارد. وقتی شعر را تحویلش دادم در اتاق را باز کردم وفرار کردم کنار استاد نشستم. دودور طول استخری را شنا کردن به ز حفظ شعر. آن هم برای ذهن ریاضی من. هر چند خود حافظ هم انگار می‌دانست که به چه بلایی مبتلا می‌شوم که گفت:الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. استاد از اتفاق دیشب توی خوابگاه می‌پرسد. کمی برایش شرح ماجرا می‌دهم. از دیشب به پروژه دیگر فکر نمی‌کردم. به مشکل رفتن بچه‌ها فکر نمی‌کردم. به مشکل مالی فکر نمی‌کردم. به مشکل پول پیش خانه وحید که هنوز جور بود و او آواره بود هم فکر نمی‌کردم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1