📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_یکم می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی. -حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نو
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_دوم
دوباره صورتش جمع می شود. می نشیند و تکیه به دیوار می دهد.
-دیگه خبر ندارم. می دونم افشین درگیر بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنیدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شریف. خبر ندارم.
-ایمیلی، پیامکی.
-ایمیلم رو که کلا گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخریدم. از بچه ها شنیدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم ندیدمش.
سؤال زیاد دارم. اما صورت آرام علی را به ریخته ام. سختی ویران کننده ای را به سلامت گذرانده و آینده زیبایی هدیه گرفته است. این یک قرار است بین خالق و مخلوق.
با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت:
صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آلودگی شان جمع شده بود.
-این طور که مبینا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن.
جیغ همزمان چند نفرشان می رود بالا که:
- ای چندش!کثیف! اه اه حالم بد شد.
ریحانه می پرسد:
-بو نمی دن؟یعنی منظورم اینه که خب....
از تصویر سازی که ذهنم می کند خنده ام می گیرد.
تصویر سازی ها به بچه ها هم سرایت می کند. صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را برای بچه ها تعریف می کنم، جیغشان در می آید. دو سه نفری خوانده اند. با هم صحنه های دستشویی کردن توی باغچه وگل و گوشه ی خانه، مارمولک خوردنشان، بچه دار شدنشان. آدم کشتنشان، تنهایی هایشان را تعریف می کنیم. حانیه می گوید:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_سوم
-یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم، اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن.
پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند:
کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند
-داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش.
-تو هم داری شلوغش می کنی.
-اه ببین چه جوری پیام داده.
مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد.
عطیه می گوید:
-بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر. سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن.
ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید:
-ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن.
گلبهار می گوید:
-خودش هم خیلی مغروره. همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه ؟
سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم:
-ما هم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف
همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم. تازه خودشون
می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه. اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست. ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران.
سارا که همیشه معترض است می گوید:
-لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن.
گلبهار به عطیه می گوید:
-اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جدیدا دروغ هم می گه.
-یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟
-الان تو طرفدار منی یا اون؟
عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد.
سارا رو می کند به من و می گوید:
-آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم. اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم.
-می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم.
-وای جذاب باشه، رمانتیک باشد. صد ساعت هم وقت دارم.
-می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون.
-واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای.
سمیه می پرسد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_چهارم
-اسمشو بگو شاید خونده باشیم
-آخرین پدر خوانده.
-حالا خلاصشو بگو تا بخریم.
-مال یه نویسنده ی آمریکایی و خیلی ریز و جزئی نوشته.
سارا می پرد وسط حرفم:من عاشق جزئیات همیشه.
صدای خنده ی بچه ها بلند می شود و عطیه یک خفه شو بی شعور حواله اش می کند.
- بعدش هم داستان تو قالب یک خانواده که چند تا پسر همه چیز تموم داره می شه، اینا ثروت و قدرت براشون حرف اول رو می زنه. برای نگهداری خودشون از خریدن سناتور، کارمند اداره ی پلیس و رشوه دادن، تا مثل آب خوردن آدم کشتی ابایب ندارند. کل قمار آمریکا دستشونه و یک بساط عجیبی راه انداختند. هالیوود رو هم با سیاستشون نشون می ده.
-این فقط با به درد استعداد خاص سارا می خوره.
همه می خندد. عطیه می گوید:
-بابا هیچ جای دنیا خبر جدیدی نیست. فقط بس که از خودشون تعریف می کنند و ما خودمون مدام تو سر خودمون می زنیم فکر می کنیم اون جاها چه خبره؟ یه وسیله می خواب بخری -می گن ایرانی نخر، خارجی ش بهتره. الان که دیگه میخوای بری بمیری هم می گن مثل کابوی شجاع بمیر.
ریحانه می گوید:
- شما تا بحال جنس خارجی نداشتین که خراب بشه؟
بچه ها می گویند:
-چرا داشتیم.
مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک
حالت روانی که اگر شدید بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تاکنون شاید بارها شده بود که ناراحت شده بودم. این قدر که ساعت ها نتوانم کار مفیدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشیده بود و رفته بود روی شاخه ی درخت بی ثمر نشسته بود. این جا با این بحث و افکار بچه ها، دوباره این حس به سراغم می آید.
گلبهار می گوید:
-اولش خیلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده...
عطیه می گوید:
- خودت خرابش کردی، حداقل خراب ترش نکن.
-خب چه کار کنیم؟
ریحانه می گوید:
-مردم ژاپن اگه جنسی تولید خودشون نباشه، این قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا تولید کنن.
-مشکلمون همین بی عقلی مونه دیگه...
علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پیدا کرده ام.
بروم با فردوسی مذاکره کنم، یک تولید شاهنامه ی جدید داشته باشد برای خودباوری ایرانی ها. بد، خود را باخته اند. باید تمام رستم و اسفندیار و ایل و تبار سپاه را بیاورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_ششم در حیاط را با پا بستم و سوار ماشین شدم . لیل
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتم
با تعجب گفتم : پس مي خواستي چكار كني ؟
لیلا اخم كرد و گفت : هیچ كار ، از ادبیات فارسي خوشم نمي آید .
با خنده گفتم : خوب این ساعت اول است ، ساعت دوم ریاضي داریم .
لیلا همانطور كه صداي ضبط را كم مي كرد و گفت : باز ریاضي بهتره ، البته امروز سرحدیان خودش نمي آد . قراره یك دانشجو براي حل تمرین هاي جلسه قبل بیاید.
شانه اي بال انداختم و گفتم : بهتر ! یارو حتما خیط میكنه ، كلي مي خندیم .
دوباره صداي ضیط را بلند كردم . ضربآهنگ موسیقي خارجي ، ماشین را تكان مي داد. سركوچه دانشگاه با سرعت پیچیدم و كاري كردم كه صداي جیغ لستیكها در آید . همه كساني كه جلوي دانشگاه ایستاده بودند برگشتند و نگاهم كردند . منهم همینرا مي خواستم ماشین را با مهارت بین دو ماشین پارك كردم و متوجه نگاههاي تحسین آمیز پسرها شدم . سر كلس ادبیات سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجي كردیم و خندیدیم . ساعت بعد ریاضي داشتیم .بین دو كلاس به بوفه رفتیم و با چند نفر دیگر سر یك میز نشستیم. آیدا یكي از بچه هاي همكلاسمان با خنده گفت : حل تمرین بعد یك جلسه ! مي خواد ازمون زهر چشم بگیره .
پانته آ كه همه پاني صدایش مي كردند ، گفت : مي گن این سرحدیان قاتله! ترم قبل نصف كلاس رو انداخته …
لیلا با غضب گفت: نترس بابا ، بچه ها ي ترم بالایي همش براي ورودي هاي جدید قیافه مي گیرن كه یعني خودشون ختم همه چیز هستن اما بي خیال اگه خیلي محل بدي به آرزوشون كه ترسوندن ماست مي رسن .
سر كلاس همه مشغول حرف زدن بودیم كه در كلاس باز شد و در میان بهت و تعجب ما پسري قد بلند و ریز نقش ، لنگ لنگان وارد شد . صورتش را ریش و سبیل مرتب و كوتاه شده اي مي پوشاند . موهایش مجعد و كوتاه بود. چشمان درشت وابروهاي بهم پیوسته اي داشت زیر لب سلام كرد كه هیچ كس جوابش را نداد . بزرگتر از ما بود ولي نه انقدر كه باعث ترسمان شود دوباره همه با هم شروع به صحبت كردند. پسرك اهسته گفت :
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتم
- خانم ها و اقایان دكتر سر حدیان از من خواسته براتون تمرین ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنید. یكي لطف بكنه به من بگه تمرین هاي كدام قسمت باید حل بشه …
یكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت باید بدوني حتما از هفته پیش تا حال ده بار همه رو حل كردي .. دیگه مارو رنگ نكن .
بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحدیان ؟ … مگه آناتومي درس مي ده كه دكتره ؟.
هرج ومرج دوباره كلس را فرا گرفت . یكي از دخترها از ردیف جلو شماره تمرین ها را به اقاي حل تمیریني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جیبش یك ماسك سفید رنگ در آورد و جلوي دهان و بیني اش را پوشاند با این حركت سیل متلك و تیكه به طرفش هجوم آورد.
- سرحدیان چرا از مریض هاي سل گرفته واسه حل تمرین ما آدم فرستاده ..
- اكسیژن برسونید …
- اي بابا اینكه اب و روغن قاطي كرده ….
- آقا واگیر نداره؟ ….
بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرین ها كرد. صداي ماژیك روي تخته سفید رنگ مو بر تنمان سیخ مي كرد . بعد از حل چند تمرین كلاس تقریبا آرام گرفت و همه مشغول یادداشت كردن شدند . در موقع حل یكي از تمرین ها شیوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شیطنت صندلي اش را عقب كشیدم وقتي شیوا جواب سوالش را گرفت بي خیال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشیند اما چون صندلي اش را عقب كشیده بودم محكم روي زمین افتاد و دوباره كلاس از خنده و هیاهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش امیزش در حال هر وكر بودیم. شیوا هم بلند شده بود و داشت فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما میخندیدیم بعد وقتي سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم كه پسره رفته هر كس چیزي مي گفت و حدسي میزد :
- بچه ها الان مي ره با رییس دانشگاه مي آد .
- نه بابا رفته به سر حدیان بگه یكي دو نمره از ما كم كنه ….
در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زدیم و مي خندیدیم لیلا با كمي ترس گفت :
- بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگیره ؟..
من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غیر اسلامي انجام دادیم داریم مي خندیم خوشحال بودن هم كار بدي نیست .
بعد از اتمام كلاس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . از آیینه متوجه پشت سرم بودم كه دیدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آید. مي دانستم مال یكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند مي دانستم كه مي خواهند اذیت مان كنند با لیلا قرار گذاشتیم حالشان را بگیریم . وقتي وارد اتوبان شدیم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نهم
پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما مي خندیدند ناگهان به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشین ما بالتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود باید ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشین را هم عوض كردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم. من تقریبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زیر نظر سهیل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را یاد گرفته بودم و خیلي هم از این بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهیل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به لیلا كه ترسیده بود گفتم :
- سفت بشین و نگاه كن .
از بین دو ماشین لایي كشیدم . لیلا جیغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا امیدانه تلاش مي كرد خودش را بهمان برساند مي خندیدم . ماشین آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنیم حتما دخلمان مي آید اما غرور نمي گذاشت رعایت قانون را بكنم . سرانجام در یكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشین را كم كردم . لیلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم :
- لیلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه همیشه بترس .
لیلا عصبي داد زد : احمق دیوانه ! نزدیك بود هر دومونو بكشي چرا اینطوري رانندگي مي كني ؟
خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمردیم من باید روي این جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حال تو دانشگاه ماستها رو كیسه مي كنن اینطوري خیلي بهتره .
لیلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جایشان نشاندیم . این حادثه باعث شد كه كلاس ریاضي وبلایي كه سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلا یادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحدیان سر كلاس مي آید . صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و كمي ترسیدیم ولي با خودمان فكر مي كردیم حتما استاد از یاد برده و كاري به ما ندارد، به هر ترتیب ساعت ریاضي رسید و همه با هیجان منتظر بودند ببینند چه پیش مي آید .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان مرد میانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد دستش انداخت .
از آن قیافه هایي داشت كه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستیم شروع به درس دادن كرد و ما خیالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تند تند یادداشت بر مي داشتیم و سعي مي كردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پایان رسید ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحدیان با حوصله شماره تمرین هایي كه باید براي جلسه بعد حل مي كردیم را روي تخته نوشت .
بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت :
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام بچه ها داشتیم برف پارو میکردیم که یهو زلزله هم اومد
الان رمانو آماده میکنم میذارم
برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا #امام_زمان (عج) و رفع بلایا از کشور ابرقدرت ایران که هیمنه دشمنای خارجیش رو در هم شکسته و ان شاءالله با آگاهی و همت مردم خوبش در #انتخابات هم، کمر دشمنان داخلی و نفوذ رو بشکنه هرچقدر میتونین #صلوات بفرستین
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_چهارم -اسمشو بگو شاید خونده باشیم -آخرین پدر خوانده. -حالا خلاصشو بگو تا بخ
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_پنجم
تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد. این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند. حوصله اش را ندارم. خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است. شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد. خودت را گم می کنی. غریبه می شوی با روح و فکرت.
زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد. گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛ و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم!
پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود. خانه حجم سکوتی به خود می گیرد، سنگین. علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست، دلم گرفته است. هوا که ابری شده است خانه هم ساکت، مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام. پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم. در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی.
تلفن که به صدا در می آید، یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام. دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم. حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه
_حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید. آمدنش را دوست دارم. تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم. باثنا می آیند. خوشحال می شوم.
- اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم.
بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم.
- بدجنس نشو، خودت از من خوشحال تری. شوهرت خوبه؟ کجا قالش گذاشتی؟
- وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن. امروز رفته خونشون.
مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید:
- خوبه عقد بسته اید.
ثنا چادرش را تا میزند. عمه صديقه میگوید:
- کلا در آسمون سیر میکنند. به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن . تازه اگه بشنون.
ثنا معترض می شود و من می خندم.
- تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه.
چای و میوه می آورم. تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند. با تعجب نگاهش میکنم:
- چه خشن، ثنا خوبی؟!
ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند. از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم. شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم. موهایش را شانه می کشم تا صاف شود و میبافمش. می پرسم: ...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_ششم
_ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه ؟
دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است. نگاهش را برنمی دارد :
- اگه بفهمه چی میشه ؟
دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم. پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم.
- به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده. موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم. صدای فین فینش را که میشنوم، بلند می شوم و مقابلش می نشینم. چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست. چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد. حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم. نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود.
- من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا.
دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم:
بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟
سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف
می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود.
- لیلا من خیلی می ترسم. کاش...
دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم:
- کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
چانه اش میلرزد:
-می ترسم لیلا!
روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم:
- ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین.
صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا:
- مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد.
- ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. ثنا دوسال پیش درگیر پسری شد...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1