eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل بیست و نهم تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابری و بارانی بود. به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم، تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاری زد. من هم که دلم برای حسین تنگ شده بود،لحظه شماری می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بودو نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم. با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم. صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد. مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود. گلرخ و سهیل یکراست رفتند به خانه پدر گلرخ، پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد. از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم. ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین. چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادی و خوشحالی شد: - مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدی؟ با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوری؟ صدات گرفته...سرما خوردی؟ - نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و... با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟ - آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوری؟خوش گذشت؟ صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت. صدای مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت: - فردا روز ثبت نام می بینمت. گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوری سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم. داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توی محوطه بودند اما از حسین خبری نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادی هم رسیدند.شادی با دیدنم فوری گفت:ای بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت! صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم. لیلا نگاه معنی داری کرد و گفت:حتما بعدش کار داری؟ خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش! در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهای انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضای مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتری راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوری،اقتداری!کدهای شماره 210 همه پر شده... آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادی فوری گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم. با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داری میری بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!بابای بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده! خندیدم:گمشو!کی خواست توی گدا پول منو بدی.خودم پول آوردم. بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم. لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ ❤️ 🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡ 🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡ 🌿دَسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡ 🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡ 🌞 ❤️ ☺️ 🌷🌿@romankademazhabi🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این روزا بیشتر باخودمون اشتی شدیم مگه نه؟!😁 دارم فکر میکنم حتما باید قرنطینه می‌شدیم تا یکم لا‌به‌لای کتابا و فیلما و .. دنبالِ معنای زندگیمون بگردیم؟! 😁😊🦋🍀💞📝👌 @romankademazhabi 👌📝💞🍀🦋😊😁
✅ به قضاوت دیگران اهمیت ندید😊 👇چرا؟؟! 💠 طبق نتایج روانشناسان به طور میانگین ۹۰٪ کسانی که به برداشت دیگران اهمیت میدهند😕 و زندگیشان را بر مبنای حرف دیگران میسازند از بقیه غمگین ترند.😞 👌♦️اصلا اونایی که برای خودشون زندگی میکنند غم ندارند که!😊 😊❣😊❣😊❣ @romankademazhabi 😊❣😊❣😊❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_دهم شهاب با چشم هایی گرد شده و ابروهایی پریده گفت: – می گم یه هفته بعد
📚 ❤️ سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد. با ورود زن به داخل ساختمان، آرش، میکروفون را فعال کرد. سینا جای گزینی برای خودش گذاشت و رفت کنار تیم. آن روز غیر از بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی عاید سینا نشد. شهاب کلافه از دست زن ها گفت: – حرفه ای کار می کنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد. حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه ی دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم. گفتم اول وقت برن سر همین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه! سینا رو کرد به امیر و گفت: – نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت و گو بشه. الان روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟ امیر کمی تامل کرد و گفت: – تا دو روز ارتباط نگیره، اما خیلی عادی سوار مترو بشه! طوری که زن ببینه! اجازه هم بدید که زن خودش ابراز آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که یه سفر خارجی داره و سرش شلوغه…! روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست. زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کم کم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد. حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد. نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهراً که تا این جا موفقیت آمیز بود. شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملاً رابطه با داخل مجموعه قطع شد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ (طلاق حال و هوای خودش رو داره، از یه طرف خوش حالی که راحت شدی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت حتی پشیمان می شی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت می گی اگه برگرده حتما قبول می کنی، چند برابر آرایش می کنی و بلندتر می خندی… اما خب باز هم حرف ها اذیتت می کنن. خودت هم مدام خودت رو زجر می دی با مرور گذشته. تازه اشتباهاتت را پیدا می کنی و چون خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه می شی… دلت جبران می خواد که یا غرورت نمی ذاره یا دیگه فرصت نیست و… اعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد. از خانواده و دوستان تا هرکس می دیدش. حتی با گفتن جمله ترحم انگیز:شما که عاشق هم بودید دو سال! این دو سال و دو سال بعدش را هر چه تف می کرد مزه اش از دهانش نمی رفت. مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.دو سالی که خوش گذشته بود، برایش حسرت می آورد و دوسال تلخ زندگیش هم، پر از خاطراتی شده بود که یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ اوایل حس می­ کرد که راحت شده است. برنامه­ هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آن­ها برسد و حالا باید لذتش را می­ برد و دنبال بقیه­ ی آرزوهایش هم می­ رفت. هفته­ ها و ماه­ های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش گذراند. خانه ­ی جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار می­ گشت و زمان­ های خالیش را مشغول صفحه­ ی اینستایش بود که حالا می­ توانست آن را بالا بکشد. مخصوصا که می­ دانست شوهرش مدام او را چک می­ کند، با این­ که دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هر شب که او بود حالش بهتر می­ شد. خودش هم با یک شماره­ ی دیگر صفحه­ ی او را رصد می­ کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متاسف! این باعث می­ شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می­ خواهدش و می­تواند با سماجت بیشتر همه­ چیز را به نفع خودش پیش ببرد! برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض ­هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد. راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می­ برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه­ ی­ شان، حالا باید صفحه­ اش را شارژ ساعتی می­ کرد… درآمدش کم ­کم بیشتر هم می­ شد… 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا