#از_خانه_تا_خدا....
#درس سی ام
👇
💎 " روحِ همیشه جوان "
🔹یه موضوعی که معمولاً ازش غفلت میشه اینه که در #نگاه_دینی، انسان قرار نیست سی چهل سال زندگی کنه.
قراره 70 سال و بیشتر زندگی کنه.
⭕️ این #عاقلانه نیست که آدم توی جوانی، با "برخوردِ ناشیانه و شتابزده با لذّت"،
توانایی لذّت بردنِ خودش رو در سنینِ بالاتر از بین ببره.
💢🚫💢
🔶 این جمله رو دقّت کن: "روحِ انسان همیشه دنبالِ لذّت هست"
🚫 یعنی اینطور نیست که اگه انسان پیر بشه دیگه دنبال لذّت بردن نباشه.
✔️ بلکه بر خلافِ جسم، "روحِ انسان" همیشه جوان باقی میمونه و "نیاز به لذّتهای مختلف" داره.
✅👆👆👆
🌹 پیامبر اکرم فرمودند:
✨[ نَفس ابن آدم شابَّه وَ لَوِ التَقَت تَرقُوتاه مِنَ الکِبر اِلّا مَنِ امتَحَنَ الله قَلبهُ لِلتَقوی وَ قَلیل ما هُم ]✨
🔷 طبق این روایت، "روحِ انسان هیچ وقت پیر نمیشه، حتی زمانی که جسمش شدیداً پیر میشه
👈بازم روحش دنبال لذّت بردن هست".
📚 میزان الحکمه/ حدیث ۲۰۱۰۲
🌺🌷💖🌺🌷
✅ طبیعتاً ما باید خیلی به فکرِ دورانِ پیری خودمون باشیم.
🚷 نباید طوری از بدن سوءاستفاده کنیم که توی پیری دیگه "توانی برای لذّت بردن" نداشته باشیم.
✔️✔️👆👌
* یه سؤال؟❓
🔹 تا حالا شده دورانِ پیری خودتون رو تصوّر کنید؟
🔸دلتون میخواد توی دورانِ پیری بازم "لذّت ببرید" یا نه؟؟
⭕️ یکی از فریبهای هوای نفسِ انسان اینه که وقتی آدم به این فکر کنه که خیلی زود از گناهانش #توبه کنه،
👈 میاد انسان رو فریب میده و میگه نه تو حالا حالاها زنده ای و فرصت داری! هر موقع پیر شدی #توبه میکنی!
🔺🔻🔺
😈 امّا تا آدم میخواد به این فکر کنه که یه جوری زندگی کنه که توی پیری کمترین مشکل رو داشته باشه،
هوای نفس میاد به انسان میگه معلوم نیست اصلاً پیر بشی!
🔴 میگه فعلا از همین لذّت هایی که داری نهایتِ استفاده رو بکن! ❌
🚷 آخه نامردِ روزگار! بالاخره تکلیفِ ما رو روشن کن! پیر میشیم یا نمیشیم؟
🔹 اینا حرفای شیطان و هوای نفسه. شما اصلاً به حرفاشون گوش نده. 😒
👌تا گناه کردی #توبه کن و خیلی مراقب باش دیگه فریبِ هوای نفس رو نخوری.
✔️ ضمن اینکه کاملاً برای دورانِ پیری خودت برنامه بریز.
توی جوانی، از لذّتها طوری استفاده کن که توی پیری هم غرق در لذّت باشی.💞
✅🔶➖🌺💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_یکم باتک زنگی
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_دوم
شایان هی من بدبخت و می کشیدو ازاین مغازه به اون مغازه می برد.
دیگه ازخستگی داشتم می مردم، باکلافگی گفتم:
+شایان بسه دیگه خستم کردی، من هرلباسی انتخاب می کنم یک ایرادی میزاری روش ..عهه
شایان باپررویی گفت:
شایان:حرف نزن،کسی که همراه من مهمانی میاد باید خوش تیپ باشه.
دیگه واقعاحرصم ودرآورده بود،وسط مرکزخرید بلندجیغ کشیدم وباصدای جیغ جیغی گفتم:
+حرف مفت نزن شایان،منهمراه توام یاتوهمراه من؟
اصلامگه من به توگفتم بیای بیرون؟ تو گفتی بیا منم بهت لطف کردم اومدم. پس گندنزن به بیرون اومدنمون،اه ایش اوف.
بعدازگفتن این حرف هامحکم پام وکوبیدم روی زمین، شایان خیلی خنثی انگارکه هیچی بهش نگفتم لبخنددندان نمایی زدوگفت:
شایان:تموم شد؟
کمی فکرکردم تاحرفی روازقلم نندازم، سرفه ای کردم وگفتم:
+آره،می تونیم بریم.
چندنفری که اطرافمون ایستاده بودن ازاین ضدو نقیض بودن رفتارمون چشماشون گردشد، الان پیش خودشون میگن چقدر این دوتاخلن.
البته اگه بگن هم بهشون حق میدم چون خودمم ازرفتارام تعجب کرده بودم.
به همراه شایان ازجلوی چشمای گردشده ی اونها گذشتیم ودوباره مشغول نگاه کردن لباسهاشدیم با این تفاوت که شایان ایندفعه جرات نمیکردروی لباس ها عیبی بزاره.
گوشی شایان زنگ خورد، ببخشیدی گفت ورفت یک گوشه ایستاد تاحرف بزنه، منم ازفرصت استفاده کردم ولباس هارونگاه کردم...
یک لباس بدجورنظرم وجذب کرد یک لباس براق قرمزکه خیلی شیک بودبا یک کمربندبزرگ خوشگل وسطش ،خیلی به دلم نشست.
خواستم برم تو ولی ترجیح دادم شایانم بیاد تا نظرش وبپرسم. به ساعت نگاه کردم هفت ونیم بود،پوف کلافه ای کشیدم وزیر لب گفتم:
+بیا دیگه شایان.
چند لحظه منتظر موندم تا شایان اومد، لباس وبهش نشون دادم و گفتم:
+شایان دلیل ومنطق نیاره که لباس بده یاخوب فقط یک کلمه آره یانه؟
خندیدوبعدازچندلحظه فکرکردن گفت:
شایان:قشنگه ولی توتن توزشته.
محکم کوبیدم توپیشانیم وگفتم:
+شایان کمترمسخره بازی دربیار عین آدم بگو خوبه یانه؟
شایان بازخندیدوگفت:
شایان:باشه باباشوخی کردم،خیلی خوبه.
لبخندبزرگی زدم وباذوق رفتیم تو مغازه وازفروشنده خواستم لباس وبرام بیاره.
رفتم اتاق پرو ولباس وتنم کردم، باهرزور و بدبختی بود زیپ وبستم.
خیلی ازلباس خوشم اومد ،توتنم حرف نداشت کیپ تنم بود، دقیقاهمونی بودکه می خواستم.
لباس ودرآوردم ولباسای خودم وپوشیدم وازاتاق پروبیرون اومدم.
لباس وگذاشتم روی میزوکارتم و ازکیفم درآوردم وگفتم:
+چقدرشد؟
_حساب شده
باتعجب گفتم:
+جدی؟
_بله،آقاحساب کردن
آهانی گفتم وبسته ی لباس و به دست گرفتم وباشایان از مغازه اومدیم بیرون،روبه شایان گفتم:
+شایان چقدرشدبهت پولتوبدم.
شایان اخمی کردوگفت:
شایان:حرف نزن بچه،وقتی مردهمراه آدمه خوب نیست زن دست توجیب کنه.
+اوهو،حالاکه اینجوریه ازاین به بعدهروقت خواستم برم خریدبه تومیگم.
شایان بالحن باحالی گفت:
شایان:دیگه پررونشو ،یکبار دلم خواست ثواب کنم به یک مستحق کمک کنم
عصبی گفتم:
+خیلی بدی،مستحقم خودتی
شایان خندیدودیگه چیزی نگفت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_سوم
باخستگی پشت میزنشستم، شایان هم منورو برداشت و مشغول انتخاب کردن غذاشد، زل زدم بهش، قیافش واقعاخوب بود، ازاخلاقش خوشم میومد خیلی شنگول بودآدم باهاش میادبیرون حوصلش سرنمیره، بااینکه خیلی امروزرفت رومغزم ولی خیلی باهاش بهم خوش گذشت، حداقل باعث شده یکم ازاون حال وهوای دِپرسم دربیام. باصداش به خودم اومدم:
شایان:ببین اینکه گشنته دلیل براین نمیشه که بخوای من وبخوری،به جای اینکه زل بزنی به من غذاتوانتخاب کن بچه.
من وباش چقدرجدی دارم به حرفاش گوش میدم، گفتم چی میخوادبگه هامسخره.چشم غره ای رفتم وگفتم:
+کمترخودت وتحویل بگیرتحفه،هرچی خودت سفارش میدی منم همون ومیخورم.سری تکون دادوگارسون وصدازدوغذاهاروسفارش داد.
حس می کردم یک چیزیش شده چون اخلاقش یجوری شدیهو.
باکنجکاوی گفتم: +چیزی شده؟
شایان سری تکون دادوگفت:
شایان:نه نه،هیچی نشده.
ترجیح دادم دیگه سوالی نپرسم اگه خودش بخواد میگه دیگه.
+شایان تاغذاروبیارن من میرم دستم وبشورم.
شایان همچنان که زل زده بود به شمع روی میز سری تکون داد،قشنگ معلوم بودذهنش خیلی مشغوله،خیلی فوضول شده بودم که چی شده.
پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم وبه سمت سرویس رفتم.
داشتم دستم ومی شستم که یک پسره تقریبا بیست ساله همچنان که عین جغدنگا نگاهم می کردازکنارم ردشدورفت یک گوشه ایستاد،بااخم بهش نگاه کردم که چشمکی تحویلم داد،قیافم با چندشی جمع کردم وطوری که بشنوه گفتم:
+بدبخت حداقل برودنبالکسی که لیاقتش وداشته باشی.
چشماش ازحرفم گردشد،اجازه ندادم حرف اضافه بزنه سریع رفتم بیرون وپیش شایان برگشتم. پشت میزنشستم، همون لحظه غذاهاروآوردن. باذوق بچگانه ای گفتم:
+آخ جون غذا
شایان خنده ی مصنوعی کردوچیزی نگفت و مشغول خوردن شد.
ازخنده ی مصنوعیش مطمئن شدم که یک چیزیش هست.
لبم وازفوضولی جویدم وسعی کردم بیخیال شایان بشم و به غذاخوردنم بپردازم.
غذاتوسکوت خورده شد،من که ازخستگی زیاد حال نداشتم حرف بزنم شایانم که معلوم نبود چش شده،انقدرتوفکربود زیادنتونست غذابخوره.
بعدخوردن غذامن رفتم تو ماشین وشایان رفت حساب کنه،بعدازپنج دقیقه شایانم اومدوبدون حرفی ماشین وروشن کرد. دیگه واقعاداشتم کلافه می شدم، آخه شایان کلاشیطونه بعدالان حرف نمیزنه باعث میشه حال منم گرفته بشه. نگاهش کردم وصداش زدم:
+شایان
انقدرتوفکربودکه متوجه نشد،پوف کلافه ای کشیدم وانقدربه بیرون نگاه کردم،نفهمیدم کی خوابم برد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_چهارم
باضربه های دستی که روی کیفم می خورد چشمام وبازکردم وبه شایان که کلافه زل زده بودبهم نگاه کردم،شایان پوفی کشیدوگفت:
شایان:چه عجب،توچراانقدرخوابت سنگینه؟
خودم ویکم کِش دادم تاخستگیازتنم بره بعد روبه شایان گفتم:
+رسیدیم؟
شایان:آره
سری تکون دادم وگفتم:
+باش،من برم شایان،دمت گرم خوش گذشت. بالودگی گفت:
شایان:او مای گاد، انتظار داشتم بگی روز بدی روبرات رقم زدم.
دستم وتوهواتکون دادم و بروبابایی بهش گفتم، نایلون خریدام وازصندلی عقب برداشتموگفتم:
+من برم
شایان:آره برووبایک خداحافظی خوشحالم کن. خندیدم وگفتم:
+خیلی بی شعوری.
ازماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم.
شایان منتظرموند تابرم تو، درو که بستم صدای لاستیکای ماشینش وشنیدم که روی زمین کشیده شد.
ودروباز کردم وواردشدم.
صداهایی ازآشپزخونه میومد،به ساعت نگاه کردم ده شب بود. مستقیم به آشپزخونه رفتم، داشتن شام می خوردن، مامانبا دیدنم گفت:
مامان:اِعزیزم اومدی؟
+آره
بی توجه به مامان وباباروبهخانم جون کردم وگفتم:
+سلام خانم جون
خانم جون درحالی که قاشقش وازغذاپرمی کرد گفت:
خانم جون:سلام مادر،خوبی؟
+خوبم
خواستم به سمت اتاقم برم که باباگفت:
بابا:چراانقدردیراومدی؟
باطعنه گفتم:
+الهی بمیرم،نگران شدی؟
بابا دور دهانش وپاک کردوبالبخندمصنوعی گفت:
بابا:آره خب نگران شدیم.
پوزخندی زدم وگفتم:
+بخاطرهمین نگرانیتون بود که اصلازنگ نزدید؟
منتظرجواب نموندم وبه سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق شدم ودرومحکم کوبیدم.
لباسام وعوض کردم وروی تخت درازکشیدم، خیلی خسته بودم دلم می خواست بخوابم.ده دقیقه گذشت که دراتاق به صدا در اومد، بابی حالی گفتم:
+بله؟
دربازشدومامان باظرف غذا اومد داخل وگفت:
مامان:دخترگلم بیاغذابخور پتورو روی سرم کشیدم و گفتم:
+میل ندارم
مامان:نمیشه که بدون شام بخوابی.
+شام بیرون خوردم.
پتوروازسرم محکم کشیدکناروگفت:
مامان:یعنی چی؟باکی؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بایکی رفتم دیگهچیکارداری، بروبیرون میخوام بخوابم.
مامان اخمی کردوگفت:
مامان:من بایدبدونم باکی رفتی بیرون، زودباش بگو.
تودلم گفتم بدبخت شایان الانه که فحش بخوره، بلندشدم ورویتخت نشستم وگفتم:
+باشایان.
چشمای مامان گردشد، ظرف غذاروگذاشت روی میزوگفت:
مامان:پسرعموت؟
+آره،حالااگه میشه بریدبیرون میخوام کپه مرگم وبزارم.
مامان به جای اینکه ازاتاق بره بیرون صندلی میزلب تاپم وآوردوگذاشت کنارتخت ونشست.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#همسرانه 💞
"بـرای شـادی 😍و خوشحالـی😄 یکـدیگـر💞 تلاش کنیـد"
🍃 متاسفانه بعضی از خانمها🧕 یا آقایون🧔، فکر میکنند اگه به همسرشون 💎بها بدن؛
ممکنه همسرشون 👈عادت کنه یا👈 زیادهخواه بشه و این رو از همسرشون 🚫دریغ میکنند...!
👈 شاید در کوتاه مدت فکر کنند کار خوبی👌 کردن ولی در دراز مدت سردی و دلزدگی💛رو در پی خواهد داشت.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
مداحی آنلاین - ای دل اگر عاشقی عشق خدا حیدر است - سیب سرخی.mp3
7.8M
💖✨
♥️🍃 به عشق پدر مهربانمون امیرالمومنین 🌹روحی فداه چند دیقه قلبتو💖 جلا بده
🌺🍃ای دل اگر عاشقی عشق خدا حیدر😍 است
🌸🍃دلبر تو هر که هست دلبر♥️ ما حیدر است
🎤 #حسین_سیب_سرخی
👌فوق زیبا
✨💖✨♥️✨💖✨♥️✨💖✨
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈