📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_دوم نیروی موتور سوار وقتی مقابل شهاب رسید که پژوی زن ها یک خیابان
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_سوم
چند تا مسیری که می رفت رو پیگیر شدیم. اول آرایشگاه ها رو توی این چند روزه رفت و جز یکی توی بقیه به اندازه ای معطل نشد که بگیم برای آرایش رفته، چیزی حدود ده تا پونزده دقیقه داخل هر کدوم زمان گذاشت.
بعد هم به این چند تا آتلیه سر زد! این استخرا رو هم رفت و مزون! مزونی که بیش از چهار ساعت توش بود! سه تا زن توش کار می کنند اما چهار تا مرد هم همراهش وارد و خارج شدند. و یه چیز عجیب این که مزون اصلاً دوربین نداشت! امکان نداره مزونی با این همه مشتری بی دوربین باشه!
سید پرسید:
– هیچ جا گمش نکردی؟
شهاب چشم درشت کرد:
– منظور؟
– پس حتما روزای دیگه برات یه سورپرایز هم داره!
شهاب طولانی به صورت سید نگاه کرد و حدس هایی زد که سید گفت:
– امیر جان اینا یا مجوز دارند که ظاهراً ندارند. یا ندارند که دارند پیگیر می شن برای گرفتنش. بازم اینا مهم نیست؛ اما با توجه به این که این خانم همون فروغ خانم سال ۸۹ هست و مجرمه، نمی تونه بحث مجوز موسسه رو داشته باشه!
حرف سید امیر را واداشت به گفتن تجربیاتش:
-اینا یه روشی دارن که بی پشتوانه کار نمی کنند. تنهایی جلو نمی آن. همون سال۸۹ هم که این جا سالن گرفتند و شوی مدل راه انداختند، پشتشون به یه تعداد از دولتی ها گرم بود. خیلی جاها نیرو دارند. حتما یه عده رو با خودشون همراه کردند که دارن کار می کنن. باید ببینیم کیه که بهشون پا می ده؟
شهاب گفت:
– یا کیان که بهشون پا می دن؟ اگه شبکه ای باشن، پیاده نظام شون وصله به مسئولایی که یا احمقند، یا از خودشونن. یعنی یا تونستن نیروی کار کشته خودشون رو با وجهه ی ریش و سبیل ببرن کارمند دستگاه کنن، یا این که چهارتا از غافلا و ساده لوحا الان حلقه به گوش اینا هستن. شاید این مرد نیمه شب حلقه ی گم شده ی این پرونده باشه که چشم و دل سید باید شش دانگ دنبالش کنه!
امیر پارچ آب را خم کرد روی لیوان و تمام تلاشش را کرد تا یخ ریز شده توی لیوانش نیفتد. شهاب گفت:
– آدم با ظاهر آراسته و موجه که دَم پَر مسئولا باشه زیاده. این قدر هم خوب حرف می زنن، مسئوله به بچش شک کنه به این نیروش شک نمی کنه. فقط آقا یه چیزی!
امیر بلند شد و از کمد کنار اتاقش پاکت کاغذی را برداشت، سینا معطل نکرد. بلند شد و پاکت را گرفت و گفت:
– آقا امیر مزد کارگریمو داد!
امیر سینا را با خودش کشید کنار میز. سینا مجبور شد در پاکت را باز کند و برای هر کدام از بچه ها یک مشت بادام شور بریزد! میان همین شوخی ها بود که شهاب گلویی صاف کرد و گفت:
خانم سعیدی یه گزارش مفصل آماده کرده از روند کارش تا الان با همون سوژه. من فکر می کنم با توجه به این که فضای این سوژه ها خاصه، ایشون باید یه تیم تشکیل بده و در جریان تمام کارا باشه!
امیر با سر تایید کرد و گفت:
– شهاب با خانمت یه سر به مزونا بزن. فعلا هم به خانم سعیدی بگو با یکی دو تا خانم برن این آرایشگاه و استخرا رو رصد کنن! آتلیه هم باشه برای تیم سید!
همه که مرخص شدند، شهاب تلفنش را برداشت و وارد محوطه شد. خانمش که جواب داد در جا گفت:
– سلام بر اصالت خانه!
– سلام آقا! یادی از بزرگان کردی؟
– زنگ زدم بگم که رییسم گفته که باید برادران زنم را عوض کنم!
– بسم الله!
شهاب خنده اش را فرو خورد و گفت:
– نترس خانم جان. من بخوامم کسی بهم زن نمی ده که بخواد برادرم داشته باشه! فقط پدر شما بود که اغفالش کردم و شدنی بود!
خدا وکیلی الان با من چه کار داری؟
– من برای جبران مافات که برات عروسی نگرفتم و لباس عروس نپوشیدی می خوام ببرمت مزون!
صدای خنده ی همسرش، لبخند را به لبان شهاب نشاند:
– خدا به دور! یه بار دیگه تلفظ کن شما!
– ببین خانم جان اگر می خوای من سر این کار بمونم برای بعدازظهر بیا بریم به یکی دو تا مزون سر بزنیم!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاش
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_سوم
باخستگی پشت میزنشستم، شایان هم منورو برداشت و مشغول انتخاب کردن غذاشد، زل زدم بهش، قیافش واقعاخوب بود، ازاخلاقش خوشم میومد خیلی شنگول بودآدم باهاش میادبیرون حوصلش سرنمیره، بااینکه خیلی امروزرفت رومغزم ولی خیلی باهاش بهم خوش گذشت، حداقل باعث شده یکم ازاون حال وهوای دِپرسم دربیام. باصداش به خودم اومدم:
شایان:ببین اینکه گشنته دلیل براین نمیشه که بخوای من وبخوری،به جای اینکه زل بزنی به من غذاتوانتخاب کن بچه.
من وباش چقدرجدی دارم به حرفاش گوش میدم، گفتم چی میخوادبگه هامسخره.چشم غره ای رفتم وگفتم:
+کمترخودت وتحویل بگیرتحفه،هرچی خودت سفارش میدی منم همون ومیخورم.سری تکون دادوگارسون وصدازدوغذاهاروسفارش داد.
حس می کردم یک چیزیش شده چون اخلاقش یجوری شدیهو.
باکنجکاوی گفتم: +چیزی شده؟
شایان سری تکون دادوگفت:
شایان:نه نه،هیچی نشده.
ترجیح دادم دیگه سوالی نپرسم اگه خودش بخواد میگه دیگه.
+شایان تاغذاروبیارن من میرم دستم وبشورم.
شایان همچنان که زل زده بود به شمع روی میز سری تکون داد،قشنگ معلوم بودذهنش خیلی مشغوله،خیلی فوضول شده بودم که چی شده.
پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم وبه سمت سرویس رفتم.
داشتم دستم ومی شستم که یک پسره تقریبا بیست ساله همچنان که عین جغدنگا نگاهم می کردازکنارم ردشدورفت یک گوشه ایستاد،بااخم بهش نگاه کردم که چشمکی تحویلم داد،قیافم با چندشی جمع کردم وطوری که بشنوه گفتم:
+بدبخت حداقل برودنبالکسی که لیاقتش وداشته باشی.
چشماش ازحرفم گردشد،اجازه ندادم حرف اضافه بزنه سریع رفتم بیرون وپیش شایان برگشتم. پشت میزنشستم، همون لحظه غذاهاروآوردن. باذوق بچگانه ای گفتم:
+آخ جون غذا
شایان خنده ی مصنوعی کردوچیزی نگفت و مشغول خوردن شد.
ازخنده ی مصنوعیش مطمئن شدم که یک چیزیش هست.
لبم وازفوضولی جویدم وسعی کردم بیخیال شایان بشم و به غذاخوردنم بپردازم.
غذاتوسکوت خورده شد،من که ازخستگی زیاد حال نداشتم حرف بزنم شایانم که معلوم نبود چش شده،انقدرتوفکربود زیادنتونست غذابخوره.
بعدخوردن غذامن رفتم تو ماشین وشایان رفت حساب کنه،بعدازپنج دقیقه شایانم اومدوبدون حرفی ماشین وروشن کرد. دیگه واقعاداشتم کلافه می شدم، آخه شایان کلاشیطونه بعدالان حرف نمیزنه باعث میشه حال منم گرفته بشه. نگاهش کردم وصداش زدم:
+شایان
انقدرتوفکربودکه متوجه نشد،پوف کلافه ای کشیدم وانقدربه بیرون نگاه کردم،نفهمیدم کی خوابم برد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_سوم
بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت .
مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند .
وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند .
به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند .
هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !!
حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد .
بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟
اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت .
مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت :
چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی
مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم .
ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ...
ـ شاید زیاد حرف میشنوم .
با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟!
مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید ....
ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی .
مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن .
ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟
ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!!
ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ...
ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن
ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 23.mp3
2.74M
🎙#قسمت_بیست_سوم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_بیست_سوم
بعد اروم چشامو بستم ...
😴😴😴😴😴
به دعوای سحر و زینب فکر میکردم
انگار کنترل ذهنم دست خودم نبود همش دعواشون تو فکرم بود
با این افکار خوابم برد
💤💤💤💤💤💤
همین جور که خوابم عمیق تر میشد یه خواب عجیبی دیدم 😱😱😱😱😱
وسط یه بیابان بودم
که کسی اونجا نبود من بودمو سکوت بیابون آفتاب خیلی سوزناک بود پا برهنه بودم از شدت داغ بودن شن های زمین پاهام داشت می سوخت
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
خیلی تشنم بود اما ابی نبود 😩😩😩
💦💦💦💦
تا چشم میخورد همه جا شن و ماسه بود
از یه تپه بالا رفتم دیدم چندتا زن و دختر دارن با گریه و شیون
به این سو و اون سو میدون 😭😭🏃🏃🏃🏃
و چندین مرد با صورتهای پوشیده و لباسهای قرمز در رنگ به دنبالشون هستن و چادرو روسری هاشون را به زور از سرشون میکشن
این صحنه چقدر آشناست اما نمیدونم چرا نمی فهمم کجاست
دختری رو دیدم که غرق در خاک نشسته و گریه میکنه و مدام شن های داغ و به سرش میریزه
دستاش از شدت داغی سوخته و سرخ شده بود
اما توجهی نمیکرد و به شیوناش ادامه میداد
صداش کردم اینجا کجاست ؟؟؟
چرا اون مردای قرمز پوش زنان و بچه هارو اذیت میکنن
اون زنا کین؟؟؟!!!
بدونه اینکه بهم نگاهی کنه در حالت گریه آه سوزناکی کشیدو گفت اونا فرزندان مادرمون فاطمه زهرا هستن ...😭
اینجااا کربلااااااست ...😭
دستمووو رو شونش گذاشتم گفتم تو کی هستی ؟.؟!!
روشو برگردوند و گفت :
من حافظ چادرم... یادگار مادرم هستم ...
یهو جا خوردم ... دیدم اون دختر دوستم زینبه...
که یهووو با صدای زنگ اخر مدرسه از خواب پریدم عرق کرده بودم 😰😰😰😰😰😰
وای چرا لبام و دهنم انقدر خشک شده از جام بلند شدمو کیفمو👜 برداشتم ...
رفتم حیاط یه آبی به صورتم زدم و رفتم خونه...
سر کوچه که رسیدم سحرو دیدم که جلو درشون ایستاده ..ـ. پشت دیوار مخفی شدم تا بره بعد من برم ... چون اصلا دوست نداشتم باهاش روبه رو بشم ... تا رفت خونشون منم سریع دویدم خونه ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_سوم
وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود .
بچههای خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم .
بعد که بمبارانها سخت شد به استانداری منتقل شدیم .
خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ .
یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم .
موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم میگفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم .
هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار میکردم .
🍃🍃🍃🍃🍃
آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود . گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها .
جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد .
🍃🍃🍃🍃🍃
اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟
روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی میدادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف .
با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود .
خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" .
در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله" می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد . همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز ....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_دوم آخرین امتحان ڪه تمام شد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_سوم
…ڪمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت:
_سلام!
مقنعه ام را ڪمی جلوتر ڪشیدم و گفتم:
_علیڪم السلام!
و راه افتادم ڪه بروم.
قدمهایم را تند ڪردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید :
_خانم صبوری! یه لحظه…صبر ڪنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم.
اصلا نمیدانستم ڪجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میڪرد به حرفش گوش بدهم.
برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد.
گفتم :
_آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد :
_خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم :
_خواهش میڪنم بس ڪنین! اینجا این ڪارتون صورت خوشی نداره!
به خودم ڪه آمدم،
دیدم ایستادم جلوی مزار شھدای گمنام. بی اختیار لب سڪو نشستم.
سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشڪم درآمد.
گفت :
_الان پنج ساله میام سر همین شھید تورجی زاده که گره ڪارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فڪر ازدواج رو از سرم بیرون ڪردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادهتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام ڪه بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد:
_شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه ڪنان گفتم :
_اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در،
سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد.
داخل اتوبوس نشستم،
و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود ڪه نخوانده بودمش.
وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است ...
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیست_سوم
در حال برگشت به خانه بودیم.به مهمانی فکر کردم ،عجب مهمانی هم شده بود تا آخر مهمانی روهام توجهی به من نمیکرد و در عوض حمید آقا با مهربانی لبخندی نثارم میکرد تا کمتر اذیت شوم.
حمیدآقا که دید من سکوت کرده ام صدای موسیقی کلاسیکی که در ماشین پیچیده بود را کم کرد.
_دختر بابا میدونه ،مامان خانمشون چرا سکوت اختیارکرده؟
نجلا خندید و سرش را از بین دو صندلی بیرون آورد و گونه ام را بوسید
_مامانم خوابش میاد،موقع خواب نیمروزیشونه
با اتمام حرفش من و حمیدآقا به کلمه نیمروزی خندیدیم.حمیدآقا لپ دخترکم را کشید
_پدرسوخته چه زبونی هم میریزه.
وارد کوچه که شدیم ، ماشین پلیس و چندماشین دیگر جلو در عمارت متوقف شده بودند.پدرجان جلو در ایستاده بودو با آنها صحبت میکرد.
ترسیده روبه حمیدآقا کردم
_یا خدا! نکنه اتفاقی افتاده ؟
_نگران نباش خانوم چیزی نشده .یک لحظه صبر کن الان می فهمیم چی شده.
ماشین را کناری پارک کرد و سریع پیادهدشد .منم هم به دنبالش از ماشین پیاده شدم و از نجلاء خواستم داخل ماشین بنشیند.
_حاجی چیشده؟
با صدای حمیدآقا همه نگاه هایشان به سمت ما چرخید.
یک سرگرد به همراه یک سرباز و یک مرد کت و شلواری ایستاده بودند دو مرد هم داخل ماشین مدل بالایی نشسته بودند
تا خواست جناب سرگرد حرفی بزند مردی چهارشانه با لباس عربی از ماشین پیاده شد.
جناب سرگرد نگاهی به من کرد
_شما همسر شهید شمس هستید؟
ترس به جانم افتاد
_بله خودمم اتفاقی افتاده؟
اشاره ای به مرد عرب کرد
_ایشون جاسم عموی دختری که شما به فرزندی گرفتید،هستند .
نگاه ترسیده ام به چشمان وقیح جاسم افتاد.نگاه کثیفش مرا برانداز میکرد ،چادرم را بیشتر به خودم چسباندم و قدمی عقب رفتم .ترس از دست دادن نجلاء مرا به جنون رسانده بود،نگاهم بین حمید آقا و نجلاء عزیزم که داخل ماشین نشسته بود، در گردش بود.
احساس میکردم کسی می خواهد جانم را بگیرد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_دوم +مامورای پلیس
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_سوم
+مامورای پلیس رفتن؟
-آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس
+بله
-من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ...
+کار درستی کردی محمدجان
- پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد
+خب؟
-چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت!
+چی؟
-گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس
+بله، جانم
-پرسیدم پرونده مهمی بازه؟
+حتما
-عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد.
بابا بخاطر حساسیت و امنیتی بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که بادیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش !
+اون فلش الان کجاست؟
-خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟
+یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم
-شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده!
+نه
-نه؟
+آره پسرم نه
محمد موبایلش را از جیبش برداشت و به مادرش زنگ زد. یک ساعت بعد عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت. در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد"شبیخون"یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟
وقتی جلوی درِ خانه اش رسید، پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت. لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود. یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود.
با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند. یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود. بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند:" کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه "
با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند:
"پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش نفوذ و قدرت ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند"
یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد:
-الو عباس کجایی پس؟
+سلام خانم کمی دیگه میام
-این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!!
+الان راه میفتم
عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت اما بعد پشیمان شد و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_بیست_دوم شاهین
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_بیست_سوم
عاطی : چشم ،خدا نگهدار
ساعت ۹شب بابا اومد خونه ،
- سلام بابا جون خسته نباشین
بابا رضا: سلام بابا
- برین لباساتونو عوض کنین تا شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم
داشتیم شام میخوردیم که یه دفعه بابا گفت :
سارا جان شاهینی میشناسی ؟
)خشکم زد ، این پسره دیونست ،صبر نکرد لااقل دو روز بگذره ،واسه من داشت طاقچه بالا میزاشت که باید فک کنم(
بابا رضا: چی شدی سارا ،میشناسی؟
- اممممم،اره همکلاسیمه ،چیزی شده؟
بابا رضا : اومده حجره خاستگاری؛
) قلبم داشت میاومد تو دهنم،نکنه بابا فهمیده باشه(
- خوب شما چی گفتین ؟
بابا رضا: ازش خوشم نیومد ،گفتم فعلن قصد ازدواج نداری
- )نمیدونستم چی بگم(: هووممم،کاره خوبی کردین بابا
نفهمیدم چی خوردم ،شامو که خوردیم میزو جمع کردم رفتم تو اتاقم
داشتم دیونه میشدم ،پسره احمق ،معلوم نیست چی گفته بود به بابا که بابا قبول نکرد
یه دفعه دیدم گوشیم پیام اومد ،بازش کردم ،شاهینی بود! نوشته بود سلام خانم رضوی ،رفتم پیش باباتون ،قبولم نکرد
فک کنم
) درد و قبولم نکرد،معلوم نیست چه جوری حرف زدی که اینو گفت(
منم نوشتم : خیلی ممنونم ، خیلی لطف کردین رفتین پیش بابام
شب بخیر
دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ،
صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس
هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم
حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم
- الو ساناز
ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟
- قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟
ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟
- هیچی بابا، یکی و پیدا کردم ، بابا ردش کرد رفت ،دیگه پشیمون شدم
ساناز: چرا ردش کرد مگه چه جورب بود؟
- هیچی بابا ،حقم داشت این آدم خل و دیونه هر جا میرفت همین جواب و میشنید
ساناز : مگه پسره چه جوری بود؟
- نمیدونم توصیفش یه کم سخته ،اصلا توصیفی نداره بگم
ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا میکردی که مثل حاج رضا باشه
- خو همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بیشه چند ماه بعد طلاقم بده
ساناز : اره دیگه اینم حرفیه
) یه دفعه دیدم یاسری با دوتا نسکافه نشست رو به روم(
- ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلا
یاسری: بفرمایید هوا سرده میچسبه
- خیلی ممنونم ،میل ندارم ،کاری داشتین ؟) به دورو برم نگاه کردم که دفعه مرجان نباشه ،از این جماعت دیگه میترسیدم (
یاسری: خیالتون راحت دیگه مرجان سمتتون آفتابی نمیشه
- ببخشید من باید برم
یاسری: لطفن بشین میخوام باهات حرف بزنم
- فک کنم بهتون گفته بودم که من کاری باهاتون ندارم
) بلند شدم برم که یه دفعه گفت..
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_سوم
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم !
امّا مجبور بودم برم
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !
🔹یه ماهی مونده بود به عید ...
بعد از شام ، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم ...
- مامان ...
میگم با بابا حرف زدین ؟؟
- چه حرفی عزیزم ؟
- عید دیگه ...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه .
- آخ راست میگی ...
یادم رفت بهت بگم ...! ☺️
اره ، صحبت کردیم
بابات راضی نشد 😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه
باید بری خونه مامان بزرگت !
- ماماااان ... خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال ؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
- دخترم !
میدونی که وقتی بابات بگه ، جز چشم ، نمیتونی حرفی بزنی 😊
بعدشم چیزی نمیشه که !
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره !
تو هم که دوستش داری !
عیدم اونجا شلوغ میشه ،
عمه ها و عموهات میان ، خوش میگذره بهت 😉
- وای ... نه 😞
من نمیخوام برم اونجا 😒
- چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا ، یا برو اونجا
الانم من خسته ام .
شبت بخیر دختر قشنگم ...😘
اَه ... مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت !
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم ،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم 😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم
بار اول که زنگ زدم جواب نداد !
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت ،
خیلی سر و صدا میومد !
- الو؟؟ مرجان ؟
- الو جونم ترنم ؟
- کجایی؟ چه خبره ؟
- ببین من نمیتونم صحبت کنم .
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
- باشه ، بای
فکرم رفت پیش مرجان ...
یعنی کجا بود ...
چقدر سر و صدا میومد !
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی !
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم .
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست 😭
به اجبار بلند شدم
باید میرفتم دانشگاه
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم ✅
کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید !
- الو
- الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ 😳
پاشو لنگ ظهره !!
- ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ....
بای
این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود !!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay