eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ندا خواست جواب مهدا را بدهد که رضوان مادر ندا پیش دستی کرد و گفت : بله ملک شخصیشه مگه نمیدونی اگه کمک های بابای ندا نبود شما ها صد سال نمی تونستین این حسینه رو برپا کنین .... الانم من صاحب اینجا میگم ، ناراحتی برو ... ضمنا نمیخواد برای من حرف از حق الناس بزنی ... با این خواهر نادونت محمد ما رو داشتین به کشتن میدادین ... ! این حق الناس نیست که محمدحسین هنوز راحت نفس نمیکشه ؟! مهدا با بغض گفت : ولی کسی از شما تقاضای کمک مالی نکرده بود ... همسرتون خودشون پیشنهاد دادن ، خودشون خواستن کمک کنن ... من کسی جز اهل بیتو صاحب اینجا نمیدونم ... من بابت اتفاقی که افتاد واقعا متاسفم ... من از ایشون کمک نخواستم و گفتم وارد موتور خانه نشن ... رضوان : چقدر پرو هستی ... یه لحظه هم عذاب وجدان نداری ؟ همین چون ازش کمک نخواستی پس تقصیر نداری ؟! حسنا : عمه محمدحسین الان مشکل چندانی نداره ! مهدا از همه بیشتر آسیب دی.... ـ فدای سر محمدحسینم که خودش بیشتر آسیب دیده ، خواهر اون بوده ... به برادرزاده من چه ربطی داشته ؟! مهدا از اینکه مادرش یا مادر سجاد در آن جمع نبودند خدا را شکر کرد . نگاهی به جمع کرد سجاد را نیافت . میدانست اگر این حرف ها می شنیدند قیامت میشد و سجاد تا یکی را نمیزد آرام نمیگرفت ... . دست مائده که گریان شاهد آن جمع بود را فشرد و با پلک زدن از مرصاد خواست سکوت کند ... محمدحسین گفت : عمه تمومش کنین ... شما هیچی نمی دونین ... اگه من الان .... مهدا همان طور که به داخل حسینیه میرفت ، گفت ‌: قسم خوردین آقا سید حقی بر گردنتونه که من ازش نمیگذرم... جواب آدمایی که از خدا غافلن به عهده خودش محمدحسین : میخوام تا آخر عمر مدیون شما بمونم ...ولی .. رضوان : چه حقی هان ؟ دختره ی افلیجی من .... مهراد : بسه عمه هر چی از دهنت در میاد میگی ... سید هادی با صدای فریاد مهراد بسمت آنها آمد و گفت : چه خبرتونه ؟ خاله رضوان ، مهدا کجا رفت ؟ محمدحسین که صبرش لبریز شده بود با خشم رو به عمه اش گفت : هیچ کدومتون فکر کردین چرا تو اون آتیش فقط مهدا خانوم تباه شد ؟ مرصاد با تعجب به محمدحسین زل زد که هادی گفت : محمد ... مهدا راضی نیست مرصاد : صبر کن آقا هادی ، این سوال خیلی وقته مثل خوره به جونم افتاده ... هر چی ازش میپرسم جواب سر بالا میده ... آقا محمد چرا ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و سکوت چهل روزه را شکست . فاطمه همان طور که اشک میریخت رو به رضوان گفت : حالا خاله جون فهمیدین چرا این دختر فلج شده ؟ الان کی باید احساس گناه کنه ؟ هق هق فاطمه و حسنا اوج گرفت که سید هادی گفت : فاطمه جان آروم باش ، مهدا خانم اینقدر عاقل و با ایمان بوده که با این موضوع کنار اومده و الان یک هفته است برگشته سرکارش ... حسنا خانم مگه با هم واسه انتخاب واحد نرفتین ؟ دانشگاهشم شروع کرده با وضعیتی که داره ...اگه ما بودیم چیکار میکردیم ؟! مرصاد در سکوت به حلوا خیره شده بود که دست امیرحسین با تکانی او را از بهت درآورد : مرصاد داداش شرمنده محمدحسین : تو چرا شرمنده ای ... روی سیاهیش برای منه ... ندا : چرا فقط شما ... به مائده که رنگش مثل گچ سفید شده بود اشاره کرد و ادامه داد : اگه بخاطر مائده داخل آتیش نپریده بود و اونو به شما نمیداد ... شما رو هل نمیداد در واقع میخواسته از خواه... حسنا با دیدن حال بد مائده با جیغ گفت : دهنتو ببند ندا تا خودم نبستمش .. . مائده جان ؟ آبجی خوبی ؟ مائده شکه به آنها خیره شده بود ... فاطمه همان طور که اشک میریخت نزدیکش نشست ، دستانش را گرفت و گفت : مائده جونم...! فدات بشم تقصیر تو نی.. مائده : پس دروغ گفت ؟ دروغ گفت مرصاد ؟ فاطمه ، مهدا به من گفت اونو آقای حسینی پشت در گرفتار آتیش شدن..! گفت آتش نشان ها منو نجات دادن..! با هق هق ادامه داد : آره حسنا ؟مهدا بهم دروغ گفت ؟اون بخاطر نجات من تو آتیش افتاد ؟بخاطر من کمرش سوخت ؟ با جیغ ادامه داد : بخاطر من فلج شد ؟ سید هادی با لیوان آبی بسمت مائده رفت به او داد و گفت : نه مائده خانم ، تو فکر میکنی اون میذاشت تو آتیش بمونی ؟ ـ همش تقصیر من بود داداش. دیدی مرصاد. دیدی بدبخت شدم.کاش تو اون آتیش سوخته بودم.کاش مرده بودم مرصادوقتی بی قراری خواهرش را دید او را در آغوش گرفت و گفت : نه داداش فدای اشکت بشه.تقصیرتونیست قربونت برم گریه نکن.. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با دلی که به لطف مادر و دختر خودخواه ‏‎خون شده بود دنبال دوست مائده گشت باید از دلش درمی آورد ... کمی در حیاط چرخید که صدای سجاد او را متوجه خودش کرد . سجاد : مهدا ؟ مهدا : سلام ، آقا سجاد از بیرون می اومدین یه دختر هم سن و سال مائده ندیدین ؟ ـ سلام ، باید میدیم ؟ ـ نه ... هیچی ـ بیا ببرمت داخل این جا نمون ... این قسمت خلوته ـ ممنون ، خودم میرم شما برین به کارتون برسین ـ حرف نباشه ، سرتق بازی در نیار مهدا لبخند محوی زد و با سکوت رضایت خودش را اعلام کرد . سجاد مهدا را به قسمت بانوان برد و گفت : خب ، دیگه مابقیش با خودت من بیام اینجا زنا میزنن زیر جیغ مهدا آرام خندید که سجاد گفت : برو که این خاله دومادمون بد نگا میکنه تا حرف درنیاورده من برم مهدا : باشه ، بهتره دیگه با هم صحبت نکنیم پسر عمو یکم نسبت به من حساس شدن ـ چشم خانم حواس جمع مهدا صندلی را به حرکت درآورد و نگاهش را چرخاند تا دوست مائده را پیدا کند که دید روی پله های انتهای حسینیه چمباتمه زده ، بسمتش رفت و گفت : بانوی زیبا چرا تنها اینجا نشسته ؟ دختر با شنیدین صدای مهدا با چشم اشکی بسمتش برگشت و با بغض گفت : بخاطر من دعوا کردی ؟ ـ بخاطر تو ؟ نه عزیزم بخاطر تو دعوا نکردم ـ من نمی خوا... ـ میدونم ، شما تقصیری نداشتی ... گلی بیا بالا که از اینجا بخوام باهات حرف بزنم باید فریاد بکشم ... میگن این دختره خل و چله ... بین خودمون بمونه ولی مامانم مجبور میشه ترشیم بندازه با همان صورت خیس از اشک خندید و گفت : اون جا یه طوری حرف میزدی فکر نمیکردم شوخ باشی ـ حالا کجاشو دیدی ... ننه بیا بشین پیش خودم برات از زمان چل چلیم تعریف کنم لذت ببری ... همان طور که بسمت مهدا میرفت گفت : ازت خوشم اومد ـ فقط خوشت اومده ؟ من جای تو بودم مجنون میشدم ـ خانم به این سقف نیاز داریم خواهشا مراعات کن ، راستی چه نسبتی با مائده داری ؟ اسمت چیه ؟ ـ والا جونم برات بگه که من مهدا جون هستم عشقت ، خواهر مائده . من شما رو چی صدا کنم ؟ ـ فکرشم نمیکردم خواهر مائده این شکلی باشه ! اسممو گذاشتن محدثه ولی من هیچ علاقه ای بهش ندارم .. ـ اسم به این نازی . ضمنا مگه چه شکلیم ننه .. دختر به این ماهی ... ! نکنه مائده از من اژدها ساخته پیش چشمت ؟ ـ نه ولی همین که گفتن قراره بعنوان معلم آمادگی دفاعی بیای خودش خوفناکه ... بعدشم ... مائده نگفته بود خواهرش ... معلوله ـ حالا تا خوفناک نشدم بیا بشینیم اونجا تا مراسم شروع میشه یکم اختلاط کنیم ... ـ باشه مادرش بسمتش آمد و با چشم های وحشت زده به او نگاه کرد . ـ مامان ؟ مشکلی پیش اومده ؟ حالت خوبه ؟ ـ من ؟ آرههه ... ینی نه ... مهدا بیا بریم خونه ـ بریم خونه ؟ چرا مامان ؟ چی شده ؟ ـ هیچی چیزی نشده ... خسته شدی ! ـ من که همش نشستم خسته نیستم + خاله ببخشیدا ولی میشه نرین ؟ ما تازه آشنا شدیم ـ خب ... خب تو هم بیا خونه ی ما . خونه ی ما نزدیکه مهدا با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان مطمئنی مشکلی پیش نیومده ؟ ـ چقدر سوال میکنی بیا بریم گفتم مادر سجاد نزدیکشان شد و در گوش انیس خانم چیزی گفت که انیس خانم در پاسخ با آرامی گفت : نمیشه ... مطمئن باش ... قولش قول نیست ... من ... من میترسم ـ نترس بیا برو اصلا باهاش حرف بزن ... الان بیشتر داری ضایع میکنی ... برو انیس خانم طبق خواسته او عمل کرد و از آنها فاصله گرفت که مهدا پرسید : زن عمو چی شده ؟ ـ هیچی مادر چیزی نیست بیا بریم پیش بقیه مهدا شدیدا مشکوک شده بود اما سعی کرد بی تفاوت باشد و بعدا دلیل این رفتار ها را بپرسد . انیس و مطهره خانم در حال صحبت با زنی میان سال هم سن و سال مطهره خانم بودند . مهدا چهره اش را آنالیز کرد و متوجه شباهت بسیاری بین او و استادش شد . زن نگاهی به مهدا کرد و بی اراده بسمتشان آمد که محدثه گفت : مامان چی شده ؟ مهدا که متوجه شد خانم مقابلش چه کسی است دستش را بسمت او دراز کرد و گفت : سلام .. طاعاتتون قبول ... خوشحالم از دیدنتون من مهدا هستم . زن مبهوت به او زل زده بود که اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد دست مهدا را گرم فشرد و با مهربانی گفت : سلام عزیزکم ... من هم از دیدنت خوشحالم انیس خانم با نگرانی به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد که صدای رضوان نگاه همه را بسمت او چرخاند .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 23.mp3
2.74M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم✨♥️ عشق ❤️ استُ حسین❤️🙌 مدیون ڪسۍباش👌🏻 ڪہ مدیون حسین است🍃 دلخونِ ڪسۍباش ڪہ دلخون حسین است😞 عشقۍ اگر از جنس زمینۍ به سرت زد🌍 مجنونِ ڪسۍباش ڪه مجنون حسـین است ...♥🕊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_دهم نوبت به نوشید
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب:خب؟چیکاربایدکنه؟ دنیا:بنال دیگه. لبخندی زدم وگفتم: +گوشیتوبردار دنیاباتعجب گفت: دنیا:گوشیمو؟ سری به نشونه ی تاییدتکون دادم.گوشیوبرداشت +رمزش وبازکن. رمزش وبازکرد. +برومخاطبینت. باتعجب نگاهم کرد که گفتم: +برومخاطبین دیگه. مهتاب مشتاق نگاه می کردبفهمه قراره چی بگم به دنیا. دنیا:خب رفتم الان چیکارکنم؟ +بروروشماره شایان. خواست چیزی بگه که سریع گفتم: +کاری که گفتم وبکن. پوف کلافه ای کشیدروشماره ی شایان کلیک کرد دنیا:ادامه؟ +تماس وبزن. باتعجب گفت: دنیا:زنگ بزنم بهش که چی بشه؟ لبخندعمیقی زدم و گفتم: +که بهش بگی دوستش داری. مهتاب بلندزدزیرخنده وگفت: مهتاب:فیلم هندیش کردیا. به دنیاکه منگ نگاهم می کردگفتم: +زنگ بزن دیگه عشقم همچنان هنگ نگاهم می کرد،گفتم: +بدو باصدای آرومی گفت: دنیا:چیکارکنم؟ باکلافگی گفتم: +زنگ بزن بگودوستش داری. اخمی کردوسریع گفت: دنیا:برای چی بهش دروغ بگم؟ وقتی دوستش ندارم. مهتاب خیلی بانمک زل زده بودبهم که چی میگم، خنده ی آرومی کردم وگفتم: +اگه واقعابگی دوستش نداری درواقع داری به خودت دروغ میگی. دنیاچیزی نگفت و سرش وانداخت پایین. بعداز چنددقیقه گفتم: +دنیاجرات وانتخاب کردی پس بایدانجام بدی. مشتی به بازوم زدو گفت: دنیا:خیلی بدی. خندیدم وگفتم: +منم دوستت دارم. دنیا:نمیخوام غرورم وبشکنم. چیپسی تودهنم گذاشتم وگفتم: +پس دوستش داری. پوف کلافه ای کشید‌وگفت: دنیا:آره اصلادوستش دارم ولی نمیخوام غرورم و بشکونم. بامهربونی گفتم: +دنیا،شایانم دوستت داره من تقریبامطمئنم. لبخندی زدوگفت: دنیا:خودمم همین حس ودارم. مهتاب باذوق کودکانه ای گفت: مهتاب:پس حله دیگه... دنیامرددبه مهتاب نگاه کرد،باحرص گفتم: +اه زنگ بزن دیگه. دنیا:پس میرم بیرون حرف میزنم. سریع گفتم: +نخیررم همینجا بایدحرف بزنی. باالتماس به من نگاه کردکه مثلاحداقل بهش رحم کنم. +الکی اونطوری نگاهم نکن بایدزنگ بزنی. فحشی نثارمون کرد وشماره ی شایان و گرفت. تازه دوتابوق خورد که قطع کرد. مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:مگه مریضی چراقطع کردی؟ دنیابااسترس گفت: دنیا:سخته خب. باجدیت گفتم: +زنگ میزنی یاخودم اینکاروکنم؟ ساکت نگاهم کردکه گوشیش وبرداشتم،سریع گوشیش رو گرفتم وگفتم :خودم زنگ میزنم. نفس عمیقی رو با فشاررهل داددبیرون، و کلافه شماره ی شایان وگرفت.به ثانیه نکشیده جواب داد. شایان:سلام دُنی. دوباره خواست گوشیو قطع کنه که مهتاب سریع دستش وگرفت. بامِن مِن گفت: دنیا:اوم،سل...سلام. شایان:خوبی دنیا؟صدات چرامی لرزه؟ لبش وگازگرفت وبا استرس گفت: دنیا:اوهوم خوبم. دوتاشون سکوت کرده بودن،دیگه کلافه شده بودم باعصبانیت به دنیااشاره دادم که سریع تربگه. چشماش وبست و بعدازمکثی،باصدای آرومی گفت: دنیا:دو...دوستت دارم. شایان باصدای پر ازتعجب گفت: شایان:چی؟صدات خیلی آرومه نفهمیدم، حالت خوبه؟بیام دنبالت بریم دکتر؟ دنیاآب دهنش وقورت داد،اشکش چکید، باصدای بلند ولی لرزونی گفت: دنیا:شایان،من دوستت دارم. بعدازاین حرف سریع قطع کردوصورتش و تودستش گرفت. لبخنددندون نمایی زدم وباذوق گفتم: +آخ جون عروسی. محکم بغلش کردم وسعی کردم آرومش کنم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay