eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با دلی که به لطف مادر و دختر خودخواه ‏‎خون شده بود دنبال دوست مائده گشت باید از دلش درمی آورد ... کمی در حیاط چرخید که صدای سجاد او را متوجه خودش کرد . سجاد : مهدا ؟ مهدا : سلام ، آقا سجاد از بیرون می اومدین یه دختر هم سن و سال مائده ندیدین ؟ ـ سلام ، باید میدیم ؟ ـ نه ... هیچی ـ بیا ببرمت داخل این جا نمون ... این قسمت خلوته ـ ممنون ، خودم میرم شما برین به کارتون برسین ـ حرف نباشه ، سرتق بازی در نیار مهدا لبخند محوی زد و با سکوت رضایت خودش را اعلام کرد . سجاد مهدا را به قسمت بانوان برد و گفت : خب ، دیگه مابقیش با خودت من بیام اینجا زنا میزنن زیر جیغ مهدا آرام خندید که سجاد گفت : برو که این خاله دومادمون بد نگا میکنه تا حرف درنیاورده من برم مهدا : باشه ، بهتره دیگه با هم صحبت نکنیم پسر عمو یکم نسبت به من حساس شدن ـ چشم خانم حواس جمع مهدا صندلی را به حرکت درآورد و نگاهش را چرخاند تا دوست مائده را پیدا کند که دید روی پله های انتهای حسینیه چمباتمه زده ، بسمتش رفت و گفت : بانوی زیبا چرا تنها اینجا نشسته ؟ دختر با شنیدین صدای مهدا با چشم اشکی بسمتش برگشت و با بغض گفت : بخاطر من دعوا کردی ؟ ـ بخاطر تو ؟ نه عزیزم بخاطر تو دعوا نکردم ـ من نمی خوا... ـ میدونم ، شما تقصیری نداشتی ... گلی بیا بالا که از اینجا بخوام باهات حرف بزنم باید فریاد بکشم ... میگن این دختره خل و چله ... بین خودمون بمونه ولی مامانم مجبور میشه ترشیم بندازه با همان صورت خیس از اشک خندید و گفت : اون جا یه طوری حرف میزدی فکر نمیکردم شوخ باشی ـ حالا کجاشو دیدی ... ننه بیا بشین پیش خودم برات از زمان چل چلیم تعریف کنم لذت ببری ... همان طور که بسمت مهدا میرفت گفت : ازت خوشم اومد ـ فقط خوشت اومده ؟ من جای تو بودم مجنون میشدم ـ خانم به این سقف نیاز داریم خواهشا مراعات کن ، راستی چه نسبتی با مائده داری ؟ اسمت چیه ؟ ـ والا جونم برات بگه که من مهدا جون هستم عشقت ، خواهر مائده . من شما رو چی صدا کنم ؟ ـ فکرشم نمیکردم خواهر مائده این شکلی باشه ! اسممو گذاشتن محدثه ولی من هیچ علاقه ای بهش ندارم .. ـ اسم به این نازی . ضمنا مگه چه شکلیم ننه .. دختر به این ماهی ... ! نکنه مائده از من اژدها ساخته پیش چشمت ؟ ـ نه ولی همین که گفتن قراره بعنوان معلم آمادگی دفاعی بیای خودش خوفناکه ... بعدشم ... مائده نگفته بود خواهرش ... معلوله ـ حالا تا خوفناک نشدم بیا بشینیم اونجا تا مراسم شروع میشه یکم اختلاط کنیم ... ـ باشه مادرش بسمتش آمد و با چشم های وحشت زده به او نگاه کرد . ـ مامان ؟ مشکلی پیش اومده ؟ حالت خوبه ؟ ـ من ؟ آرههه ... ینی نه ... مهدا بیا بریم خونه ـ بریم خونه ؟ چرا مامان ؟ چی شده ؟ ـ هیچی چیزی نشده ... خسته شدی ! ـ من که همش نشستم خسته نیستم + خاله ببخشیدا ولی میشه نرین ؟ ما تازه آشنا شدیم ـ خب ... خب تو هم بیا خونه ی ما . خونه ی ما نزدیکه مهدا با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان مطمئنی مشکلی پیش نیومده ؟ ـ چقدر سوال میکنی بیا بریم گفتم مادر سجاد نزدیکشان شد و در گوش انیس خانم چیزی گفت که انیس خانم در پاسخ با آرامی گفت : نمیشه ... مطمئن باش ... قولش قول نیست ... من ... من میترسم ـ نترس بیا برو اصلا باهاش حرف بزن ... الان بیشتر داری ضایع میکنی ... برو انیس خانم طبق خواسته او عمل کرد و از آنها فاصله گرفت که مهدا پرسید : زن عمو چی شده ؟ ـ هیچی مادر چیزی نیست بیا بریم پیش بقیه مهدا شدیدا مشکوک شده بود اما سعی کرد بی تفاوت باشد و بعدا دلیل این رفتار ها را بپرسد . انیس و مطهره خانم در حال صحبت با زنی میان سال هم سن و سال مطهره خانم بودند . مهدا چهره اش را آنالیز کرد و متوجه شباهت بسیاری بین او و استادش شد . زن نگاهی به مهدا کرد و بی اراده بسمتشان آمد که محدثه گفت : مامان چی شده ؟ مهدا که متوجه شد خانم مقابلش چه کسی است دستش را بسمت او دراز کرد و گفت : سلام .. طاعاتتون قبول ... خوشحالم از دیدنتون من مهدا هستم . زن مبهوت به او زل زده بود که اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد دست مهدا را گرم فشرد و با مهربانی گفت : سلام عزیزکم ... من هم از دیدنت خوشحالم انیس خانم با نگرانی به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد که صدای رضوان نگاه همه را بسمت او چرخاند .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 23.mp3
2.74M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم✨♥️ عشق ❤️ استُ حسین❤️🙌 مدیون ڪسۍباش👌🏻 ڪہ مدیون حسین است🍃 دلخونِ ڪسۍباش ڪہ دلخون حسین است😞 عشقۍ اگر از جنس زمینۍ به سرت زد🌍 مجنونِ ڪسۍباش ڪه مجنون حسـین است ...♥🕊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_دهم نوبت به نوشید
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب:خب؟چیکاربایدکنه؟ دنیا:بنال دیگه. لبخندی زدم وگفتم: +گوشیتوبردار دنیاباتعجب گفت: دنیا:گوشیمو؟ سری به نشونه ی تاییدتکون دادم.گوشیوبرداشت +رمزش وبازکن. رمزش وبازکرد. +برومخاطبینت. باتعجب نگاهم کرد که گفتم: +برومخاطبین دیگه. مهتاب مشتاق نگاه می کردبفهمه قراره چی بگم به دنیا. دنیا:خب رفتم الان چیکارکنم؟ +بروروشماره شایان. خواست چیزی بگه که سریع گفتم: +کاری که گفتم وبکن. پوف کلافه ای کشیدروشماره ی شایان کلیک کرد دنیا:ادامه؟ +تماس وبزن. باتعجب گفت: دنیا:زنگ بزنم بهش که چی بشه؟ لبخندعمیقی زدم و گفتم: +که بهش بگی دوستش داری. مهتاب بلندزدزیرخنده وگفت: مهتاب:فیلم هندیش کردیا. به دنیاکه منگ نگاهم می کردگفتم: +زنگ بزن دیگه عشقم همچنان هنگ نگاهم می کرد،گفتم: +بدو باصدای آرومی گفت: دنیا:چیکارکنم؟ باکلافگی گفتم: +زنگ بزن بگودوستش داری. اخمی کردوسریع گفت: دنیا:برای چی بهش دروغ بگم؟ وقتی دوستش ندارم. مهتاب خیلی بانمک زل زده بودبهم که چی میگم، خنده ی آرومی کردم وگفتم: +اگه واقعابگی دوستش نداری درواقع داری به خودت دروغ میگی. دنیاچیزی نگفت و سرش وانداخت پایین. بعداز چنددقیقه گفتم: +دنیاجرات وانتخاب کردی پس بایدانجام بدی. مشتی به بازوم زدو گفت: دنیا:خیلی بدی. خندیدم وگفتم: +منم دوستت دارم. دنیا:نمیخوام غرورم وبشکنم. چیپسی تودهنم گذاشتم وگفتم: +پس دوستش داری. پوف کلافه ای کشید‌وگفت: دنیا:آره اصلادوستش دارم ولی نمیخوام غرورم و بشکونم. بامهربونی گفتم: +دنیا،شایانم دوستت داره من تقریبامطمئنم. لبخندی زدوگفت: دنیا:خودمم همین حس ودارم. مهتاب باذوق کودکانه ای گفت: مهتاب:پس حله دیگه... دنیامرددبه مهتاب نگاه کرد،باحرص گفتم: +اه زنگ بزن دیگه. دنیا:پس میرم بیرون حرف میزنم. سریع گفتم: +نخیررم همینجا بایدحرف بزنی. باالتماس به من نگاه کردکه مثلاحداقل بهش رحم کنم. +الکی اونطوری نگاهم نکن بایدزنگ بزنی. فحشی نثارمون کرد وشماره ی شایان و گرفت. تازه دوتابوق خورد که قطع کرد. مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:مگه مریضی چراقطع کردی؟ دنیابااسترس گفت: دنیا:سخته خب. باجدیت گفتم: +زنگ میزنی یاخودم اینکاروکنم؟ ساکت نگاهم کردکه گوشیش وبرداشتم،سریع گوشیش رو گرفتم وگفتم :خودم زنگ میزنم. نفس عمیقی رو با فشاررهل داددبیرون، و کلافه شماره ی شایان وگرفت.به ثانیه نکشیده جواب داد. شایان:سلام دُنی. دوباره خواست گوشیو قطع کنه که مهتاب سریع دستش وگرفت. بامِن مِن گفت: دنیا:اوم،سل...سلام. شایان:خوبی دنیا؟صدات چرامی لرزه؟ لبش وگازگرفت وبا استرس گفت: دنیا:اوهوم خوبم. دوتاشون سکوت کرده بودن،دیگه کلافه شده بودم باعصبانیت به دنیااشاره دادم که سریع تربگه. چشماش وبست و بعدازمکثی،باصدای آرومی گفت: دنیا:دو...دوستت دارم. شایان باصدای پر ازتعجب گفت: شایان:چی؟صدات خیلی آرومه نفهمیدم، حالت خوبه؟بیام دنبالت بریم دکتر؟ دنیاآب دهنش وقورت داد،اشکش چکید، باصدای بلند ولی لرزونی گفت: دنیا:شایان،من دوستت دارم. بعدازاین حرف سریع قطع کردوصورتش و تودستش گرفت. لبخنددندون نمایی زدم وباذوق گفتم: +آخ جون عروسی. محکم بغلش کردم وسعی کردم آرومش کنم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باآلارم زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم. خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتربخوابم آخه دیشب تادیروقت بیداربودیم ولی مجبور بودم بیدارشم چون باید صبحانه آماده می کردم. چشمام وبستم وطاق باز خوابیدم، بعد از چند دقیقه ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. ازدستشویی بیرون اومدم وبه ساعت نگاه کردم، هشت بود،سریع ازاتاق رفتم بیرون وازپله ها پایین رفتم. واردآشپزخونه شدم و قهوه سازو روشن کردم، سریع میزصبحونه رو آماده کردم، قهوه سازو خاموش کردم وازآشپزخونه بیرون رفتم. ازپله هابالارفتم وروبه روی اتاق مهتاب ایستادم ودر زدم،جوابی نشنیدم پس خوابه، دروآروم بازکردم. حدسم درست بودپتورو کشیده بود روسرش و خواب بود،وای چجوری میتونه پتو روبکشه روصورتش وبخوابه؟من حس خفگی بهم دست میده. به سمتش پنجره اتاقش رفتم و پرده روکنارکشیدم وگفتم: +مهتاب، بیدارشو اصلامگه قرارنبودبری حوزه؟ ای وای مهتاب دیرت شده. واقعادیرش شده بود حداقل نیم ساعت ازکلاسش گذشته ،به سمتش رفتم وتکونش دادم وهمچنان گفتم: +بیدارشودیگه مهتاب. دنیا:چی شده؟ به سمت دنیاکه خواب آلودایستاده بودونگاهم می کردبرگشتم. +اِبیدارشدی؟ دنیا:آره برم خونه. سری تکون دادم ودوباره به سمت مهتاب برگشتم وباکلافگی گفتم: +پاشودیگه آخه دخترم انقدرخوابش سنگین میشه؟ دنیابه سمتم اومدوبا خنده گفت: دنیا:خب احمق پتورو ازسرش بکش قلقلکش بده بیدارمیشه. گیج و با هول گفتم: +چرابه عقل خودم نرسید؟ دنیا:ازداشته هات بگو،آخه توعقل داری؟ چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: +خفه بمیر. پتوروازسرش کشیدم ولی... ولی بادیدن خونی که از گوشه لبش جاری بودجیغ خفه ای کشیدم. دنیاهینی کشیدوباصدای بلندگفت: دنیا:یاخدا. بانگرانی مهتاب وتکون دادم وگفتم: +مهتاب،مهتاب جونم چی شدی؟مهتاب بلندشو. اشک صورتم وخیس کرده بود. نمیدونستم باید چیکارکنم، باگریه روکردم به دنیاو گفتم: +وای دنیاچیکارکنم؟ دنیاباکلافگی دستش و روصورتش کشیدوگفت: دنیا:زنگ بزن مامانش بدو. هول کرده بودم، در صورتی که دور خودم می چرخیدم ودنبال گوشیم میگشتم گفتم: +دنیاتوهم زنگ بزن اورژانش. اونم سریع به سمت گوشیش رفت. سریع گوشیم وبرداشتم وواردمخاطبین شدم. شماره ی مامانش ونداشتم،سریع شماره ی امیرعلی روگرفتم.جواب نمی داد،باجیغ گفتم: +ای واای... لعنتی جواب بده دیگه. دنیا:واای نبضش خیلی ضعیفه. باکلافگی موهام وکشیدم وهق زدم. دنیا:بسه هالین وقت گریه نیست،بدولباس بپوش. دنیاهم سریع به سمت اتاق رفت تاحاضربشه، نگاه آخرم وبه مهتاب انداختم وسریع به سمت اتاقم رفتم درکمدوبازکردم وهرلباسی که تودستم اومد وبرداشتم باگریه پوشیدم.صدای زنگ آیفون اومد سریع ازاتاق رفتم بیرون. دنیا:بدوبازکن فکرکنم اورژانسه. +باشه. خواستم پله هاروبرم پایین که یهویادچیزی افتادم سریع گفتم: +دنیاسریع برویه لباسی تن مهتاب کن. دستش وتوهواتکون دادوگفت: دنیا:بیخیال الان وقت این کارانیست. باعصبانیت گفتم: +هرکارگفتم بکن اون حساسه پس سریع یه چیزتنش کن. پوف کلافه ای کشیدو وارداتاق مهتاب شد. سریع پله هاروپایین رفتم بماندکه دوسه بارنزدیک بود بامخ برم زمین. آیفون وبرداشتم وگفتم: +بله؟ _اورژانس. دروبراشون بازکردم.بلنددادزدم: +دنیابدو،اورژانسه. درورودی روبازکردم و واردحیاط شدم. دوتامردبابرانکارت سمتم اومدن،یکیشون گفت: _بیمارکجاست؟ باگریه گفتم: +داخله،طبقه بالا. سری تکون دادن وسریع واردخونه شدم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باکلافگی راهرویه بیمارستان وطی کردم. دوباره شماره امیرعلی رو گرفتم،بعدازپنج بوق بالاخره جواب داد: امیر:بله؟ نتونستم جلوی خودم وبگیرم باعصبانیت گفتم: +بله وکوفت،بله ودرد، هووف چراجواب نمیدی؟سکوت کرده بود،معلوم بودهنگ کرده.بالاخره بعدازلحظه ای سکوت گفت: امیر:چراگریه می کنید؟‌چیزی شده؟ گریه؟دستم وروصورتم کشیدم،راست می گفت صورتم خیس اشک بود. امیر:الو،صدام ومی شنوید؟ یهوزدم زیرگریه باهق گفتم: +مهتاب! دوباره سکوت کردولی بعدازچندلحظه صدای‌بلند وپرازنگرانش توگوشم‌پیچید: امیر:مهتاب چی؟ باگریه گفتم: +آدرس بیمارستان و میفرستم سریع خودت وبرسون. امیر:بیمارستان برای چی؟ درست حرف... حوصله حرفاش ونداشتم‌گوشی وقطع کردم و باحرص روی صندلی سبز رنگ بیمارستان نشستم وآدرس بیمارستان وبراش فرستادم. اشکام وپاک کردم وچشمام و بستم وسرم وبه دیوار پشتم تکیه دادم.‌باصدای دنیاچشمام و بازکردم. دنیا:بیااینوبخور. به شیرکاکائووکیک دستش نگاه کردم وبابی میلی گفتم: +نمی خورم. دنیاباجدیت گفت: دنیا:چی چیونمی خورم؟ بخورببینم بدو.‌ خوراکیاروازدستش گرفتم وروصندلی کنارم گذاشتم وگفتم: +بعدامیخورم. کنارم نشست وگفت: دنیا:زنگ زدی به داداشش؟ باحرص گفتم: +آره بالاخره جواب داد. پوف کلافه ای کشیدو گفت: دنیا:خسته نباشه.سرتاسف تکون دادم و چیزی نگفتم. صدای زنگ کوتاه گوشی دنیااومد، بعداز چند لحظه‌ دنیاگفت: دنیا:پوف من بایدبرم هالین مامانم کچلم کردمیگه مهمون داریم سریع برم خونه. سری تکون دادم وگفتم: +بروعزیزم ممنون که تا الان بودی. دنیاازجاش بلندشدوگونم وبوسیدوگفت: دنیا:فدات شم،بازم میام کیک وشیرکاکائوروهم حتمابخور. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. دنیا:خداحافظ. باصدای آرومی گفتم: +خداحافظ. *** دکترازاتاق اومدبیرون،‌سریع به سمتش رفتموگفتم: +چی شدآقای دکتر؟ دکتر:نسبتتون چیه باهاش؟ +دوستشم. دکتر:چندتاآزمایش گرفتیم ازشون بایدمنتظرجواب ‌باشید. بانگرانی گفتم: +خطرناکه؟ دکتر:فعلانمیشه قطعی گفت،بگیدبستگان نزدیکشون بیان. اشکم وپاک کردم وگفتم: +بابرادرشون تماس‌گرفتم دارن میان.‌سری تکون دادو رفت.‌ صدای قدم های تند‌کسی‌ روشنیدم، برگشتم‌ دیدم امیرعلیه که‌داره باحالت دو میاد. خودش وبهم رسوند وبانگرانی گفت: امیر:سلام،چی شده؟ باطعنه گفتم: +کجایی پس؟ کاش زودتر میومدی. باصدای کنترل شده ای گفت: امیر:هالین خانم چی شده؟ روصندلی نشستم و‌ بابغض گفتم: +صبح رفتم بیدارش کنم‌دیدم کلی خون بالاآورده وبیهوشه.باصدای بلندی گفت: امیر:خون؟ سری به نشونه تاییدتکون دادم،باکلافگی دستش و توموهاش کشیدوگفت: امیر:دکترکجاست؟ +همین چندلحظه پیش ازاتاق اومدبیرون. نزدیکم شدوگفت: امیر:خب چی گفت؟ حرفای دکتروبهش گفتم اونم توسکوت گوش ‌می دادولی هرلحظه‌نگرانیش بیشترمی شد. بعدازاینکه حرفام تموم شدگفتم: +به مهین جون گفتید؟ آهی کشیدوگفت: امیر:الان زنگ میزنم. سری تکون دادم،اونم ازمن فاصله گرفت وزنگ زدبه مامانش. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay