🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_یکم
پایین آمد. صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت: هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!
به همسرش نگاه کرد که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند. حسین لبخندی زد و همینکه اراده کرد، اوج گرفت. از بیمارستان گذشت. از شهر گذشت. بالا رفت بالاتر...دنیا چقدر برایش کوچک شده بود! تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند.
در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم گذاشت و پله پله بالا رفت.
در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند. سرش را بلند کرد. هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود. دوید بغلش کرد گفت:
-سید کجا بودی این همه وقت؟
+منکه همش کنارت بودم مرد مومن
-دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...
+میدونم...آقا رو که تنها نذاشتید؟
-به مولا قسم نه
+حق هم همینه، حق با سیدعلیِ ما باخونمون گواهی دادیم
-مرتضی
+جونم حاج حسین
-منم بلاخره اومدم
سیدمرتصی خندید. صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت: هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین
بغض حسین در کلامش جوانه زد:
-عباس هست...من میخوام بیام
+هزاران حسین و عباس باید تو راه حق سر بدن تا حقیقت جهانی برپا بشه
-نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم
+مگه نمی خواین زمینه رو برای ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟
باید این انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت عدل و حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین.
کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد.
سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد. اولین صدایی که شنید صدای اذان بود:
" اشهد ان علی ولی الله"
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_دوم
+مامورای پلیس رفتن؟
-آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس
+بله
-من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ...
+کار درستی کردی محمدجان
- پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد
+خب؟
-چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت!
+چی؟
-گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟
بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس
+بله، جانم
-پرسیدم پرونده مهمی بازه؟
+حتما
-عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد.
بابا بخاطر حساسیت و امنیتی بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که بادیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش !
+اون فلش الان کجاست؟
-خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟
+یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم
-شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده!
+نه
-نه؟
+آره پسرم نه
محمد موبایلش را از جیبش برداشت و به مادرش زنگ زد.
یک ساعت بعد عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت. در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد"شبیخون"یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟
وقتی جلوی درِ خانه اش رسید، پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت. لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود.
یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود. با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند. یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود.
بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند:" کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه "
با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند:
"پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور دکتر
سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش نفوذ و قدرت ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند"
یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد:
-الو عباس کجایی پس؟
+سلام خانم کمی دیگه میام
-این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!!
+الان راه میفتم
عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت اما بعد پشیمان شد و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نود_چه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_پنجم
با اصرارهای حمید و روهام در نهایت مجبور شدم برای مشاوره پیش روانشناس بروم.
اوضاع روحی ام روز به روز بهتر میشد و این باعث خوش حالی همه شده بود و بیشتر ازهمه باعث خوشحالی دخترکم .
امروز قراربود برای فهمیدن جنسیت با حمید به مطب دکتر برویم.
نیم ساعتی میشد که من و نجلاءمنتظر حمید بودیم.
مشغول برداشتن وسایلم بودم که صدای زنگ بلند شد
_آخ جون بابایی اومد
نجلا با ذوق به سمت در دوید و در را باز کرد
_سلام باب...
با قطع شدن صدای نجلاء به سمت در رفتم.
شوکه شده بودم با چشمانی گرد شده به او نگاه میکردم.
حجاب زیادی برازنده او بود
_ژاسم....ن!
خانومانه خندید و در مقابلم نگاهم چرخی زد
_خوشگل شدم؟
_وای دختر عالی شدی !چقدر حجاب بهت میاد!.
با هیجان براندازش کردم
یک پیراهن آبی آسمانی بلند تا روی غوزک پا پوشیده بود به همراه یک شال سفید که صورتش را به زیبایی قاب گرفته بود
_روژان ممنونم ازت
تا خواستم حرفی بزنم خودش را به آغوشم انداخت
_خدا منو خیلی دوست داشت که تو رو سر راه من قرار داد .من از خدا بخاطر تو خیلی ممنونم.
صدای لرزانش را که شنیدم او را از خودم فاصله دادم
_دیوونه چرا گریه میکنی؟بیا داخل ببینم چی شده؟
ژاسمن کفش هایش را درآورد و وارد شد.
_بشین قربونت بشم
کنارش روی مبل نشستم و دستش را گرفتم
_حالا بگو چیشده؟این چه تیپیه واسه خودت ساختی؟
_یادته وقتی خواهرزاده ام تو بیمارستان بود .دکترا میگفتن امیدی بهش نیست .تو واسم از مردی گفتی که جوانمرد بود.از مردی که اسوه بود
یادته گفتی به عباس توسل کن
_یادمه
_اون روز رفتم بیمارستان ،حال خواهرزاده ام خیلی بد بود دکترا بالای سرش بودند همونجا صداش زدم .بهش گفتم آقاعباس، اگه خواهرزاده ام رو نجات بدی، من دینم رو عوض میکنم و مسلمان میشم .مثل روژان حجاب میگیرم.
همون لحظه بود که حس کردم یک نور وارد اتاق شد .
چشمم به نور بود که متوجه حرکت دکترا شدم.
خواهرزاده ام دوباره به زندگی برگشته بود.وقتی دنبال نور گشتم کسی نبود .
اشکهایش جاری شد
_من مطمئنم که اون اتفاق بخاطر آقای عباس بود.اون نور یاخودش بود یا از سمت اون .شک ندارم روژان!!
گریه اش شدت گرفت .
دست دور شانه اش حلقه کردم و اجازه دادم تا خودش را خوب خالی کند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_ششم
کمی که آرام شد، خودش را از من جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد
_اومدم باهاتون خداحافظی کنم!
_جایی میخوای بری؟
نگاهم به انگشتانش افتاد که در هم پیچ و تاب میخورد ،انگار نگران بودند و مضطرب!
_چندشب پیش خواب خواهرم رو دیدم ، ازم کمک میخواست. بین یک عالمه مرد تنها مونده بود.
اسممو صدا میزد.تو خواب انگار یکی بهم میگفت بیا نجاتش بده با نجات خواهرت خودت به خدا میرسی.
روژان من باید برم سوریه، خواهرم به کمکم نیاز داره.
چشمانم از آن بیشتر گرد نمیشد!
_بری سوریه؟تنهایی؟
سر که تکان داد عصبانی شدم
_حتما دیوونه شدی.میدونی اون سفر چقدر برات خطرناکه .فکر کردی بری سوریه با گل میان استقبالت.
اصلا میدونی خواهرت کجاست که میخوای بری ؟
_شوهرخواهرم نمیدونه من مسلمان و شیعه شدم.
میخوام بهش بگم منو بفرسته پیش خواهرم .اون مردک بخاطر پول هرکاری میکنه
از کوره در رفتم .مثل آتش فشان در حال فوران بودم
_وای وای از دست تو .بدون شک دیوونه شدی.اگر بدون اینکه کسی بفهمه کشتت چی؟اگر به بهانه خواهرت ،تو رو جایی فرستاد که راه برگشتی نداشت چی؟به اینا کر کردی؟
ملتمس نگاهم کرد و دستم را گرفت
_دلم رو خالی نکن ،خواهرم به کمکم نیاز داره .هیچ راه ارتباطی به جز شوهرش ندارم.مگه نمیگی خدا هوای بنده هاش رو داره ؟خدا منو تنها نمیزاره ،میزاره؟
با عصبانیت راه به جایی نمیبردم.باید خوب فکر میکردم .حتما راه نجاتی برای خواهر ژاسمن پیدا میشد.
با یاد حمید و دوستانش ،لبخند بر لبم نشست.
_یک راه هست که بلایی سرت نیاد
چشمان خوشرنگ مشتاقش را به من دوخت
_چی؟
_همسرم و دوستانش کمکت کنند.صبر کن کم کم دیگه وقت اومدنشه .وقتی رسید حرف میزنیم و راهی برای نجات خواهرت پیدا میکنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_دوم +مامورای پلیس
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_سوم
+مامورای پلیس رفتن؟
-آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس
+بله
-من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ...
+کار درستی کردی محمدجان
- پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد
+خب؟
-چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت!
+چی؟
-گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس
+بله، جانم
-پرسیدم پرونده مهمی بازه؟
+حتما
-عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد.
بابا بخاطر حساسیت و امنیتی بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که بادیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش !
+اون فلش الان کجاست؟
-خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟
+یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم
-شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده!
+نه
-نه؟
+آره پسرم نه
محمد موبایلش را از جیبش برداشت و به مادرش زنگ زد. یک ساعت بعد عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت. در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد"شبیخون"یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟
وقتی جلوی درِ خانه اش رسید، پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت. لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود. یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود.
با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند. یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود. بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند:" کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه "
با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند:
"پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش نفوذ و قدرت ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند"
یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد:
-الو عباس کجایی پس؟
+سلام خانم کمی دیگه میام
-این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!!
+الان راه میفتم
عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت اما بعد پشیمان شد و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_چهارم
-صبرکن سردار! حالا که به اینجا رسید بذار یه چیزی بهت بگم انتخابات ریاست جمهوری نزدیکه با جنگ روانی که به کمک بی بی سی فارسی تو ایران راه انداختیم اینبار حزب سیاسی ما رای میاره بعد اوضاع واسه هرچی بسیجی و سپاهیه سخت میشه
+حالا که تروریستای مجاهدخلقی وابسته به موسادو گرفتیم چیشده که پشت شماها لرزیده!؟ قاتلای دانشمندای هسته ای اعتراف کردن، مدرک از تو گنده ترهم دست....
-مدرک، افشا، مبارزه، جنگ ... بسه دیگه سردار! الان دیگه عصر آزادیه! وقتشه با دنیا آشتی کنیم. باید به دنیا ثابت کنیم ما با غرب مشکلی نداریم بلکه دست دوستی...
+شعارای مسخره اتو واسه خودت نگهدار.... اگه پرونده حزب سیاسی تون قبل انتخابات روبشه همین مردم از هستی ساقطتون میکنن...
-هیچ وقت این اتفاق نمی افته
+میدونی که قطعا اصل اطلاعات این پرونده جای امنیه پس...
-من اونقدرهاهم که فکر میکنی احمق نیستم که بزنم وسط خونه ام بکشمت
+گوش کن پرونده داداشت که با جاسوسای خارجی برا دزدی نفت این مملکت نقشه کشیدن هنوز رو میز وزارت بازه! مثل خانواده دالتونا تو تبهکاری گندشو دراوردید. شما آرزو دارید هیچ نیروی امنیتی و انتظامی تو کشور نباشه تا راحت بتونید چپاول و جنایتاتونو با دشمنای این آب و خاک شریک بشین ولی...
-یه چیزو میدونی سردار؟ بذار یه توصیه ای بهت بکنم که تو فتنه بعدی که اسراییل قصد داره با کمک انگلیس راه بندازه تو ایران گیر نباشی ...دوست صمیمی پسر کوچیکت همون برادر زن تنها پسر حاج حسین میدونی مدتیه تحت نظره بخاطر گزارشای یه خبرچین وظیفه شناس که از پرونده فتنه بعدی خبرداره! کی فکرشو میکنه یه خبرچین بی ارزش...
+از چی حرف میزنی؟
-صادق شیبازی همون دوست میلاد جون...میدونی کیه؟البته که نمیدونی آخه هنوز کار خاصی نکرده که کسی روش حساس بشه ....
+درست حرف بزن ببینم چی میخوای بگی؟
-من دارم درست حرف میزنم ولی تو نمیخوای بفهمی سردار...صادق شیبازی عضو سازمان مجاهدین خلقه!
البته با دستور غیرمستقیم از لندن، همین به ظاهر برادر هییتی که مدام دست میلاد سبحانی تو دستشه ...خب شاید بگی دوستی برادرزن پسر حاج حسین چه دردسری میتونی برای ته تغاری تو داشته باشه ولی ربط دادنش با من!
+داری مهره اتو فدای خودت میکنی!
-مهره من؟! اشتباه نکن سردار، من با این منافقای سطح پایین کار نمیکنم...دنبال چی میگردی سردار؟
+میبینم که روزنامه هاآرتص میخونی! چطور روزنامه اسرائیلی تو خونه ات پیدا میشه؟ مثل اینکه تو خونه موش داری!
-پس کوتاه نمیای خیلی خب بچرخ تا بچرخیم
+ما صراط مستقیم مولامونو میریم شماهم تا جون دارین بچرخین
همان موقع یک نگهبان هیکلی و بلند قد جلو آمد و لباسهای عباس را گشت بعد با اشاره کوروش، راه را باز کرد. وقتی عباس مصمم و با قدم هایی محکم از انجا بیرون می رفت، فریاد کوروش که بیشتر شبیه ناله بود، بلند شد: یادت نره چی گفتم سردار!
عباس بعد از خروج از خانه کوروش، فورا به محمد زنگ زد و با او در مسجد نزدیک محل کارش قرار گذاشت.
نماز ظهر و عصر که تمام شد، عباس بلند شد و روبه محمد گفت:
+بیا بریم دفتر فرهنگی طبقه بالا حرف بزنیم
-باشه ولی این کار مهم چیه که نمیشه تو خونه...
محمد دنبال عباس راه افتاد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
→🖇♥️✨←
🛑 عاقبت عالِمِ بدون عمل ‼️
✍🕊حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
🛑«روز قیامت ، گروهی از بهشتیان 🌴، به گروهی از دوزخیان 🔥 مینگرند و میگویند:
🛑←«ما به برکت #آموزش و پرورشی که شما به ما دادید به #بهشت🌤 رفتیم. اما چه شده است که خود شما به #دوزخ🔥 افتادهاید⁉️»
آن گروه از #دوزخیان پاسخ می دهند:
⚠️←«ما دیگران را به #نیکی کردن فرمان میدادیم ولی خود به آن #عمل نمیکردیم❌!»🛑
📚مکارم الأخلاق ، جلد 2 ، صفحه 364
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج#
هدایت شده از
❣•﷽•❣
شیرین تر از نـامِ شما،امکاننــدارد
مخروبه باشد هر دلی جاناننـــدارد
جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِزهـرا
قلبم به جز صاحب زمان سلطــانندارد
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️