🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصتم
فنجون هاروتوی سینی گذاشتم وچای روریختم،
اطراف وچک کردم وبه پشت سرم نگاه کردم که
یک وقت مامان یابابا نیان داخل،خب خبری ازشون نبود ،سریع دست کردم توجیب شلوارم
قرصی که شایان بهم داده بودوسریع گذاشتم
روی میزودوباره به پشت سرم نگاه کردم،
خیلی استرس داشتم واقعاحس می کردم
فشارم افتاده چون این مرحله ازنقشه خیلی
سخت بودچون هرلحظه ممکن بودیکی بیادو
ببینه اون وقته که من به فنامیرم.
باکف دستم روی قرص وفشاردادم وپودرش کردم
وسریع ریختم تویکی ازچاییا،باصدای مامانم زَهرم ترکیدم،بدجورهُل کرده بودم سریع سینی روروی بسته ی قرص گذاشتم وبرگشتم
به سمت مامان،مامان مشکوک نگاهم می کردحق داشت خیلی ضایع هل کرده بودم.
مامان:مشکلی پیش اومده؟
آب دهانم وقورت دادم وبااسترس گفتم:
+نه نه،کارم داشتی؟
باتردیدنگاهم کردوباصدای آرومی گفت:
مامان:نه فقط می خواستم ببینم چی کارمی کنی وکمک می خوای یانه؟
+خب نه کمک نمیخوام همه چیزمرتبه.
مامان پوزخندی زدوباطعنه گفت:
مامان:امیدوارم چای ریختنت مثل لباس پوشیدنت نباشه.
ازاسترس کف دستم عرق کرده بود،دستم وبه هم
مالیدم وگفتم:
+تیپم خیلیم خوبه.
مامان سرتاسفی تکون دادوگفت:
مامان:من میرم،یک دقیقه دیگه چای روبیار.
بعدازاین حرف ازآشپزخونه زدبیرون. نفس عمیقی کشیدم ونگاه دوباره ای به چاییا کردم، خب حالاتوکدوم یکی ازفنجون هاقرص ریختم؟
محکم زدم توپیشونیم و باحرص گفتم:
+خاک توسرت هالین حافظت عین ماهیه.
باحرص لبم وجوییدم،صدای مامان اومد:
مامان:هالین جان چایی روبیار.
وای خدایاچیکارکنم؟به فنجون ها نگاه کردم،مجبورشدم فنجونی که احتمال می دادم قرص توشه روطوری بزارم که سامی اون و برداره.بااسترس سینی روبرداشت.
برای حفظ ظاهرلبخندمسخره ای زدم وازآشپزخونه زدم بیرون.
خانم جون باذوق بچگانه ای گفت:
خانم جون:به به اینم ازعروس خانم.
جاااان؟عروس خانم؟وات دِفاز؟
خوبه حالاخانم جون اصلاراضی به این ازدواج نیست.
زیرلب گفتم:
+همه روبرق میگیره ماروچراغ نفتی.
به سمت خانم جون رفتم واول به اون تعارف کردم وبعدبه سمت بابارفتم،بااخم اشاره کردکه اول بایدازخانواده ی سامی شروع کنم،بی توجه به اشارش هونجاایستادم و منتظرموندم باباچای وبرداره باباهم برای اینکه ضایع نشه چای وبرداشت.
لبخنددندون نمایی زدم و به سمت مامان رفتم وچای وتعارف کردم،ازدیدن قیافش خندم گرفت بدجورداشت حرص می خورد.
چای وبرداشت ومن به سمت خواهرسامی رفتم،رسماًداشتم طوری رفتارمی کردم که انگارهیچ بزرگتری به جزخانم جون وجودنداره.
دختره باعشوه دستش ودرازکرد،خواست چای وبرداره که یهوکرم درونم فعال شدوسینی روتکون دادم طوری که انگارچای داره میریزه رودختره.
دختره ازترس جیغ خفه ای کشیدکه باعث شدخندم بگیره،ازدیدن قیافش بلند زدم زیرخنده،مامانش با نگرانی گفت:
_چی شدسمیرا؟
اِپس اسمش سمیراس،چه عجب من اسم این تحفه رو فهمیدم،سمیرانفس عمیقی کشیدودرصورتی که با چشماش برام خط ونشون می کشیدگفت:
سمیرا:هیچی مامان جان.
چای وبرداشت ومن به سمت بابای پسره رفتم،باباش که سرش پایین بودباخجالت سرش وآوردبالاوچای رو برداشت،اَیی مردم آخه انقدر پخمه؟اصلااین وچه به شراکت؟بادیدن این حرکات ازبابای سامی تقریبامطمئن شدم که همه ی این برنامه ها زیرسرمامان سامیه آخه اصلابه این مردنمی خوردهمچین عقلی داشته باشه که این نقشه هاروبکشه. ازفکراومدم بیرون وبه سمت ننه ی سامی رفتم، بادبزنش وبازباهمون حرکت مسخره جمع کردوگذاشت روی کیفش،بااخم اول نگاهی به من انداخت وبعدبه فنجون ها نگاه کرد،دستش رفت به سمت فنجونی که حدس میزدم توش قرصه،بااسترس یک چشمم و بستم ولبم وجویدم،یهودستش وازاون فنجون بردسمت فنجون کناری،وای خدایاشکرت،نفس عمیقی کشیدم وبه سمت سامی رفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
🔸 #دعا یی که مرحوم آیت الله #بهجت (ره) به #رهبر_انقلاب توصیه کردند...
«يا اَللَّهُ يا رَحْمنُ يا رَحِيمُ يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلي دِينِکَ»
🌟«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»🌟
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_سوم
سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند .
هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت :
هادی ؟
ـ جانم
ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟
ـ راهمون دور میشه
ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی !
ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !!
ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم !
ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ...
ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !!
ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و ..
ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟
ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟!
ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !!
با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟
امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟
و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند.
کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟
سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است .
فاطمه فقط اشک میریخت .
ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟
من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟
با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم
سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه .
ـ ها...دی ؟
ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی !
ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم
ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ...
فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ...
ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ...
همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ...
هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟!
جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_چهارم
مهدا بخاطر یک هفته وقتی که برای تحقیق و مطالعه روی پرونده ی محل کارش گڋاشته بود از درس و کار های بسیج عقب مانده بود ، روز پنج شنبه که زودتر کارش تمام میشد بعد از استراحت کوتاه در خانه برای درس خواندن در کتابخانه و رسیدگی به امورات بسیج به دانشگاه رفت .
مشغول خواندن بود که همراهش زنگ خورد و صفحه با نام حسنا روشن شد .
ـ حسنا کتابخونم ، الان بهت میزنگم
صدای جیغ حسنا را شنید خندید و تماس را قطع کرد بعد از جمع کردن وسایلش بسمت دفتر بسیج راه افتاد .
به بخش خواهران رفت در زد و وارد شد که حسنا مثل ببر زخمی بسمتش حمله کرد و شروع به جیغ و داد کرد :
معلوم هست کجایی ؟ مگه قرار نبود این کتابا رو جمع و جور کنی من چقدر جورت بکشم آخه ... آنقدر غر زد که مهدا گفت :
ببخشید حسنا جان شرمندتم بخدا درگیر کار بودم غافل شدم از اینجا
ـ حالا اینا به کنار ، اون دختر ورپریده اومده بود قشقلق به پا کرد و رفت
ـ کدوم دختر ؟
ـ دختر عمه عزیزم ....
ـ کی ندا ؟
ـ آره ، خبرشو بیارن برام
ـ اِ حسنا زشته خجالت بکش ، دختر سیدحیدر و این حرفااا ؟! چی میگفت حالا ؟
ـ میگه چرا مهدا تو کارای بسیج دانشگاه ما دخالت میکنه ، بچه پرو انگار نه انگار ما واسه حفظ مقر اونا جون کندیم
بعد چشم هایش را ریز کرد و گفت : وایسا ببینم ، تو بابای منو از کجا میشناسی ؟
مهدا خودش را به آن کوچه معروف زد و گفت : همه ی اون شهرک سیدحیدر و میشناسن ، ول کن این حرفا رو دیگه چیشد ؟
ـ هیچی دختره دیوونه اومد این جا هر چی لایق خودش بود به تو گفت و رفت ، کتاب هایی که انتخاب کرده بودی و داده بودی به بخش اونا اورد اونا گذاشت رو میز ، مرصاد دنبال دردسر میگرده بذار خود بد سلیقش بره بخره وسایلو ، دلم میخواست خفش کنم ....
ـ باشه اشکالی نداره این کتابا هم میذارم واسه خودمون لازم میشه ، میبرم می چینم قفسه سالن .
ـ دختره پرو خیر سر ببین حیثیتمو برد ، برم مهراد و ...
ـ اِ خوب شد گفتی یه لیست ازم خواسته استاد حسینی داشت یادم میرفت ...
ـ ببین یکم اتاقو مرتب کن تا حالت جا بیاد قشنگ ، من الان کلاس آخرمه بعدش میرم خونه ، اینارم برو بچین تو قفسه هایی که میگی .
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حسنا من دوتا کلاس دیگه دارم ، با چی میری ؟
ـ محمدحسین میاد دنبالم ، خودش کار داره اینجا .
طوری وانمود کرد که هیچ چیز نمی دانسته و گفت : چه جالب ! نکنه میخوان استادمون بشن ؟
ـ نه بابا واسه یه طرح از این بدرد نخورا اومده
ـ اهوم ، موفق باشن
ـ من رفتم ، مهدا فقط دلم میخواد بیام ببینم با این کتابا سرگرم شدی کارت تموم نکردی ، قشنگ طوری میزنمت استاد صابری تو آزمایشگاهش راهت نده ...
ـ همش تهدید های تو خالی ..
ـ حرف نزن ، اعصاب مصاب ندارم
ـ باشه بابا خوش اخلاق بیا برو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
مداحی آنلاین - بزار بگم با زبون ساده - محمود کریمی.mp3
3.03M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃بزار بگم با زبون ساده
🍃همین حسین حسینم از سرم زیاده
🎤 #محمودکریمی
⏯ #نوآهنگ
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔍🔭 واکنش دکتر حریرچی به ادعای ورود کرونا به ایران توسط طلاب چینی
اعتراف دیرهنگام دولت/ برخی استانها همزمان با قم به کرونا مبتلا بودند
دکتر حریرچی که میهمان برنامه مکث بود میگوید #طلاب_چینی نقشی در انتقال این ویروس به ایران نداشتند و حتی شهرهایی داشتیم که همرمان با قم اولین موارد ابتلا به کرونا را گزارش کردند که بیماران از قم نیامده بودند.
ولی بالاخره حملات ناجوانمردانه (به قم) کماکان بود
بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭
🔭🔍 @basirrat_ammar
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 6.mp3
3.06M
🎙#قسمت_ششم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈