🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_سوم
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 10.mp3
3.33M
🎙#قسمت_دهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون
از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐
طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸
سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج #صلوات
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
@taghvimehmsaran
✴️ سه شنبه 👈16 اردیبهشت 1399
👈11 رمضان 1441👈5 می 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
❇️روز خوبی است برای:
✅زراعت و امور کشاورزی.
✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن.
✅و شروع به کسب و کار خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد هر گز فقیر نگردد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله.
✈️ مسافرت خوب است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️اغاز معالجه و درمان.
✳️فروش جواهرات.
✳️و عقد و مناکحت نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است.
💇♀️💇♂️ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) خوب نیست غم و اندوه دارد.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز خوب نیست و موجب اختلال سر است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 12 سوره مبارکه یوسف علیه السلام است...
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب .....
و مفهوم ان این است که عزیزی یا چیز ارزشمندی از خواب بیننده دور افتد ولی عاقبت بخیر باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی و به امید پرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_یکم _خب عزیزم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_دوم
همینکه واردباغ کوفتی شدیم دست وجیغابالا گرفت،آهنگ کرکننده ای پخش می شد،سرم درد گرفته بودولی بایدخودم وکنترل می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندزورکی ای به اطرافیانم زدم.
همه یورش آوردن سمتم وشروع کردن به بوسیدن وتبریک گفتم.
عمه شهرزادم باکلی ذوق اومدسمتم ومحکم بغلم کردوبالهجه ی انگلیسی که پیداکرده بودگفت:
_تبریک میگم هالین جانم خوشبخت بشی عزیزم.
دهنم بازنمی شدچیزی بگم،استرس نقشه وناراحتی واسه این عروسیه مسخره باعث شده بودحالت تهوع بگیرم.
ازعمه جداشدم وبه لبخندی اکتفاکردم،دخترعمم آیسان که هفت سالش بودبه سمتم دویدوبغلم کردوگفت:
_تبریک میگم آجی.
لبخندمحزونی زدم وازخودم جداش کردم.
مادر سامی اومد سمتم و باچندشی بغلم کرد، صورتش وآوردسمتم،فکرکردم می خواد بوسم کنه ولی زیرگوشم گفت:
_به نفعته گندنزنی به این عروسی چون زندگیتون و سیاه می کنم.
ازحرص لبم می لرزید،با عصبانیت هلش دادم عقب وباکینه نگاهش کردم، پوزخندی زدورفت عقب.
سمیرابااون لباسای مسخرش اومدسمتم وبغلم کردوروهوا بوسم کرد.
به خانم جون که گوشه ای ایستاده بودوبابغض نگاهم می کردنگاه کردم،آخ که چقدربه آغوش گرمش نیاز داشتم.
بیخیال اطرافیانم شدم وبه سرعت سمت خانم جون رفتم ومحکم بغلش کردم.
خانم جون بابغض دم گوشم گفت:
خانم جون:الهی بمیرم برای قلب شکستت.
اشکم چکید،بابغض گفتم:
+قربونت بشم خدانکنه.
یکم توآغوشش موندم وآخربه زورمامان ازش جدا شدم.
باباسمتم اومدوباجدیت همیشگیش من ودرآغوش گرفت،من هیچ علائم حیاتی نشون ندادم.
وقتی همه بغل کردناتموم شد،باسامی به سمت جایگاه عروس ودامادرفتیم ونستیم.
سامی کنارم ایستاده بود،باطعنه گفتم:
+ممنون میشم راه تنفس بهم بدی.
باپررویی گفت:
سامی:نه میخوام به عجقم نزدیک باشم.
مردشورحرف زدنت وببرن جلف.
باحرص وخودم وکنارکشیدم طوری که دست نجسش دیگه بهم نخوره.
باتعجب اطراف ونگاه می کردم بلکه شایان وپیداکنم،موقع ورودمونم نبوداصلاندیدمش. دنیابه سمتم اومدوآروم گفت:
دنیا:چیزی نیازنداری؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+نه،فقط یه سوال،شایان کجاست؟
دنیا:اوممم،نمیدونم فک...
اِاوناهاش!
سریع به سمتی که اشاره کردنگاه کردم، شایان اونجا بود،با یک کت وشلوارسرمه ای مرتب با یک پیراهن سفید.
شایان اومدپیشمون،اول به سمت من اومدوگفت:
شایان:تبریک میگم عزیزدلم.
خواستم بهش دستم بدم ولی اون چشمکی بهم زدومحکم بغلم کرد،الان که چی؟مثلا می خواست حرص سامی رو دربیاره؟خبرنداره اون بی بخار ترازاین چیزاست که بخواد بایک بغل حرص بخوره، از شایان جداشدم وبه سامی نگاه کردم، حدسم درست بود اصلابراش مهم نبودفقط داشت بااون چشمای هیزش دخترای مجلس ومی خورد، سیب زمینی پَشَنگ.
شایان طوری که سامی نبینه بادستش برای سامی حرکتی انجام دادیعنی اینکه خاک توسرت.
سامی به سمت شایان برگشت شایان خیلی جدی وخشک بهش دست دادوتبریک گفت.
سامی روکردبه من وگفت:
سامی:عزیزم من یه لحظه برم جایی زودبرمی گردم. بابی تفاوتی گفتم:
+برو
والامن ازخدامه تونباشی؛ ایش چندش.
سامی که رفت سریع به سمت شایان برگشتم و گفتم:
+شایان همه چیزمرتبه؟
شایان:آره ولی...
بانگرانی گفتم:
+ولی چی؟
شایان پوف کلافه ای کشید وگفت:
شایان:یکم کارمون باوجود ایناسخت شد.
با دستش به سمتی اشاره کرد،باتعجب نگاه کردم، خدای من!
اینهمه بادیگارجلوی در چیکارمی کنه؟من چرا موقع ورودمتوجه نشدم،ای بابا پس دنیاتو آرایشگاه منظورش ازمشکل اینابود،ای تف تو
این شانس.
شایان:نگران نباش من هواتودارم،گوشیت پیشته؟
+آره
شایان:خوبه یک پلان دیگه به نقشه اضافه شده، بهت اس میدم میگم الان سامی داره میاد.
سری تکون دادم وباشه ای گفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay