eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رو به قبله سجده ای بجا آورد و خدا را بخاطر این پیروزی شکر کرد ، میدانست اگر امداد های غیبی خدا به سمتش نمی آمد و توسل به حضرت مادر را نداشت موفق نمیشد ... تازه به یاد آورد که همکارانش برای چه چیزی بیرون رفته اند . واکر را برداشت به سمت بیرون راه افتاد . ساختمان آرام و در سکوتی ترسناک به سر می برد اما اتاق سرباز ها بنظر شلوغ می آمد در را زد . کسی در را باز نکرد . خودش وارد شد با دیدن صحنه ی رو به رویش با تعجب به آنها نگریست . آنچه را می دید باور نداشت ... راننده یاسین با چهره ای خون آلود بی حال روی زمین دراز کشیده بود و همه ی همکارانش با ناراحتی و خشم به او نگاه میکردند . مهدا حس میکرد قلبش از وضع جوان مقابلش فشرده شده است ... با سختی جلو رفت با پا هایی که ناتوان تر از همیشه با او سر ناسازگاری داشتند ... کنار محمدحسین ایستاد و به جسم خونین سربازی نگاه کرد که فقط ۱۴ روز از خدمتش باقی مانده بود ، پسری که راننده و سرباز در اختیار خودش بود برای پیدا کردن سرنخی از مروارید و کشف عقرب ... وقتی با هم برای بازرسی به کلانتری ها می رفتند به مهدا گفت که به دختر عمویش علاقه دارد اما چون مادر و خواهری ندارد کسی نیست برایش خواستگاری برود و مهدا قول داده بود با پدر و مادرش برایش به خواستگاری بروند ... از آن روز مهدا شد خواهری که هیچ وقت نداشته ... آنقدر او را دده جان * صدا کرده بود که همه متوجه شده بودند ... پسری که با گویش آبادانی و قلبی مهربان شهره ی پادگان بود ... اما حالا زبانی برایش نگذاشته بودند که شیرین زبانی کند ... و زبان شیرینش را بریده بودند ... اشک های مهدا صورتش را قاب کرد ، آن لحظه نه به ماموریت فکر میکرد ، نه به پروژه ، نه به سیستم ، نه به ... فقط به او فکر میکرد ... فقط به دختری که دوست داشت ... حتی اگر تنها مشکلش عدم تکلم باشد چه کسی حاضر است با پسری لال ازدواج کند ؟! پاسداران بهداری برای رساندنش به بیمارستان در تکاپو بودند که سرهنگ از اتاق بیرون رفت و خانم مظفری گفت : آقا سید الان باید چیکار کنیم ؟ سیدهادی کلافه دستی به مو هایش کشید و گفت : بریم سر سیستم نمیشه که ره... ـ انجامش دادم همه به مهدایی که به رد خون زل زده بود نگاه کردند . محمدحسین : میشه بگید دقیقا چیکار کردین ؟ ـ اطلاعاتو پس گرفتم ... همون سیستم هم هک کردم ... از قبل رمز سایتشون رو داشتم ... اشک ریخت به رد خون اشاره کرد و گفت : خودش رمزو پیدا کرده بود ... دیشب برام ایمیل کرد ... میگفت دو روزه داره تلاش میکنه ... میخواستم از عقرب بهش بگم .... بهش بگم کسی که خیلی وقته دنبالشیم همون ث... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ * دده ، در گویش شهر آبادان به معنای خواهر است . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃‏ساعات آخر است گدا را حلال کن... این هم بساطِ بنده ی بی دست و پای تو ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌏 ⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈4 خرداد 1399 👈 1 شوال المکرم 1441👈24 می 2020 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 نماز و روزه های شما مقبول درگاه حضرت حق عید سعید فطر بر همه شما دوستان مبارک . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔥مرگ عمرو بن العاص (43 هجری) 🌙🌟 احکام اسلامی و دینی. ❇️روز مبارک و شایسته ای برای همه امور خصوصا: ✅ازدواج عقد عروسی و خواستگاری.. ✅انواع تجارت و داد و ستدها. ✅و دیدار با حکام و سلاطین و امیران و...خوب است. 👼مناسب زایمان است و نوزاد محبوب و مقبول مردم است. ان شاءالله. ✈️ مسافرت خیلی خوب و سود فراوان دارد. 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است. ✳️تاسیس شرکت. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️و معامله املاک نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امروز (روز یک شنبه) مکروه و فرزند حاصل از ان شرور شود و یا بچه دار نگردد مگر در پیری. امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث کوتاهی عمر است. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری برای رگها ضرر دارد. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 2 سوره مبارکه بقره است. الم ذالک الکتاب لاریب فیه.... و چنین استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع پیدا می کند که در فکر و خاطرش نبود . و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به او می رسد که باعث خوشحالی و مقام و منزلت وی گردد.ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... تقویم همسران صفحه 116 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺 ❣﷽❣ 🌹 🌹 🌺✨روایتی طولانی و پر فضیلت از پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله : و چون شب عید فطر-كه شب جوائز نام دارد- فرا رسد، خداوند پاداش عمل كنندگان را بدون حساب و شمارش ببخشد. و چون صبح روز عید فرا رسد خداوند فرشتگان را به همه ی شهرها بفرستد. پس در زمین فرود آیند و سر كوچه ها و گذرها بایستند و [ با صدایى كه آن را همه ی آفریده هاى خدا جز جن و آدمیان میشنوند] گویند: اى امّت محمّد! به سوى پروردگار كریم [براى نماز عید] بیرون شوید كه او پاداش فراوان دهد و گناهان بزرگ را بیامرزد. و چون سوى محلّ برگزارى نماز عید روند خدا عزّ و جلّ به فرشتگان فرماید: اى فرشتگان من! مزد كارگر- چون كار خود را انجام دهد- چیست؟ عرضه دارند: معبودا و سیدا! این که مزدش را كامل پرداخت کنی. خداوند عزّ و جلّ فرماید: شما را گواه مى گیرم كه من پاداش روزه ی رمضان و نمازشان را خشنودى و آمرزش خود از ایشان قرار دادم. و چون سوى محلّ برگزارى نماز عید روند خدا عزّ و جلّ به فرشتگان فرماید: اى فرشتگان من! مزد كارگر- چون كار خود را انجام دهد- چیست؟ عرضه دارند: معبودا و سیدا! این که مزدش را كامل پرداخت کنی و خداوند [خطاب به بندگان خویش] مى فرماید: اى بندگان من! [هر چه مى خواهید] از من بخواهید كه به عزت و جلال خودم سوگند که امروز در این اجتماع خویش، هر چه براى دنیا وآخرت خود بخواهید عطا مى كنم. و به عزت و جلال خودم سوگند تا وقتی كه مرا مراقب خود بدانید[ و از من بترسید] شما را در پناه مى گیرم و نزد كسانى كه در دوزخ جاودانند رسوایتان نسازم. باز گردید كه آمرزیده شدید همانا مرا خشنود كردید و من از شما خشنود شدم. در ادامه میفرماید: پس فرشتگان به خاطرآنچه-که خداوند در روز عید فطر به این امت ارزانى فرموده است- شاد مى شوند و به یکدیگر بشارت داده و تبریك گویند.🌹 📕(امالی مفید مجلس 27 ص232) ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚❤️💚❤️💚❤️ 💚امیرالموحدین، امام علی علیه السلام: 🌸 إنَّما هُوَ عيدٌ لِمَن قَبِلَ اللّهُ صِيامَهُ وشَكَرَ قِيامَهُ، وكُلُّ يَومٍ لا يُعصَى اللّهُ فيهِ فَهُوَ عيدٌ 🌸 💚❤️💚❤️💚❤️💚 🌸اين، كسى است كه خداوند، روزه او را پذيرفته و عبادتش را قبول كرده است و هر روزى كه در آن، خدا معصيت نشود، آن روز عيد است🌸 📚نهج البلاغة : حكمت ٤٢٨ 💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_بیست_هفتم خسته از
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باکلافگی گفتم: +پوووف نمیدونم این امیرعلی باکدوم عقلی گفته من وتوباهم بیایم نمازخونه بخوابیم. عین زنای غرغرو ادامه داد: نازگل:چه امیرعلی امیرعلی ای هم می کنه. اخمی بهش کردم و گفتم: +شمامشکل داری؟ نازگل:نه +پس حرف نزن. هندزفریم وتوگوشم گذاشتم وآهنگی پلی کردم وسعی کردم که بخوابم. تازه چشمام گرم شده بودکه بانوری که به چشمم خوردمجبورشدم از خواب بگذرم وبیداربشم. روبه نازگل کردم و باحرص گفتم: +مرض داری؟ خودش وبه نفهمی زد گفت: نازگل:وا،مگه چیکارکردم؟ چشمام وریزکردم و گفتم: +جون عمت،تونبودی نورگوشیت وکردی تو چشمم؟ نازگل:خب دارم چت می کنم. باکلافگی گفتم: +بچرخ اون سمت خب. بالحن پراز نازی گفت: نازگل:وا،خب دستم دردمیگیره. باحرص گفتم: +به درک،آخه الان نصف شبی کدوم کله خری بیداره؟ نازگل:بالاخره کلی عشاق داشتنم دردسرداره دیگه. ادای عق زدن درآوردم وگفتم: +اعتمادبه نفس تورو کاکتوس داشت هفته ای دوسه بارآناناس میداد. چشم غره ای رفت و به چت کردنش ادامه داد. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +خب برویکجادیگه بخواب نمازخونه به این بزرگی. نازگل:کوری؟نمیبینی؟ این همه ادم کنارهم خوابیدن،جاهست که من برم یکجادیگه ؟ +پس یا اون گوشیت و خاموش کن یابچرخ اون سمت.بالجبازی گفت: نازگل:نمیخوام. +اوکی،خودت خواستی. فلش گوشیم وروشن کردم ومستقیم کردم تو چشمش.عصبی گفت: نازگل:چیکارمی کنی روانی؟ +درست صحبت کن. باحرص گفت: نازگل:فلش گوشیت و خاموش کنم. مثل خودش بالجبازی گفتم: +نمیخوام. باعصبانیت هلم داد عقب وازجاش بلند شد، باصدای جیغ جیغوش گفت: نازگل:الان میرم به امیرعلی میگم. خندیدم وگفتم: +بچه میترسونی؟خب بروبگو. باحرص موهاش و کشیدوبه سمت در نمازخونه رفت. فلش گوشیم وخاموش کردم وخندیدم‌. نفس آسوده ای کشیدم وسرم وروچادرمچاله شده ی زیرم گذاشتم. چشمامو بستم، قیافه مهتاب جلوی صورتم اومد، اون‌چهره اروم و خندون این چند وقته مثل خواهر نداشتم،برام‌بود. چقدر با حوصله به سوالاتم جواب می داد، چه راحت دل به دلم می دادوچه روحیات آروم ودلنشینی داره این دختر.. یهویی یادم اومد ازحرفای دکتر، نکنه اتفاقی براش بیوفته، نکنه.. نهه خدایاا نههه. اخه دختر به این خوبی حیف نیست؟؟ یاد حرف مهتاب افتادم: تو دعا کن درخواستتو به خدابگو ولی تعیین تکلیف نکن .. گوشه ی شالم وکشیدم‌ روی صورتم اشکم‌ می ریخت وازته دلم ازخداخواستم،، خدایا،، خدایی که تازه باهات اشناشدم، به جوونی مهتاب رحم کن لطفا،حالش خوب بشه..آمیین.... همونطورکه باخداحرف میزدم هندزفری گذاشتم تو گوشم،به غزل مورد علاقه مهتاب(اگر به زلف بلند تو دست ما نرسد....) که تازگی برام فرستاده بود، پلی کردم وچشمام وبستم نفهمیدم چقدرگذشت که خوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باسروصداهایی که میومدازخواب بیدار شدم. سرجام نشستم و منگ به اطرافم نگاه کردم. چنددقیقه طول کشید‌تابفهمم کجام. به زنی که بلندزجه‌می زدنگاه کردم، بقیه سعی داشتن آرومش کنند،فکر کنم یکیش فوت شده. باناراحتی چشم ازش‌برداشتم وبه سمت وسایلم رفتم.‌کیفم وبرداشتم وگوشی وهندزفریم وگذاشتم‌ توش. به ساعت نگاه کردم، ۷ صبح بود، سریع از‌جام بلندشدم وچادروگذاشتم سرجاش. ازنمازخونه رفتم بیرون.به سمت دستشویی تو حیاط رفتم. جلوی آیینه ایستادم و صورتم وشستم از دستشویی اومدم بیرون وبه سمت بیمارستان رفتم. داشتم ازپله هابالا می رفتم که صدایی مانع شد. _ببخشیدخانم. باتعجب برگشتم،حسین بود. +اِ تویی؟سلام. سرش وانداخت پایین وگفت: حسین:سلام،ببخشید میخواستم حال مهتاب وازتون بپرسم. لبخندی زدم وگفتم: +ببخشیدمن تازه از نمازخونه اومدم خبر ندارم. نیم نگاهی بهم کردو زیرلب آهانی گفت. یه پله رواومدم پایین وگفتم: +نرفتی بالاحالش و بپرسی؟ حسین:نه،نتونستم. +چرا؟خاله که بیمارستان نیست. حسین سری تکون داد وگفت: حسین:نمی خوام امیر علیم من وببینه. باتعجب گفتم: +خب چرا؟ حسین:دلم نمیخواد جواب پس بدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +خونه نرفتی؟ باتعجب نگاهم کرد،حق داره دیگه آخه این چه سوالیه. خندم گرفت،گفتم: +من همه چیزومیدونم. آهی کشیدوگفت: حسین:نه،نرفتم خونه راستش دلم نیومداز اینجابرم. باچشم های گردشده نگاهش کردم وگفتم: +وا،نمازخونه بودی دیگه؟ سری تکون دادوگفت: حسین:روپله هابودم، دلم... سرش وآوردبالا،معلوم نبودچی دیدکه یهو حرفش وقطع کرد. سریع چرخید؛باتعجب گفتم: +چی شد؟ سریع گفت: حسین:امیرعلی داره میاد،من برم خداحافظ. باتعجب زیرلب گفتم: +به سلامت. باقدم های تندی ازم جداشد. برگشتم عقب،امیرعلی به سمتم میومد. جلوم ایستادوگفت: امیر:سلام. سری تکون دادم و گفتم: +سلام،صبح بخیر. سرش وآوردبالاو به اون سمتی که حسین رفته بود نگاه کرد.‌ترسیدم نکنه حسین اونجاباشه و امیردیده باشدش،سریع برگشتم‌عقب ونگاه کردم ولی‌هیچکی نبود. باتعجب گفتم: +من برم بالا،توهم برو به کارت برس. امیر:کاری ندارم میخواستم ماشین وببینم. وا،خداشفابده،ماشین‌ببینم؟یعنی چی؟ پوکرفیس گفتم: +اوکی پس بریم بالا. باجدیت گفت: امیر:نسبتی داشتید بااون آقا؟ باتعجب گفتم: +بله؟ نیم نگاهی بهم کرد وگفت: امیر:بااون آقایی که الان داشتیدحرف می زدید نسبتی داشتید؟ پووووف حسین و دیده بودولی شانس آوردیم نفهمیده حسینه. اخمی کردم وگفتم: +من بایدبه توجواب پس بدم؟ باعصبانیت ازکنارش رد شدم ووارد ساختمان بیمارستان شدم. یهودیدم باقدم های تندی ازم جلوزد،درواقع من پشتش بودم.‌ زیرلب داشتم بهش فحش می دادم که یهوبرگشت سمتم و... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay