📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_ام زیرلب داشتم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_یکم
واردکافه شدم،به سمت میزی که گوشه ترین جا بود رفتم وپشت میز نشستم. گارسون به سمتم اومد:
_چی میل دارید؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+اسپرسووکیک شکلاتی.
سری تکون دادورفت.خیلی عصبی بودم و این باعث شده بودبدنم لمس بشه درواقع یجورایی بی حس بشم، همیشه اینجوری بودوقتیخیلی عصبی می شدم تن وبدنم بی حس می شد. زیرلب گفتم:
+بترکی امیرعلی.
واقعاانتظاراین رفتارش ونداشتم خیلی ناگهانی بود لامصب حداقل یک ندا می دادی قبلش یهو برگشتی سمتم بحث کردی.
پوف کلافه ای کشیدم وبه دخترپسرای جوان نگاه کردم،به این فکر کردم که من باهیچ پسری نیستم. اصلا تو عالم خودمم. باصدای گارسون به خودم اومدم:
_چیزدیگه ای میل ندارید؟
به اسپرسووکیک شکلاتی روبه روم نگاه کردم وبعدازمکثی باصدای آرومی گفتم:
+نه ممنون.
اسپرسوم وبرداشتم و مشغول خوردن شدم. هریه قلوپ که می خوردم یه نگاهم به گوشیم میکردم بلکه امیر زنگ بزنه ومعذرت خواهی کنه.
باصدای زنگ گوشیم عین برق گرفته ها ازجام پریدم،انقدر هول کردم که مقداری ازاسپرسوی داغ ریخت رودستم ولی جای تعلل نبود،سریع گوشیم وبرداشتم وجواب دادم:
+چیه؟چی میگی؟چیزی مونده نگفته باشی؟
دنیا:چی؟خوبی؟
باهنگ گوشی وازگوشم جداکردم وبه شماره نگاه کردم،بادیدن شماره ی دنیاضربه ای به پیشونیم زدم،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+سلام خوبی؟
دنیا:سلام من خوبم ولی بعیدمیدونم توخوب باشی.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+آره اعصابم خرده.
بانگرانی گفت:
دنیا:چرا؟حال مهتاب بده؟
+نه بابا،اون طفلک که حالش مثل قبله البته تایکساعت پیش که اونجابودم فکرکنم حالش همونطوری بود.
باصدای متعجبی گفت:
دنیا:یکساعت پیش؟مگه الان اونجانیستی؟
+نه
دنیا:پس کجایی؟
نفس عمیق ولی پراز حرصی کشیدم ومشغول توضیح دادن جریان شدم. بعدازاینکه حرفام و شنیدبعدازچندثانیه سکوت گفت:
دنیا:عجب!پس واسه همینه که الان بی حوصله ای؟
+آره.
یهوباصدای خوشحالی گفت:
دنیا:حالاولش کن خودت ودرگیرنکن،بزاریه خبر خوب بهت بدم شادشی.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه بگو.
دنیا:خانم جون یک ساعت دیگه مرخص میشه.
لبخنددندون نمایی زدم وباصدای خوشحالی گفتم:
+خداروشکر،باشه من یک ساعت دیگه اونجام.
دنیا:باشه پس اومدی حتمابهم میس بنداز.
+باشه،کاری نداری؟
دنیا:نه فقط مراقب خودت باش.
+توهم همینطور،خداحافظ.
دنیا:بای
تماس وقطع کردم و به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگه یعنی ساعت دوازده خانم جون میره خونه.
لبخندی زدم ودرصورتی که یکم ازقبل آروم تر شده بودم مشغول خوردن اسپرسووکیکم شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_دوم
پیام دنیاروبازکردم:
دنیا:پس کجایی؟بدو مرخص شده.
پوف کلافه ای کشیدم وسریع براش تایپ کردم:
+رسیدم.
راننده:بفرمایید.
کرایه روحساب کردم وازماشین پیاده شدم.
راننده:بقیش؟
باصدای بلندی گفتم:
+برای خودت.
ازدربیمارستان وارد شدم،صدای زنگ گوشیم باعث شدبایستم.
جواب دادم:
+بله؟
دنیا:کجایی؟
درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:
+حیاطم،حیاط بیمارستان.
دنیا:نیابالا،دارن میان پایین،یک جاقایم شو که درورودی بیمارستان وببینی.
+باشه.
صدای پرعجلش اومد:
دنیا:وای من برم مامانت...
یهوگوشی قطع شد،باتعجب گوشی وازگوشم جداکردم وبهصفحش نگاه کردم.همونجوری استرس داشتم،گوشیم دنیایهوقطع کرد استرسم چندبرابرشد.باکلافگی به حیاط نگاه کردم،چندتااز پرستارادرحال راه رفتن بودن وچندتاازبیماراهم روی نیمکت نشسته بودن.
حیاط وبادقت از نظرگذروندم ودر آخرتصمیم گرفتم برم پشت یکی از درختاکه نسبت به بقیه درخت ها بزرگ تربود. پشت درخت پنهون شدم ومنتظرموندمبیان بیرون. به نیمکت کناردرخت نگاه کردم،یه پیرمرد نشسته بودوکنجکاونگاهم می کرد،لبخند هولی بهش زدم و دوباره به درورودی بیمارستان چشم دوختم. باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم، چنددقیقه ای بودکه منتظر بودم ،زیرلب گفتم:
+پس چرانمیاید؟نکنه دنیالورفته؟
نچ نچی کردم وسرم وآوردم بالا،بادیدن شایان چشمام گرد شد،بیشترپشت درخت پنهان شدم.
اول شایان درحالی که داشت باگوشی حرف می زد اومد بیرون،بعدش مامان وبابادرحالی که خانم جون وگرفته بودن اومدن بیرون وبعددنیا بادیدن خانم جون اشک توچشمام جمع شد،انگارتازه فهمیدهبودم که چقدردلم براش تنگ شده،اشکام چکید،سریع اشکم وپاک کردم،دلم نمیخواست اشک باعث بشهخانم جون وتارببینم.
همونطورنگاه می کردمکه یهوباباسرش و آورد بالاوبه سمت من برگشت،باترس هینی کشیدم وکامل پشت درخت قرارگرفتم،بعد ازچندثانیه آروم سرم وچرخوندم وبهشون نگاه کردم،داشتن سوار ماشین می شدن ولی باباهمچنان باشک به درختی که پشتش بودم نگاه می کرد.
دستم وبانگرانی گذاشتم رودهنم،دوباره به طور کامل پشت درخت قرار گرفتم،به دستام که از استرس می لرزیدنگاه کردم وبادرموندگی زیر لب خداروصداکردم:
+خدایاخودت کمک کن.
پیرمردی که رونیمکت نشسته بودگفت:
_دخترم خوبی؟
اشکم چکید،سریع پاکش کردم وسرم وبه نشونه تاییدتکون دادم. دوباره چرخیدم وبهشون نگاه کردم،باباپشت فرمون بود،ماشین وروشن کرد وراه افتاد.
نفس آسوده ای کشیدم وهمونجاپشت درخت نشستم.بادستی که جلوی صورتم اومدبااسترس نگاه کردم بادیدن پیرمردپوف کلافه ای کشیدم.
به دستش که توش شکلات بودنگاه کردم،نگاه پرسشگرم وبه پیرمرددوختم.باصدای گرفته ای گفت:
_بخور دخترم شایدبهتر شدی.
چونم ازبغض لرزید،سعی کردم لبخندی بزنم،زیر لب تشکرکردم وشکلات وازدستش گرفتم،بازش کردم وگذاشتمش تو دهنم. باکلافگی دستم ورو صورتم گذاشتم.بعدازچنددقیقه که حس کردم حالم بهتره ازجام بلندشدم وروبه پیرمردگفتم:
+ممنونم،امیدوارم زودترخوب بشید.
لبخندی زدوچیزی نگفت،آهی کشیدم وبه سمت درخروج راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_سوم
سرظهرشده بود ومن بی هدف ازگوشه ی پیاده روشروع کردم به قدم زدن.نمیدونستم بایدکجا برم،فقط راه می رفتم بلکه به یک جایی برسم.
خوشحال بودم که خانم جون مرخص شده بود ولی وقتی یاد دست لمسش میوفتم دلم میگیره، فکرکنم با اینوضع فعلا نتونه درس بخونه آخه خانم جون دسته راسته ازشانس دست راستشم لمسشده.
پوف کلافه ای کشیدم وبرای اینکه سرگرم بشم هندزفریم واز کیفم درآوردم وتو گوشم گذاشتم.
آهنگ ملایمی روپلی کردم وبه راهم ادامه دادم.
همونطوربی خیال همه جاراه می رفتم که یهو یکی کیفم وگرفت،سریع آهنگ وقطع کردم به عقب برگشتم.
بادیدن...
بادیدن بابام جیغ خفیفی کشیدم.
باچشم های گردشده نگاهم می کرد،خواستم ازفرصت استفاده کنم وتاوقتی که هنگه فرارکنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم محکم دستم و گرفت، اشکام چکید صدای لرزونمو بلندکردم و گفتم:
+ولم کن.
دم گوشم باصدای ترسناکی گفت:
بابا:تازه گیرت آوردم.
باجیغ گفتم:
+ولم کن دست از سرم بردار.
محکم من وبه سمت خیابون کشیدوبا عصبانیت ادامه داد:
بابا:خفه شوودنبالم بیا.
شانس آوردم توخیابون چند نفر داشتن رد میشدن،باگریه گفتم:
+نمیام؛نمیااااام دست ازسرم بردار.
باعصبانیت ومحکم تر ازقبل دستم وکشید. باجیغ گفتم:
+چی ازجونم میخوای؟ کم نبودبدبختم کردی؟ کم نبودازخونه فراریم دادی؟کم نبودمن واز درس وزندگی انداختی؟
دستش وآوردبالاو محکم کوبید تو دهنم، برق ازسرم پرید، پرت شدم روپیاده رو.
محکم دستم وگرفت روهمون زمین وبه سمت خیابون کشید. باعصبانیت گفت:
بابا:کاری می کنم آرزوی مرگ کنی.
بایدبلندمی شدم، نبایدمیزاشتم من و ببره، نبایدهمه ی نقشه هام وبه هم بریزم.
همه ی توانم وجمع کردم وهمچنان که دستم وگرفته بود ازجام بلندشدم.
باخشم گفت:
بابا:سریع بیااااا.
بافکری که به سرم زدنورامیدی تودلم روشن شد، دوباره پام ومحکم چسبوندم به زمین تانتونه من وبه سمت خیابون بکشه،باخشم ایستاد روبه روم وبلندگفت :
بابا:کاری نکن همینجا کمربندم ودربیارم و بیوفتم به جونت.بایدنقشم وعملی می کردم وگرنه بدبخت می شدم، آب دهنم وقورت دادم،وقتی دید هیچی نمیگم پوزخندی زدوگفت:
بابا:راه بیوفت.
یهویی به سرم زد داد بزنم باتمام توانی که داشتم صدامو انداختم توی سرم،
+ کمکککک کمکککک مزاحم نشوووو
بابا نگاهی به اطراف کردکه ببینه واکنش مردم تو خیابون چیه، منم فرصت کردم دریک ثانیه از دستش فرارکنم باگریه سریع کیفم وازروزمین برداشتم وقت وتلف نکردم سریع به سمت سر خیابون دویدم.
چنددقیقه دویده بودم که صدای قدم هاش و پشت سرم شنیدم.سرعتم وبیشترکردمو ردشدم اونطرف خیابون،چندتاازماشینهایی که رد میشدن پشت سرهم ترمز زدن و صدای بوقها بلندشد، باباگیر کرده بود وسط خیابون ولی باچشماش داشت منو دنبال می کرد من تونستم کمی ازش دوربشم. وقت دربست گرفتن نبود،اولین ماشینی که جلوم قرارگرفت پریدم توش. راننده باتعجب نگاهم می کرد،باگریه بلندداد زدم:
+برو،فقط بروووو.
نگام کردسریع راه افتاد،برگشتم عقب وبه پشتم نگاه کردم،بابارودیدم که از خیابون رد شده ک سریع تاکسی گرفت و دنبالم راه افتاد.
ازحرص جیغ بلندی کشیدمودستم و جلوی دنم گرفتم، راننده از آیینه نگاهم کردوبااسترس گفت:
_خانم حالت خوبه؟
باگریه گفتم:
+آقااون پرایدزردی که دنبالته روبپیچون تو روخدانزارمن وبگیره.
بلندهق هق می کردم، راننده هنگ کرده بود، بعد از چند لحظه سریع گفت:
_باشه،باشه خانم آروم باش خودم می پیچونمش.
نگاه دیگه ای به پشت انداختم،پرایدبادقت دنبالمون میومد،مشت محکمی به پشت صندلی روبه روم زدم. باگریه روبه پنجره چرخیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_ششم
به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود .
به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند .
همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید .
محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود .
پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت :
بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ
وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد .
ـ شما ؟ اینجا ؟
مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت :
من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای...
+ محمدحسین جان من دارم می....
مهدا ؟
مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت :
سلام پسر عمو
+ سلام
با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت :
خداروشکر حالتونم بهتره !
ـ بله الحمدالله
+ شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟
مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند .
با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟
همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد .
ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم !
دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد .
مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود .
+ محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هفتم
مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند
جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت :
وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم
گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید
از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت :
سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟
ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟
ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش...
ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره
تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد .
+ مهدا ؟ مهدا وایسا !
ایستاد تا سجاد به او برسد .
ـ بفرمایید
+ این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا ..
ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟
با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟
+ ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟
ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین
+ تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه !
آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟
فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت :
چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم
وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی ....
چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟
چرا به محمدح ...
ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟
اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره !
از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین !
دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم .
خداحافظ .
با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🌱🦋
خیلی 🦋قشنگه 🌱
💳 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
ولى در كمال تعجب‼️ ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد 💰همراهتون هست؟
....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون 📱گذاشتين كلاً سوخته🔥
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد💶 همراهتون هست"؟.......
👌خدايا ما در كارت اعمالمان📜 كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم...
🌱مثلا عبادتهايى 📿كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى 💎كه انجام داديم و ..
🌱نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ❌،
وما متعجبانه بگوييم :😳
مگر ميشود ؟؟؟؟
👌 اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟😥
💢و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت♨️ و از بين رفت😔 ...
كنار بخل .....كنار حسد .....، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
💢نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ⁉️‼️
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ....
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈