🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
چه لذتی داره اخبـار اعلام کـنه:
شــنوندگان عزیـز
نمــاز عیـد فــطر بـه امــامــت قائم آل مــحــمــد ،
مــهدی فــاطمــه(س)
در خیـابـان عشــق،بـیـن الحــرمــیـن
و
چه زیـبـاتر تکرار دعای اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْعَظِمَة
بـا صـدای دلنشــیـن
"مــولا صـاحــب الزمــان(عچ)"
حــتی تصورشــم لذت داره 😊❤️
ان شــاءالله آخریـن رمضان قرن، آخرین سـال غیـبـت پسر فاطــــــمه (س) بـاشــه 😍🙏
طاعات و عبادات شما قبــــول💐
عید سعید فـــــطر مبـــــارک 💐
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_سوم
نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست ....
مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ...
او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ...
باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین..
نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه ....
محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد .
درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ...
سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ...
یکی بی سیم بزنه
مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛
فاتح فاتح ... یاسر ؟
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
.
.
+ فا....ت....ح .... بگو...شم !
یاسر .... اعلام موقعیت ؟
+ در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری
این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... !
سرهنگ : بده به من ... !
یاسر ؟
بله قربان
سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم
چشم قربان
...............
سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ...
بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود .
سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ...
نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد
هادی : دقیقا کجا ؟
نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی ....
بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم
سید هادی : خب
ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_چهارم
مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده بود چی ؟
ما از اون هم سیگنال داشتیم یه دفعه از خیابان .... قطع شد
نوید : دو تا از بچه ها رو فرستادم دنبالش ولی توی ترافیک جا مونده بودن پشت سرویس مدارس
سرهنگ : توی اون خیابون که مدرسه نیست !
مطمئنی دانش آموز بود ؟
ـ آره بچه ها میگن دخترای دبیرستانی بودن ظاهرا یه نفرشون تصادف کرده بوده و بقیه دورش ...
سرهنگ : تصادف قبل از ورود بچه های ما بوده ؟
ـ آره
ـ قبل از ورود اون ماشین چی ؟
ـ فکر میکنم هم زمان بودن ... چون اون تونست ازشون بگذره
سرهنگ رو به خانم مظفری گفت :
همین الان دوربین های اون منطقه رو چک کن ببین تصادف دقیقا کی بوده ؟ چطور اتفاق افتاده ؟ و اون ماشین دقیقا از کدوم خیابون اومده !؟ پلاک ماشینی که تصادف کرده و سرویس رو میخوام !
.
خانم فاتح ؟ برید چک کنید دقیقا دبیرستان های نزدیک اون جا کجاست !؟ ساعت تعطیلی مدرسه !؟ و چنین پلاکی متعلق به کدوم مدرسه است و چه دانش آموزایی داشته !! و مقصد دانش آموزان کجا بوده !
ـ چشم .
خانم مظفری متوجه شد خبر رسیده دوربین میدانی که به اون خیابان احاطه داشته خراب شده است و عجیب تر اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده و این یعنی بازی خوردند ...
مهدا : دبیرستان های دخترانه نزدیک اون منطقه رو پیدا کردم و همه ساعت ۱۳:۳۰ تعطیل میشن ولی این اتفاق ساعت ۱۳ رخ داده پس ربطی به سرویس مدارس نداره و این یه کار از پیش برنامه ریزی شده بوده
میتونیم بریم به همون خیابون ببینیم اگه مغازه ای دوربین مدار بسته داره تونسته فیلمی از ماشین تهیه کنه یا نه ، موافقین قربان ؟
ـ بله پیشنهاد خوبیه هاد...
ـ اگه اجازه بدین من هم برم باهاشون
ـ راه رفتن برات سخت نیست ؟
ـ نه قربان . الان ساعت ۳ هست اگه اجازه بدید قبلش برم منزل
ـ باشه برو
ـ ممنون قربان
با سیدهادی هماهنگ کرد ساعت ۴ دنبالش بیاید ، به مرصاد تماس گرفت و منتظرش ماند .
مرصاد که رسید از دژبانی خارج شد و بسمت ماشین رفت .
مرصاد : پس این طوری که میگی ما کمتر از یک ساعت وقت داریم درسته ؟ خب کجا بریم ؟
ـ مگه به مامان نگفتی من با توام ؟
ـ چرا
ـ خب دیگه بریم دفتر بسیج ، فقط عصایی که خریدیم داخل ماشینه ؟
ـ آره ، میخوای ازش استفاده کنی ؟ بنظرت موقعش رسیده ؟
ـ آره ، دکترم گفت وقتی تونستم بدون واکر قدم بر دارم از عصا استفاده کنم ، امروز داخل اداره چندین بار بدون واکر جا به جا شدم
ـ خیلیم خوب ، خودتو برای مبارزه با ندا آماده کن
ـ اونم هست ؟
ـ میشه نباشه ؟
ـ چی بگم .
به محض رسیدن به دانشگاه مهدا عصایش را از مرصاد گرفت و اولین قدم را مطمئن و محکم برداشت خیلی راحتتر از واکر دست و پاگیر بود .
به دفتر بسیج رفتند که صدای داد و فریاد ندا توجهشان را جلب کرد .
ندا : نه خانوم چرا نمی فهمی ؟ فقط بسیجیای پایگاه رو می بریم ...
+ خب منو الان عضو کن میخوام بیام آخه
ندا : تو که تا الان اون وری بودی یه مدتم روش برو واسه راهیان نور بیا
+ من میخوام بخاطر رحلت امام بیام
ندا : هههه امام ؟ برو بذار باد بیاد برا منم امام ... امام نکن .. امام برای یکی مثل تو با ایـ...
مهدا طاقت نیاورد و گفت : امام پیشوای همه ی آزادی خواهان عالمه .... منحصر به یک خط فکری خاص نیست
ندا : گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... به شما چه ربطی داره ؟ مگه شما مسئول سیاسی بسیج دانشگاه علوم پزشکی نیستی ؟ اینج...
مرصاد : چه ربطی داره ؟ برای اصفهان مبدا این دانشگاه انتخاب شده از دانشگاه های دیگه هم میان کمک و نام نویسی ، پوزخندی زد و ادامه داد :
جالبه که سیدمحمدحسین به این قضیه ربط داشت که از تا همین الان این جا بود ....!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_پنجم
ندا حرصی به مرصاد نگاه کرد و خواست جوابش را بدهد که مهدا پیش دستی کرد و گفت :
من اجازه دارم اینجا باشم و در امور مشارکت کنم
رو به دختری که ندا با بی ادبی با او صحبت کرده بود گفت : ببین عزیزم ما فقط میتونیم کسانی رو ثبت نام کنیم که بیش از سه ماه فعالیت داشتن ، نه اینکه خدایی نکرده بقیه شایستگی نداشته باشن به هیچ وجه بخاطر محدودیت هایی مثل فضا ، حمل و نقل ، جای موندن و ...
هست . اما خب یه راهی برای رفتن شما هست ...
+ چی ؟
ـ یه نفر که خودش سهم ثبت نام دارن ، جای خودشونو بدن به شما
دختر مغموم و ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت : آخه همه دوست ها و همکلاسی هام خودشون میخوان برن
ـ من کسیو میشناسم که میتونید به جاش برین اما قبلش باید یه سری تعهد بهش بدین
+ چه تعهدی ؟
ـ شماره تلفنشو بهتون میدم باهاش صحبت کنین ، شما هم شماره خودتو بده به من تا بهش بدم ، فردا صبح بهش زنگ بزن
+ باشه ممنون
مرصاد متوجه شد که مهدا شماره خودش را داد و شماره دختر را هم گرفت .
مهدا بعد از اینکه ناهارش را با مرصاد خورد به اداره رفت تا با هادی به مغازه ها بروند .
مانتو بلند و خاکستری با شالی مشکی که صورت سفیدش را قاب کرده بود پوشید و با آرایشی ملیح که عادی به نظر برسد با سیدهادی و دو تن دیگر از همکارانش راهی شد .
سید هادی : خب برین ، ساعت ۵:۳۰ بیاین میدان ... بی سیم هاتونو خاموش کنین ولی با گوشی در دسترس باشین
ـ چشم قربان .
همگی راهی موقعیت شدند ، مهدا اولین انتخابش طلا فروشی بزرگ و چند طبقه بود به این فکر کرد که چنین طلا فروشی حتما چندین دوربین و از چندین جهت دارد .
سردرش را خواند ، حکیمی .
آنقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید این فامیلی .....
بسمت در رفت و داخل شد ، نگاهش را چرخاند دنبال کسی که بتواند حرفش را بزند و بدون درگیری موفق شود .
به سمت نگهبان در رفت و گفت :
سلام جناب
ـ سلام بفرمایید
ـ ببخشید میتونم مسئول مدیریت دیجیتال طلافروشی رو ببینم ؟
ـ کارتون ؟
ـ باید چیزی رو بررسی کنم
آرام کارت که او را مریم رضوانی سروان اداره آگاهی ... نشان میداد را از کیفش بیرون کشید و مقابل گرفت رنگ از رخش پرید و با لکنت گفت :
ما .. اینجا .. خلاف نمی کنیم بخدا من اینجا مثل دوربین مدا...
ـ من فعلا با شما و نگهبانیتون ندارم فقط بهم بگید کجا میتونم فیلم های ضبط شده ی امروز رو ببینم ، خودتون هم دم دست باشید .
آب دهانش را قورت داد و گفت : چشم بفرمایید راهنماییتون کنم
خواست با مهدا راهی شود که مهدا گفت : شما مگه نباید اینجا بشینید و مراقب باشید ؟
ـ بله خانم
ـ پس چرا دنبال من راه افتادی ؟ بگین کجا برم
ـ طبـ... قه انتهای راهرو سمت چپ اتاق مدیره
ـ ممنون ، همینجا بمونید
ـ چ... چشم
مهدا بسمت سرویس رفت و بی سیمش را فعال کرد و به همکارش که مراقب محوطه بود گفت :
رضوان رضوان ... عماد ؟
ـ عماد بگوشم قربان
ـ حواستون به طلا فروشی باشه
منتظر یه خاطی ترسو باشید
ـ چشم قربان
ـ از دستش ندید
با تلفن در دسترسم
ـ دریافت شد ، تمام !
از سرویس خارج شد که با دیدن صحنه مقابلش سریع بازگشت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌹🍃
👆👆پارت عیدی به مناسبت عید بندگی
#عید_فطر_مبارک
🍃🌹🍃
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
سلام✋ همراهان خوب کانال رمانکده مذهبی🌹
📣 بازهم عیدشد🎊 و 👈نویسنده ی محترم🌸
#رمان_محافظ_عاشق_من 🥀
براتون یک پارت اضافه عیدی🎁 فرستادن
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
با کمال میل ☺️تقدیم همه شما خوبان🌹
💐گوارای وجود تون💐
😍😍😍 #عید_فطر برشما مبارک💐💐💐💐
👏🎊👏🎊👏🎊🎊👏🎊👏🎊👏🎊👏
✍ عزیزان، خادمین کانال رو از دعای خیرتون🤲 محروم نفرمایین
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸
🌱برای تغییر دیر نیست
زن فرعون👑 تصميم گرفت که عوض شود، و پسر نوح تصميمي براي تغییر ❌نداشت...!
اولی همسر يک طغيانگر ♨️بود و دومی پسر يک پيامبر‼️
👌برای عوض شدن هيچ بهانهای ❌قابل قبول نيست اين 👈خودت هستی که تصميم میگيری تا عوض شوی.
✍ازهمین روز💐 #عید_فطر 👈اول ماه شوال شروع کن😍
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
⭕️جهت اطلاع از واریزی
#شهریه
#عیدی
#شوال
به کانال حوزوی ها بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🔴 حوزوی ها
https://eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
⭕️جهت اطلاع از واریزی #شهریه #عیدی #شوال به کانال حوزوی ها بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔴 حوزوی ها http
1️⃣ نماز استیجاری (کاملاً واقعی) همین الان ثبت نام کنید✅
2️⃣ واریز جدید سهام عدالت به حسابهای اقشار مختلف بیا و ببین
3️⃣ بازار بورس
4️⃣خبر های داغ روز
5️⃣ افشاگری ها و پشت پرده ها
6️⃣ بازار خودرو
👇👇👇
🔴 حوزوی ها
eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad