📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_پنجم باشه
من۳:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_ششم
دوروزازروزی که با امیرعلی بحثم شد میگذره ودرتمام این دوروز نه من حرفی زدم نه اون و کارمون شده بودچشم غرهواخم.
صدای زنگ آیفون باعث شدبه خودم بیام.
به سمت آیفون رفتم وجواب دادم:
+بله؟
_حسینم.
سریع دروبازکردم.
روبه روی آیینه ایستادم وبه تیپم نگاه کردم،
یه شومیزصورتی بلند وازاد با
شلوارطوسی، شال طوسی رو مرتب روی سرم چک کردم.
دروبازکردم وبه خاله که خسته ایستاده بودنگاه کردم؛سریعگفتم:
+سلام،بفرمایید.
باخستگی لبخندمهربونی زدوگفت:
خاله:سلام دخترگلم،خوبی؟
+ممنونم،بفرماییدتو.
کفشاش ودرآوردو واردشد. چادرشودرآورد وزیرلب گفت:
خاله: چه گرمایی شده الله اکبر!
درجوابش گفتم:
+بشینیدالان براتون شربت میارم.خنک بشید.
خاله:دستت درد نکنه دخترم.
لبخنددندون نمایی زدمورفتم آشپزخونه؛باحوصله
شربت بهارنارنجی کهدرست کرده بودم وتولیوان ریختم ولیوان وتوسینی گذاشتم.
همچنان که از آشپزخونهبیرون میومدم گفتم:
+خاله حسین اقا چرا نیومدبالا؟
بعد از این که کیفشو روی مبل جابه جاکردسرشو بالا گرفت وگفت:
خاله:گفت میخوادزنگ بزنه به امیرعلی.
آهانی گفتم وسینی رو جلوش گذاشتم.لیوان شربتش وبرداشت ومزه کردوگفت:
خاله:به به چه خوشمزس.
لبخندی زدم وگفتم:
+نوش جان
خاله:برای خودت چرا نریختی؟
+میل ندارم.
صدای دراومد،خاله گفت:
خاله:فکرکنم حسینه.
شونه ای بالاانداختم و ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم.
+بله؟
حسین:منم.
+سلام،خوبی؟ ایفن زدی ولی نیومدی داخل؟
همچنان که سرش پایین بودگفت:
حسین:سلام،شکرخدا.بله رفتم تا سرکوچه تلفن داشتم....واقعا خوشحالم
خندیدم وگفتم:
+حق داری،بالاخره مهتاب داره میاد.
لبخندش بزرگ ترشد، باذوق کفشاش و درآورد و اومدداخل. انرژی ای که داشت به منم منتقل می شد،عشق پاکی که به مهتاب داشت حس
خیلی خوبی بهم می داد،
منم دلم می خواست عشق وتجربه کنم ولی...
ولی می ترسیدم،ازدل تنگی وتنهایی و غصه خوردنای بعدش می ترسیدم.
آهی کشیدم وبه سمتشون رفتم.
+ بفرما بشین،الان شربت میارم
حسین:اوممم،شربت چی هست؟
+بهارنارنج.
نشست رومبل وگفت:
حسین: ممنون
ازآشپزخونه شربتی برای حسین ریختم واومدم بیرون.
خاله:حسین جان زنگ زدی امیرعلی؟
تااسم امیراومدگوشام وتیزکردم،سینی شربت و جلوی حسین گذاشتم ورومبل کنارخاله نشستم.
حسین:بله زنگ زدم.
خاله:کجان؟
حسین:داشتن کارای ترخیص وانجام می دادن.
اسم ترخیص وکه آورد چشماش برق زد،خیلی
خوشحال بودم که حسین حاضره مهتاب وبااین بیماری سختی که گرفته قبول کنه.
به ساعت نگاه کردم؛ سه ونیم بود،روبه خاله کردم وگفتم:
+کم کم مهمونامیان.
به ساعت نگاه کرد وسری تکون داد، قلوپ آخر ازشربتش وخوردوگفت:
خاله:من برم لباس عوض کنم.حسین جان زنگ بزن قصاب ویادآوری کن دیرنیادیک وقت.
حسین:چشم.
خاله لبخندی پراز محبت زدوبه سمت حسین رفت وپیشونیش وبوسید:
خاله:قربونت بشم من.
ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت؛
توکل عمرم مامانم فقط دوسه باربوسم کرده بود،چونم ازبغض لرزید، برای لحظه ای دلم براش تنگ شد،پوزخندی زدم وآب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:
+هالین بس کن اون دلش برات تنگ نشده.
حسین:من یه زنگ بزنم به قصاب..
انقدرگلوم ازبغض درد گرفته بودکه نمی تونستم
حرف بزن فقط با ناراحتی چشمام و بستم وسرم وتکوندادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_هفتم
صدای آیفون باعثشدازآشپزخونه برم بیرون، جواب دادم:
+بله؟
صدای تودماغی دختری بلندشد:
_منم.
باتعجب گفتم:
+شما؟
_نازگلم.
پوف،بازاین اومد.دروبازکردم ومنتظرموندم بیادداخل.صدای درورودی اومد، دروبازکردم وبهش نگاه کردم،زورکی گفتم:
+سلام.
زیرچشمی نگاهم کرد وگفت:
نازگل:سلام.
درومحکم کوبیدوواردشد،احمق کوره واقعا؟ من ونمیبینه پشت در ایستادم؟
نازگل:حسین کو؟
درصورتی که دستم و ماساژمی دادم گفتم:
+فامیل من که نیست،من چبدونم. باطعنه گفت:
نازگل:فامیل نیستی؛ کلفت این خونه کههستی، پس رفت وآمد هاروچک می کنی. اخمی کردم وگفتم:
+همه که مثل توفوضول نیستن.
چشمای قدبادومش و ریزکردوگفت:
نازگل:یه چیزبیاربخورم.
باتعجب نگاهش کردم که گفت:
نازگل:چیه؟
باتحقیرنگاهش کردم وگفتم:
+گمشوبابا،کلفت اینخونم کلفت توکه نیستم پاداری دستم داری بلندشوبرویه چیزبخوردیگه.
باعصبانیت ازجاش بلند شدوگفت:
نازگل:بامن درست صحبت کن.
روبه روش ایستادم خودشو عقب کشید،رومبل پرت شد،پوزخندی زدم وگفتم:
+من حال می کنم باهات دُرُشت صحبت کنم، مشکلی داری؟
چشماش وگردکردوگفت:
نازگل:آره مشکل دارم.
لبخندآرامش بخشیزدم وگفتم:
+سعی کن بامشکلاتت کناربیای.
اجازه ندادم حرفی بزنه واردآشپزخونه شدم.
سریع اسفندوآماده کردم، یک ساعت دیگه میومدن. شکلاتاروتوظرف ریختم وشیرینی روتوظرف چیدم. صدای حال واحوال پرسی خاله ونازگل میومد. تولیوان برای خودم شربت ریختم وبا خستگی پشت میز نشستم؛امروزخیلی خسته شدم،ازصبح یکسره کارکردم، ماشالله خونه بزرگه کل خونه روتمیز کردم.
خاله:چطورشدم؟
باصدای خاله باترس برگشتم وگفتم:
+وای خاله ترسیدم.
خندیدوگفت:
خاله:ببخشیددخترم،نمیخواستم بترسونمت.
لبخندی زدم وگفتم: نه. آخه مشکل از منه زود هول میشم نگاهی بهم انداخت ودوباره پرسید:
خاله:نگفتی،چطورشدم؟
بادقت تیپش وبرانداز کردم؛کت وشلوارخیلی شیک پسته ای باروسری کرم ،خیلی خوشگل شده بود. لبخندی زدم وگفتم:
+عالی شدید.
لبخندی زدوباذوق گفت:
خاله:جدی میگی؟
+بله.
خاله:ممنون عزیزم.
روبه روی آیینه قدیکنارستون ایستادو چادرسفیدگلدارقشنگ روروی سرشگذاشت. متعجب گفتم:
+خاله شماکه حجابتون خوبه،چادربرای چیه؟
بالبخندجلوی چادرش وبازکردوچرخید،گفت:
خاله:تنگه؛برجستگی های بدن تابلومیشه.
نازگل:خالهههه!
خاله:من برم صدام میزنه.
خاله رفت ومن همچنان متفکرزل زده بودم بهجای خالیش،تاحالااز این دیدنگاه نکرده بودم، ناخودآگاه ازجام بلند شدم وبه سمت آیینه رفتم وچرخی زدم؛ خاله درست می گفت، لباس اون که گشاد بودانقدرتابلوبودبعد برای من که انقدرتنگه که افتضاح بود.
حس بدی بهم دست داد،بااخم به خودم توآیینه نگاه کردم، حس بدی بهم دست داد،انگارکم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که حرف امیردرستهومن بی حیام. تندتندسرم وتکون دادم وزیرلب گفتم:
+نه نه هالین؛کم چرت وپرت بگو،توبی حیانیستی.
به ظاهرآروم شدم ولیازدرون همچنان حسبدبهم حاکم بود.صدای آیفون بلندشد،سریع به سمت آیفونرفتم وجواب دادم:
+بله؟
_رضوانی هستیم.
به لیست مهموناکه رویمیزخاطره بودنگاه کردم ودنبال اسم رضوانی گشتم،آهااان پیداش کردم،بعد گفتم:
+بفرمایید.
دروبارکردم ومنتظر موندم بیان تو،خالهگفت:
خاله:کیه؟
+مهمونه گفت رضوانیه.
لبخندی زدوآهانی گفت.
نازگل عین فوضولاگفت:
نازگل:اون کاغذی کهدستت بودچی بود؟
دلم نمی خواست جواببدم ولی جلوی خالهضایع بود،گفتم:
+من مهمونارونمیشناسم،
مهین جون اسمشون وبرام نوشت که بدونم کی به کیه.
آهانی گفت وسرش و کردتوگوشیش.
خاله اومدکنارم جلوی درایستادتاوقتی مهمونا اومدن سلام واحوال پرسی کنه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_هشتم
+من برم به دوستم پیام بدم ببینم چرا انقدردیرکرده.
حسین:باشه،منم برم حیاط پیش آقایون.
سری تکون دادم واز پشت میزبلندشدم، واردسالن شدم،به خاله که بامحبت نگاهم می کرد،نگاه کردم و لبخندی زدم.
گوشیم وازرومیزبرداشتم. دلم می خواست کنار مهمونابشینم ولی روم نمی شد،خب من خدمتکارم حس می کنم کارم درست نیست اگه کنارشون بشینم. خاله که دیدمتفکر وسط مهموناایستادم گفت:
خاله:دخترم بشین.
انگارذهنم وخونده بود، خندم وجمع کردم وگفتم:
+نه ممنون الان میرم اتاقم.
خاله:اِچی چیوبرم اتاقم؟ بیابشین.
نازگل همچون قاشق نشسته پریدوسط و گفت:
نازگل:واعمه،خب راست میگه دیگه جای کلفت که توجمع مهمون نیست. بدجورناراحت شدم، انقدردلم گرفت که نتونستم حرفی بزنم، تمام سعیم وکردم که درمقابل چشم های متعجب جمع بغض نکنم.
خاله باتشرگفت:
خاله:نازگل این چه طرز حرف زدنه؟هالین صاحب خونس.
دستم وگرفت ومن و کشیدسمت خودش، کنارش رومبل پرت شدم،روبه من کردو بامهربونی گفت:
خاله:بشین دخترگلم.
صداش وآوردپایین وزیرگوشم گفت:
خاله:به چرندیات نازگلگوش نده.
لبخندمحوی زدم وسرم وانداختم پایین.رمز گوشیم وبازکردموبرای شایان نوشتم:
+کجایید؟مهمونااومدن!
پیام وارسال کردم و منتظرجواب موندم.دودقیقه گذشت که صدای گوشیم دراومد،پیام وبازکردم:
شایان:ده دقیقه دیگه می رسیم.
لبخندی زدم وگوشیم و خاموش کردم.
روبه خاله کردم وگفتم:
+بااجازتون من برم حیاط.
خاله:بروعزیزم راحتباش.
چقدراخه مهربونه این خاله♡
ازجام بلندشدم ولباسمومرتب کردم،ازبینشونکه ردمی شدم دلم نیومدحرف مهتاب وتلافینکنم،جلوش که رسیدمبهش پوزخندی زدم ومحکم پاش ولگدکردم،باجیغ گفت:
نازگل:آآآآآییییییی،وحشی چه خبرته؟
باآرامش گفتم:
+لنگت وجمع کن.
اجازه حرفی بهش ندادم وازکنارش ردشدم.
توآیینه نگاه کردم،موهام کمی بیروناومده بودو شال وخیلی شل روسرم انداخته بودم.
ازپنجره بیرون ونگاه کردمخیلی شلوغ بودهمه مردبودن؛ تک وتوک بینشون خانمی پیدامی شد. بعد از اینکه شالموروسرم مرتب گذاشتم ولبخندیبه چهره ی خستم توآیینه زدم ودروبازکردم وواردحیاط شدم.
به بچه هاکه دوروبرگوسفندمی چرخیدن نگاه کردم،یادبچگیم افتادم،آخرینبارکه گوسفندقربانی دادیموقتی بودکه آقاجونمازمکه اومده بود، حدوداده سال پیش،زیرلب باخودم به طعنه گفتم:
+ماشالله ماچقدر دستمون به کارخیره
حسین:به چی فکر می کنید؟
ازترس هینی کشیدمکه بلافاصله گفت:
حسین:شرمندهنمیخواستمبترسونمتون.لبخندمحوی زدم وگفتم:
+عیب نداره.
بهش نگاه کردم،یکجوری بود،استرس وتوچشماش می دیدم.باتعجب گفتم:
+اوممم،خوبی؟
سرش وتکون دادوگفت:
حسین:خوبم فقط یکم استرس دارم.
لبم وکج کردم وگفتم:
+چرا؟
حسین:نمیدونم.
صداش وآوردپایین تر وگفت:
حسین:دستام یخ زده.
+چه کاری ازم برمیاد؟
حسین: هیچی ...طبیعیه فکر میکنم بخاطراسترس باشه ...من میرم ببینم بابام اومده یانه.
هنوزیک قدم برنداشته بودکه صداش کردم:
+حسین.
برگشت سمتم وسربهزیرگفت:
حسین:بله؟
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:
+معذرت میخوام.
سرش وتکون دادو زیرلب گفت:
حسین:عیب نداره.
به سمت جمع رفت، ناراحت بودم،ازدست اون نه ازدست خودم، چون انقدربی شعورمکه نمیفهمم آدم هاییکه الان دورم وگرفتنکاملاباماها متفاوتن وعقایدشون به من نمیخوره. پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم، خواستم واردخونه
بشم که صدای زنگ گوشیممانع شد. جواب دادم:
+سلام شایان.
شایان:سلام ، ماجلوی دریم ولی رومون نمیشه بیایم تو.
پقی زدم زیرخنده وگفتم:
+جااااان؟خجالت؟ اونم کی؟توودنیا؟
شایان:خب،جدی میگم مارومون نمیشه بیایم تو.
+وا؛نمی خورنتون که.
باصدای بلندی گفت:
شایان:آفرین،دقیقا دلیلمون همینه می ترسم بیایم تیپمون وببینن راهمون ندن.
پوکرفیس گفتم:
+خنگ جان بیامن جلوی درمنتظرم.
اجازه ندادم حرفی بزنه،قطع کردم و سریع به سمت دررفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
❤️✨
#یا_صاحب_الزمان(عجلالله)
💛تامگــر یڪ نفسم
💜بوي تو آرَد دم صبح
💙همه شـــب منتـــظرِ
💖مرغِ سحرخوان بودم
سعدی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_ششم
خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد .
مهدا : مامان ؟ مامانی ؟
ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟
ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم
ـ واقعا باید این اردو بری ؟
ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم
از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم
ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من .
مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ...
ـ باشه برو ، شبت خوش ...
بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد .
به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید .
مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟
ـ چجوری ؟
ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود
ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد
ـ دلیل نمیشه
ـ چی بگم !
ـ من یه حدسایی میزنم
ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟
ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ...
ـ فال گوش واستادی ؟
ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید
ـ نباید گوش وای..
ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟
ـ خب چرا ولی...
ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن ..
اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟
بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟
چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ...
ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟
ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست
ـ خب که چی ؟
ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_هفتم
حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد .
نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند .
با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ...
بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست .
هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم .
تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند .
مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد .
وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد .
وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود .
بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود .
امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن
ـ چطور ؟
ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد
ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن
ـ آره واقعا
ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم
ـ باشه
ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین
ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم .
ـ ما وظیفمونو انجام میدیم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌏(تقویم همسران)🌍
⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
✴️ یکشنبه 👈11 خرداد 1399
👈 8 شوال المکرم 1441👈31 می 2020
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🏴روز تخریب قبور ائمه بقیع و حضرت حمزه علیهم السلام توسط وهابیون (1343 هجری)
⏺غزوه حمراء الاسد(3 هجری)
🌙🌟 احکام اسلامی و دینی.
❇️روز مبارک و شایسته ای برای همه امور خصوصا:
✅شروع کارها.
✅انواع تجارت و داد و ستدها.
✅و دیدار با حکام و سلاطین و امیران و قاضی...خوب است.
👼مناسب زایمان است و نوزاد عمرش طولانی است. ان شاءالله.
✈️ مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است.
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️اشتغال به تجارت.
✳️و زراعت و امور کشاورزی نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود.
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث بیماری است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری موجب درد سر است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 9 سوره مبارکه توبه است..
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا...
که دو نفر برای قطع معامله نزد خواب بیننده بیایند. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 37 747 297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد👇👇👇👇
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1