eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
- علی! - باور کن. من این همه مدت که باهاش رفت وامد کردم به توصيه ی مسعود، مدام راستی آزمایی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هردو می زنیم زیر خنده. دماغم را فشار می دهد و می گوید: - برم به بابا زنگ بزنم. خیلی نگرانه. یکی یه دونه. و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گیرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم لیوان را می بینم و دستش... صدایش گرفته ، صورتش انگار تیره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقیه ی این آب میوه رو بخور. رنگت خیلی پریده. لیوان را می گیرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره . برام زیاد پیش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بیاد. به دور و برم که نگاه می کردم می دیدم خیلی ها که ازدواج می کنند، سر خرید و حرف و حدیث و توقع و مهر و تالار و این جور چیزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خیلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه ی این ها توی یه گود دیگر دارم میل بلند می کنم، با ضرب کس دیگر می چرخم . مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقیه ی آب میوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نیستیم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بیرون هم ضربه بخوریم. ليلا! این رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. این چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های دیگه رو بگیرم. نمی تونم جلوی شیطون رو بگیرم. من و تو قله ی قاف هم بریم، از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. - پس راحت بگید هیچ شیرینی کاملی نیست. همیشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عمیقی می کشد. لیلای من! عزیز من! این خاصیت دنیاست. به خدا حرف و استدلال من نیست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گیرد توی تمام رگ هایم. - نمی تونم دنیا رو عوض کنم یا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت این باشه که دنیا شیرینه، همه ی لحظه هاش باید لذت بخش باشه، وقتی یه شیطنت از هر کسی بیاد وسط، تلخیش فریادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنیا تلخی هم داره ، سختی داره ، اون وقت دنبال شیرینیش که می ری، موانع رو درست می بینی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گیرد. اعصابم به هم می ریزد. چقدر تلخ حقیقت ها را توی صورت من می زند : - حتما الآن من باید از بدی شیرین عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصیت دنیا بدم بیاد. دستانم را می گیرد. نگاهش نمی کنم. نفس بریده بریده ای می کشد. می گوید: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، همیشه همین جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد این طور جلو بره... - صبح تا حالا هرچی این بیست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه دیدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اینطور مقابل هم نشسته باشیم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ جايي در ميان رديف زنهاي بهم چسبيده باز كردند و من و سحر نشستيم. بعد از احوال پرسي و صحبت از اين طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهايمان را قطع كرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصيبت هاي حضرت زينب (س) و غريبي او و فرزندان برادرش مي خواند از بلند گويي كه در قسمت زنانه وصل كرده بودند طنين انداز شد. به صداي هق هق خفه اي كه از گوشه و كنار برخاسته بود توجه كردم. در تاريكي معلوم نبود چه كسي گريه مي كند همه چادرها را پايين كشيده بودند فقط من در آن ميان بهت زده به اطراف خيره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتي غمگين يافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمي برخاست. زنها هم آرام به سينه مي زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه كردم. كربلا منتظر ماست بيا تا برويم.... آب مهريه زهراست بيا تا برويم ..... صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ يا حسين › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زني از آن ميانه بلند شد : - خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم . بعد صداي يا حسين جماعت و سينه زدن و هق هق گريه در هم آميخت . چند دقيقه بعد صداي مرثيه خوان عوض شد . اين بار صدايي جوان بود كه پرشور و كوبنده جملاتي آهنگين را ادا مي كرد كه جوابش حسين كشيده و محكم جماعت بود. - مظلوم .... حسين . - معصوم ..... حسين - شهيد ... حسين دوباره صداي زني در كوشم پيچيد : يا حسين خودت همه گرفتاران را درياب .... بعد با تعجب دريافتم كه در جمعيت حل شده ام. اين نزديكي اين احساس اين ناله ها مرا به جماعتي نزديك كرده بود كه عمري درباره شان فكرهاي عجيب و غريب داشتم. تازه مي فهميدم كه همه مثل هم هستيم نيازمند. اشك بي اختيار گونه هايم را مي سوزاند. زير لب آهسته گفتم : يا حسين حسين منو هم شفا بده .... نمي دانم چقدر گذشته بود كه چراغها روشن شد و دختراني جوان با سرعت ظرفهاي يكبار مصرف پر از پلو و خورشت قيمه را در ميان جمعيت پخش كردند. دوباره به اطرافم نگاه كردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. مي دانستم كه خودم هم همين شكلي شده ام . سحر آهسته كنار گوشم گفت : - ديدي چقدر دل آدم سبك مي شه . سرم را تكان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا مي خورن ؟ سحر سر تكان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پايين خيابان تا جلوي مسجد مي روند و به دسته كوچه پايين سلام مي كنند بعد همانطور سينه زنان و زنجير زنان بر مي گردند هيئت و غذا مي خورند. به غذايي كه در دستم بود. خيره شدم. برنجهاي زعفراني روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند مي شد. سحر آسته گفت : خيلي خوشمزه است. يك قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و كشيد : - بيا بريم شوهرتو توي دسته ببين. گيج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و كنار كوچه نشسته بودند. چند دقيقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزديك شد. كسي با سوز و گداز مي خواند. دسته مردان سياهپوش كه به طور منظم زنجير مي زدند نزديك مي شد. سحر دستم را كشيد : بيا بريم جلو تر ... چند قدمي دسته عزاداران ايستاديم. سحر پچ پچ كرد : حسين آقا رو ديدي ؟ سرم را تكان دادم : نه كو ؟ سحر دستش را به سمتي بلند كرد . امتداد دستش را نگاه كردم . واي حسين عزيزم بود. روي شانه و موهايش پر از گل بود. به پاهايش نگاه كردم كه برهنه روي زمين مي چرخيد. زنجير روي شانه هايش محكم و بي رحمانه فرود مي آمد. لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سياهش شكل گرفت. علي هم كنارش بود. او هم به سر و بدنش گل ماليده بود. به مردي كه جلوي دسته مي آمد نگاه كردم . سرش از بين عَلَم بزرگ و پر از شاخه پيدا بود. بعد صدا كرد : حسين بيا .... حسين جلو رفت و يك كمربند مخصوص دور شانه و كمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هايم را در بازوي سحر فروكردم. به جز حسين كه با يك صلوات زير عَلَم رفت چيزي نمي ديدم. لبانم بي صدا به هم مي خورد : حسين.... در ميان بهت و حيرت من عَلَم سنگين روي شانه هاي نحيف حسين قرار گرفت و حسين شروع به حركت كرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست كمكش كنن. قدم هايم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسين دراز شده بود. صداي سحر انگار از جايي دور دست مي آمد : نترس مهتاب .... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_پنجم باشه
من۳: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوروزازروزی که با امیرعلی بحثم شد میگذره ودرتمام این دوروز نه من حرفی زدم نه اون و کارمون شده بودچشم غره‌واخم. صدای زنگ آیفون باعث شدبه خودم بیام. به سمت آیفون رفتم وجواب دادم: +بله؟ _حسینم. سریع دروبازکردم. روبه روی آیینه ایستادم وبه تیپم نگاه کردم، یه شومیزصورتی بلند وازاد با شلوارطوسی، شال طوسی رو مرتب روی سرم چک کردم. دروبازکردم وبه خاله که خسته ایستاده بودنگاه کردم؛سریع‌گفتم: +سلام،بفرمایید. باخستگی لبخندمهربونی زدوگفت: خاله:سلام دخترگلم،‌خوبی؟ +ممنونم،بفرماییدتو. کفشاش ودرآوردو واردشد. چادرشودرآورد وزیرلب گفت: خاله: چه گرمایی شده الله اکبر! درجوابش گفتم: +بشینیدالان براتون شربت میارم.خنک بشید. خاله:دستت درد نکنه دخترم. لبخنددندون نمایی زدم‌ورفتم آشپزخونه؛باحوصله شربت بهارنارنجی که‌درست کرده بودم وتو‌لیوان ریختم ولیوان و‌توسینی گذاشتم. همچنان که از آشپزخونه‌بیرون میومدم گفتم: +خاله حسین اقا چرا نیومدبالا؟ بعد از این که کیفشو روی مبل جابه جاکردسرشو بالا گرفت وگفت: خاله:گفت میخوادزنگ بزنه به امیرعلی. آهانی گفتم وسینی رو جلوش گذاشتم.لیوان شربتش وبرداشت ومزه کردوگفت: خاله:به به چه خوشمزس. لبخندی زدم وگفتم: +نوش جان خاله:برای خودت چرا نریختی؟ +میل ندارم. صدای دراومد،خاله گفت: خاله:فکرکنم حسینه. شونه ای بالاانداختم و ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم. +بله؟ حسین:منم. +سلام،خوبی؟ ایفن زدی ولی نیومدی داخل؟ همچنان که سرش پایین بودگفت: حسین:سلام،شکرخدا.بله رفتم تا سرکوچه تلفن داشتم....واقعا خوشحالم خندیدم وگفتم: +حق داری،بالاخره مهتاب داره میاد. لبخندش بزرگ ترشد، باذوق کفشاش و درآورد و اومدداخل. انرژی ای که داشت به منم منتقل می شد،‌عشق پاکی که به مهتاب داشت حس خیلی خوبی بهم می داد، منم دلم می خواست عشق وتجربه کنم ولی... ولی می ترسیدم،ازدل تنگی وتنهایی و غصه خوردنای بعدش می ترسیدم. آهی کشیدم وبه سمتشون رفتم. + بفرما بشین،الان شربت میارم حسین:اوممم،شربت چی هست؟ +بهارنارنج. نشست رومبل وگفت: حسین: ممنون ازآشپزخونه شربتی برای حسین ریختم واومدم بیرون. خاله:حسین جان زنگ زدی امیرعلی؟ تااسم امیراومدگوشام وتیزکردم،سینی شربت و جلوی حسین گذاشتم ورومبل کنارخاله نشستم. حسین:بله زنگ زدم. خاله:کجان؟ حسین:داشتن کارای ترخیص وانجام می دادن. اسم ترخیص وکه آورد چشماش برق زد،خیلی خوشحال بودم که حسین حاضره مهتاب وبااین بیماری سختی که گرفته قبول کنه. به ساعت نگاه کردم؛ سه ونیم بود،روبه خاله کردم وگفتم: +کم کم مهمونامیان. به ساعت نگاه کرد وسری تکون داد، قلوپ آخر ازشربتش وخوردوگفت: خاله:من برم لباس عوض کنم.حسین جان زنگ بزن قصاب ویادآوری کن دیرنیادیک وقت. حسین:چشم. خاله لبخندی پراز محبت زدوبه سمت حسین رفت وپیشونیش وبوسید: خاله:قربونت بشم من. ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت؛ توکل عمرم مامانم فقط دوسه باربوسم کرده بود،چونم ازبغض لرزید، برای لحظه ای دلم براش تنگ شد،پوزخندی زدم وآب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم: +هالین بس کن اون دلش برات تنگ نشده. حسین:من یه زنگ بزنم به قصاب.. انقدرگلوم ازبغض درد گرفته بودکه نمی تونستم حرف بزن فقط با ناراحتی چشمام و بستم وسرم وتکون‌دادم‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد . دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند . آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند . چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت . به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود. تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت . درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد . نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود . رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد . بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت . خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay