🌱حکمت71
🌼🍃 وَ قَالَ علی علیه السلام :
إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْکَلَامُ .🍃🌼
🌼🍃و درود خدا بر او فرمود:
چون عقل کامل گردد سخن اندک باشد.🍃🌼
📚نهج البلاغه
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دوم
مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود .
میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد .
ـ سلام دخترم
ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم
ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ...
ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد
ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن
ـ ممنون قربان ، یا علی
ـ یا علی
از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند .
به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد .
ـ سلام ، خانم رضوانی ؟
ـ سلام ، بفرمایید
ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟
ـ بله ، معلومه ...
ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ...
ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا ....
ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... .
ـ خوبه ، متشکرم .
ـ وظیفه است ، یا علی
کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت :
مینااااااا ؟ خودتی ؟
دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت :
چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟
نوشته بود :
" یاسم ، مینا خانم! "
مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت :
یااااس ؟!!!!
همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت :
اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سوم
ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت
ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی
ـ مزاحمت نمیشم ....
ـ لوس نشو ، راه بیافت .
با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند .
یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد
ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست
ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره
ـ حق با شماست ...
ـ خب چقدر پیش رفتید ؟
ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه
ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید
ـ ممنونم .
یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند .
حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند .
یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد .
مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است .
یاس : بفرمایید از این طرف
بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت :
مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ...
صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد .
+ مشکل داریم ...
سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟
+ میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن
ـ چرا ؟
+ ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ...
مهدا : فیلمه
یاس : موافقم
+ مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا
مهدا : نه !
سرگرد : همینو میخوان
رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ...
+ نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ...
سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟
+ نه عصر میرسن شیراز
ـ خوبه
موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد .
ـ سلام بفرمایید
ـ مشکلی پیش اومده
ـ میدونم ، نگران نباشید .
سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا
مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛
هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام .
ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه !
ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید .
ـ باشه ، منتظرتونم .
ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
سلام✋ خدمت مخاطبان فهیم و همیشه همراه کانال💐
با عرض معذرت اعلام میکنم ، تاخیر پیش امده هیچ ربطی به انلاین بودن رمان یا تاخیر نویسنده نداره،باکمال تاسف، بنده به عنوان ادمین کانال فراموش کردم رمان رو بارگزاری کنم 😞و از تک تک تون عذر خواهی میکنم واقعا حلال بفرمایید.🌺
👈 قول میدم ان شاالله مشرف بشم حرم، از طرفتون یک سلام خدمت حضرت رضا علیه السلام بدم 💐✋
✨شبتون نورانی✨
🌎(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
✴️ چهارشنبه 👈14 خرداد 99
11 شوال 1441👈3 ژوئن 2020
🏛 مناسبت های دینی اسلامی.
🏴رحلت امام خمینی ره
⛔️صدقه اول صبح ضروری است و رفع نحوست میکند.
🎆امور اسلامی و دینی.
🌓 قمر در برج عقرب است.
👶نوزادی که امروز به دنیا بیاید مبارک و عمری طولانی دارد.ان شاءالله.
🚘مسافرت مکروه است اگر ضروری باشدحتما حتما با صدقه همراه باشد.
🔭حکام نجوم
✅ این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است.
✳️التیام زخم دوا گذاشتن بر زخم و دمل.
✳️حمام رفتن.
✳️جراحی چشم و معالجه ان.
✳️کندن چاه و قنات و ابراه.
✳️امور ابیاری و ابرسانی.
✳️استعمال دارو.
✳️امور کشاورزی و بذر افشانی.
✳️حمله به دشمن.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
امشب مباشرت و عروسی مکروه.
💉💉حجامت خون دادن فصد باعث اختلال در مغز است.
💇♂💇اصلاح سر و صورت غم و اندوه در پی دارد.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 12 سوره مبارکه یوسف علیه السلام....
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب و انا له لحافظون ...
و مفهوم ان این است که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت ان دور افتاده بخیر باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
⬛️◼️◾️▪️
👌کوخنشینهایی که کاخ استعمارگران مستبد را به لرزه انداختند...
⚫️امام خمینی: نگذارید خوی کاخنشینی جانشین خوی کوخنشینی شود.
🥀 #رحلت_امام_خمینی تسلیت باد🥀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
♥
#مثل_سنگریزه
یک سنگریزه در کفش گاه تو را از
حرکت بازمیدارد ،سنگریزه ها را
در یاب!
یک نگاه نامهربانانه به پدربه مادر،
گاه کارهمان سنگریزه را می کند.
⚜ حجتالاسلام رنجبر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم دروبا
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
باصدای لرزونی گفتم:
+بله؟
مهتاب:منم هالین.
باشنیدن صدای مهتاب دستم وروقلبم گذاشتم نفس آسوده ای کشیدم. دروبازکردم وگفتم:
+بیاتوعزیزم.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:مزاحم که نیستم؟
خندیدم وگفتم:
+نه بابادیوونه.
هنوزیک قدم برنداشته بودکه دراتاق امیرباز شدوازاتاقش اومد بیرون.ازاسترس دستم از رو دسته ی درشل شد. مهتاب متعجب برگشت وبه امیر که ایستاده بود وبه مانگاه می کرد،نگاه کرد وگفت:
مهتاب:جونم داداش؟ چیزی شده؟
امیریه قدم جلواومد وگفت:
امیر:میگم مهتاب تو اومدی تواتاقم؟
حس کردم رنگم پرید، خودمم نمیدونستم چرا انقدربرای این موضوع استرس گرفتم. مهتاب شونه ای بالا انداخت وگفت:
مهتاب:نه،چطور؟چیزی شده؟
امیرابروهاش وبالاانداخت وگفت:
امیر:نه عزیزم چیز مهمی نیست،فقط...
برگشت سمتم وادامه داد:
امیر:فقط ،تواتاقم یه وسیله شخصیم جابه جا شده
خودمو جدی گرفتم وخودم وزدم به اون راه.
امیرعلی همچنان که وارداتاقش می شد گفت:
امیر:بیخیال حتماکارخودم بوده و یادم نیست. سریع درجوابش گفتم:
+آره حتماهمینه.
برگشت سمتم و مشکوک نگاهم کرد. لبخندهولی زدم و گفتم:
+مهتاب بریم داخل.
مهتاب لبخندی زد وگفت:
مهتاب:بااجازه داداش.
امیرعلی باجدیت سری تکون داد، دست مهتاب و گرفتم وکشیدمش تو و دروبستم.مهتاب با تعجب گفت:
مهتاب:خوبی تو؟
لبخندهولی زدم وگفتم:
+آره آره خوبم چطور؟
شونه ای بالاانداختوهمچنان که روتخت می نشست گفت:
مهتاب:رنگت پریده.
سرم وتندتندتکون دادم وگفتم:
+نه باباخوبم.
مهتاب:خداروشکر.
یهو انگاریادچیزی افتاد گفت:
مهتاب:آهان راستی بیاکفشات وآوردم برات پایین جاگذاشتی.
به دستش که سمتم درازکرده بودنگاه کردم و گفتم:
+مرسی عزیزم.
کفش وازدستش گرفتم وروتخت کنارش نشستم.
بالبخندبزرگی که سعی کنم حال بدم وپنهان کنم گفتم:
+خب بگوببینم چخبر؟
پوکرفیس نگاهم کردوگفت:
مهتاب:والامن که روتخت بیمارستان بودم،اونجا خبرخاصی نبود.
خندیدم وگفتم:
+راست میگی سوالم چرت بود.
خنده ی آرومی کرد وسرش وانداخت پایین.
سوالی که ذهنم و درگیرکرده بودو پرسیدم:
+میگم مهتاب یه سوال؟
بامهربونی گفت:
مهتاب:جونم؟بپرس.
لبم وبازبون ترکردم وگفتم:
+اگه...اگه یکی بیاد خواستگاری قبول می کنی؟
خندیدوگفت:
مهتاب:چیه؟برام شوهرپیداکردی؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+بی شوخی پرسیدم، جدی جواب بده.
نفس عمیقی کشیدوگفت:
مهتاب:دلت خوشه ها کی میادمن مریض وبگیره؟ درضمن اگه کسی بیادخواستگاری من هم قبول نمی کنم؟
بانگرانی((بخاطرحسین نگران بودم))گفتم:
+چرا؟
مهتاب شونه ای بالا انداخت وباجدیت گفت:
مهتاب:دلم نمیخواد جوون مردم وبدبخت کنم،یک عمرپرستاری برای هرمردی سخته.
چیزی نگفتم،اونم حرفی نزدوسکوت کرد.نتونستم طاقت بیارم وگفتم:
+حتی اگه حسین باشه؟
سرش وآوردبالا، چشماش پرازاشک شده بود.
مهتاب:اون عاشق یکی دیگس ..درضمن حسینم فرقی با بقیه نداره من نمیتونم کسی وبخاطر خودم اسیر کنم درضمن مطمئن باش حسینم حاضر نیست بایکی که سرطان داره ازدواج کنه.
ابروهام بالاپرید، مهتاب ازکجامیدونه؟ مگه قرار نبودمهتاب نفهمه؟
باتعجب گفتم:
+توازکجامیدونی؟
مهتاب:چیو؟اینکه سرطان دارم؟
سرم وبه نشونه تایید تکون دادم که گفت:
مهتاب:نازگل امروز سوتی دادمنم کلی پرسیدم ازش اونم لوداد.
زیرلب باحرص گفتم:
+دختره ی نفهمِ بی عقل.
خنده ی محزونی کردوگفت:
مهتاب:بالاخره که می فهمیدم.
ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:من برم بخوابم، شب بخیر.
باصدای آرومی گفتم:
+مهتاب نمیخواستم ناراحتت کنم.
سرش وتکون دادو گفت:
مهتاب:ناراحت نشدم،شب بخیر.
رفت ودروبست. دلم براش سوخت، دلم برای حسینم سوخت،چقدربده عاشقی!
یهویادنوشته ی تودفترامیرعلی افتادم:
♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay