eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اگر شهوات و «من دلم می خواهد» را از خودت دور کنی، به همه جا میرسی آقا جان..! (آیت الله حق شناس)🌱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهل_یکم با د
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با قدم های بلند نزدیکشان میشوم +ترخدا بشینید راضی به زحمت نیستم خاله شیرین لبخند ملیحی میزند _نه عزیزم چه زحمتی آرام مرا در آغوش میکشد و ادامه میدهد _تو ببخش عزیزم زحمت رو ما بهت دادیم از آغوشش بیرون می آیم و با لحن گرمی میگویم _چه زحمتی من عاشق بچه ها هستم شایان هم ماشالا خیلی شیرین و بامزست . بوسه ای بر پیشانی ام میزند _قربونت برم . زیر لب ( خدا نکنه ) ای میگویم و کنار عمو محمود می ایستم . عمو محمود روی سرم را میبوسد _سلام نورا خانم گل ، خوبی عمو جان ؟ یا محبتی بی ریا میگویم +خیلی ممنون شما خوبید _وقتی تو خوبی منم خوبم از این همه محبت و مهربانیشان حبه حبه در دلم قند آب میشود . سوگل آرام بازویم را نیشگون میگیرد و زیر گوشم زمزمه میکند _انقدر چاپلوسی میکنی مامان بابام بیشتر از من به تو محبت میکنن ریز ریز میخندم +خب تو هم بیا پیش من آموزش ببین و بعد هر دو قهقهه میزنیم . از همان قهقهه هایی که به قول خانم جان گوش فلک را کر میکند . خاله شیرین میگوید _خنده بسه پاشید بیاید آشپزخونه کمک من . نورا جان تو هم چادرتو در بیار سجاد نیست . هردو خنده یمان را جمع میکنیم . سوگل با تعجب می پرسد _سجاد که همین الان خونه بود برای چی رفت ؟ خاله شیرین شانه بالا میاندازد +نمیدونم گفت یه کار مهم دارم باید برم . هر چقدر اصرارش کردم بعد حداقل شام بره قبول نکرد به احتمال زیاد بخاطر من رفته است . یا از دست من ناراحت است و یا بخاطر اینکه من خجالت نکشم رقته است . از اینکه با او رو به رو نشدم خوشحالم . بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه کسی لبخندم را ببیند جمع و جورش میکنم . به اصرار خاله شیرین شام را در خانه یشان میخورم و بعد عمو محمود مرا به خانه میرساند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌿🌸🌿 《شده دردی به دلت افتد و تو آب شوی ؟ همه شب با غم دلتنگی خوی خواب شوی ؟》 پروانه حسینی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با شنیدن صدای زنگ به اتاقم میروم ، کنار میز می ایستم و موبایل را از روی آن بر میدارم . اسمی که روی صفحه نمایان شده را زیر لب میخوانم . +سوگل ابرو بالا می اندازم و تماس را وصل میکنم . صدای سرحال سوگل در تلفن می پیچد _سلام خانم خانما . یه وقت یادی از ما نکنیا میترسم پول تلفنت زیاد میشه ! با خنده میگویم +علیک سلام . همین اول کاری منو به رگبار بستی . تو که ماشالا هر روز زنگ میزنی دیگه نوبت به من نمیرسه . خالا چرا نقدر کِیفِت کوکه ؟ با صدایی که هیجان در آن موج میزند میگوید _راستی اینو میخواستم بهت بگم ، یادته دوست بابام یه باغ داشت وقتی بچه بودیم هر چند وقت ازش قرض میگرفتیم همه با هم میرفتیم اونجا ؟ همون که کلی توش بازی میکردیم ؟ +آره یادمه چطور مگه ؟ _امروز بابام زنگ زد به همون دوستش ازش باغ رو قرض گرفت تا همه با هم بریم اونجا خاطره هامون زنده بشه . ذوق زده میگویم +وای جدی میگی ؟ _آره +حالا کی قراره بریم ؟ _ نمیدونم باید بابام با عمو محسن و بابات صحبت کنه بعد روزش رو با هم تعیین کنن با شنیدن نام عمو محسن لبخند روی لبم می ماستد . فکر میکردم فقط خانواده ما و عمو محمود هستند . بی حوصله میگویم +باشه پس هر وقت خبری شد به من بگو . من باید برم خدافظ . و بدون اینکه منتظر جوابی از سوگل باشم تماس را قطع میکنم . بخاطر وجود خانواده عمو محسن تمام شور و هیجانم از بین رفت . میخواهم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ موبایل دوباره بلند میشود . تماس مجدد از سوگل است . حتما متوجه حال گرفته ام شده که دوباره زنگ زده . نمیتوانم به سوگل چیزی بگویم پس موبایل را سایلنت میکنم و از اتاق خارج میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌿🌸🌿 《از داغ بزرگی که نگاهت به دلم دوخت یک شهر به حال من دیوانه دلش سوخت》 روزبه بمانی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 🕊پرونده سیاه مرا جستـــجو نڪن 🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن 🕊پیش نگاه مهدےصاحب ‌زمان،خدا 🌸مارا به حق فاطمہ بی آبرونڪن😔 😷
(تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ چهارشنبه 👈 21 آبان 99 👈 25 ربیع الاول 1442 👈 11 نوامبر 2020 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🔘 قرارداد صلح بین امام حسن مجتبی علیه السلام و معاویه علیه الهاویه " ۴۱ ه.ق " . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛 تقارن نحسین ، صدقه صبحگاهی رفع نحوست است . 📛 از قسم خوردن پرهیز شود . 👶مناسب زایمان و نوزاد نجیب و دانا خواهد شد . ان شاءالله 🚘مسافرت : مسافرت خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم. 🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ اشتغال به تجارت. ✳️ آغاز تعلیم و تعلم . ✳️ و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن نیک است . 📛 برای امور ازدواجی ، معالجات ، امور صنعتی و زرگری خوب نیست . 💑 حکم مباشرت امشب (شب پنج شنبه) ، فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان می گردد . ان شاء الله 💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث صفای خاطر می شود . 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت خوب است . 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ۲۶ سوره مبارکه " شعراء " است. قال ربکم و رب آبائکم الاولین ...... و مفهوم آن این است که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه در آید تا خواب بیننده به جواب سوال بر خصم خود غالب گردد و شاد شود . ان شاءالله.و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran
:🌱 به شهیدِ عزیز و به ‌شهیدِ عزیز به چشمِ یک فرد نگاه نکنید؛ به آن‌ها به چشم یک یک راه یک مدرسه‌یِ درس‌آموز نگاه کنید.. 🍃
💠 🌷از رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله و سلم) روایت شده است که ایشان فرمودند : 🔴عَن رَسُولُ اللَّهِ (صلی‌الله علیه و آله و سلم) : مَا يُوضَعُ فِي مِيزَانِ امْرِئٍ- يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَفْضَلُ مِنْ حُسْنِ الْخُلُقِ. 🔵روز قیامت چیزی برتر از در ترازوی اعمال انسان نهاده نمی‌شود. 📚 کافی، ج۲،ص۹۹
📖 🌴می‌گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. 🐪روزی قافله‌ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار می‌دهد تا در شهر به برادرش برساند. 🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می‌تواند کرد بی آنکه بریزد. 🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می‌رسد و امانتی را می‌دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می‌کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. 🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی می‌رود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان می‌کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین می‌ریزد. ✨چون زرگر این را می‌بیند می‌گوید: «ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد می‌باشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله خطاب به ابوذر : ای ابوذر! از فردا فردا کردن در عملت بپرهیز که تو به امروز تعلّق داری و اگر فردایی بود کار فردا را انجام بده و اگر فردایی نبود هرگز پشیمانی ندارد ...! 📚بحارالانوار، ج۷۷، ص۷۵
💚👈یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید: شبی وارد جلسه شدم،کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود.چشمم که به افراد جلسه افتاد،یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود،در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است. 💚👈جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود،ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت: ✨به ریشش چه کار داری؟ ببین اعمالش چگونه است، شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری! 📚 کیمیای محبت
🔸خانه مان امام حسین (ع) بود. مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان🔊 ظهر بود که صدای شدیدی از خیابان آمد.....❗️ 🔹بلافاصله یکی از ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات ! از ترس خشکم زده بود😰 و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه بودم 🔸همین که چشمم به افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔 سرباز و شما. بعد هم به آقا متوسل💞 شدم که بلایی سرش نیامده باشد. 🔹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت. شکسته بود اما به خیر گذشت. از این سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم❌ فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری🥛 هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود❤️ راوی: مادر شهید ( از عاشقان و دوستداران شهید ابراهیم هادی )🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهل_سوم ♡♡♡♡
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از ماشین پیاده میشویم و همراه وسایل حرکت میکنیم . چشم میچرخانم و دنبال سوگل میگردم . سوگل را از دور میبینم . دست تکان میدهد و به سمتمان میدود . با رویی خندان با پدر و مادرم سلام و احوالپرسی میکند و بعد کنار من می ایستد . مانتوی طوسی رنگ بلندی همراه با شلوار و روسری زرشکی به تن کرده است . چند تا از وسایل ها را از دستم میگیرد و با مهربانی میگوید _سلام نورا چطوری ؟ چقدر دیر کردید +ببخشید توی ترافیک گیر کرده بودیم . سر تکان میدهد و به راهمان ادامه میدهیم . سوگل در باغ را برایمان باز میکند و ما را راهنمایی میکند . بلاخره به مکان مورد نظر میرسیم . حصیر سبز رنگی روی زمین پهن شده و وسایل پیک نیک روی آن چینده شده است . خاله شیرین گوشه ای از حصیر نشسته و وسایل را آماده میکند . کمی آن طرف تر عمو محمود و سجاد بدمینتون بازی میکنند . آنقدر غرق بازی شده اند که متوجه ورود ما نشدند . سجاد سوییشرت و شلوار ورزشی مشکی رنگی به تن دارد . کلاه لب دار کپ و کتانی مشکی اش سِت ورزشی و تیره اش را تکمیل کرده است . بخاطر هیجان و تحرک زیاد گونه هایش به سرخی میزنند . ته ریش هایش از دفعه قبل بلند تر شده اند . در مقابلش عمو محمود درست عین لباس های سجاد را پوشیده با این تفاوت که رنگ لباس های او سفید است درست رنگ متضاد مشکی . لبخند کوچکی میزنم و با خاله شیرین سلام و احوالپرسی میکنم . میخواهم با عمو محمود و سجاد هم سلام و احوالپرسی کنم اما دلم نمی آید بازیشان را خراب کنم ، اما خاله شیرین بر عکس من بلند سجاد را صدا میزند . سجاد تاره به خودش می آید و سرش را بر میگرداند . تازه متوجه حضور ما شده است . میخواهد به سمت ما بیاید اما در همین هِین توپ بدمینتون کنار پای سجاد فرود می آید . عمو محمود با خوشحالی میگوید _یک/هیچ ، به نفع من . از این همه ذوق و خوشحالی عمو محمود خنده ام میگیرد . سجاد دوباره به سمت عمو محمود بر میگردد +نه این رو حساب نمیکنیم چون مامان حواسمو پرت کرد وگرنه میگرفتمش . بعد از بگو مگوی کوتاهی هر دو به سمت ما می آیند و سلام و احوال پرسی میکنند . بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم 🌿🌸🌿 《ماه شبگرد کجا صورت ماه تو کجا شب بی نور کجا زلف سیاه تو کجا》 محمد سلطانی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay