📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم☔️
#پارت_سوم🌻
سری تڪان میدهم و میگویم
-ببخشید استاد، متوجہ نشدم بفرمایین.
پوزخندے گوشہ لبش جا خشڪ میڪند
-گفتم سعدے اینجا میخواد چیو برسونہ، مفهوم این بیت گلستان چیہ.
ڪدام بیت؟منڪہ از همان اول ڪلاس ڪتابم را از ڪولہ ام بیرون نیاورده بودم، با ڪلافگے گفتم
-ببخشید استاد من یڪم حالم مساعد نیست.
با قدم هاے آهستہ اما محڪم بہ سمتم راه مےافتد بالای سرم ڪہ میرسد نگاهے بہ برگہ زیر دستم میڪند و آن را از زیر دستم بیرون
میڪشدو همانطورڪہ راه می افتاد، شروع میڪند بہ خواندن ڪلمات روی برگہ
-محسن..محسن..محسن......
با تمسخر نگاهے به من میڪند و میگوید
-چقدر محسن
صداے خنده بچہ ها بلند شد اخم هایم درهم تر میشود،نگاهش را روی من میخڪوب میڪند
-خانم سنایی درستہ اینجا ڪلاس شعر و شاعریہ اما ڪلاس عشق و عاشقے نیست، اینجا جای اینکارا نیست.
خون در رگ هایم جوشید بہ چہ حقے هرچہ ذهن مشوشش مے بافد را بر زبان ڪثیفش می آورد، با آرامش ساختگے ڪولہ ام را برمیدارم و سمت استاد راه می افتم آرام ڪاغذ را از دستان بزرگش بیرون میڪشم
-اولا شما بہ چہ حقے در مسائلے ڪہ بہ شما مربوط نیست دخالت میڪنید؟ دوما من بخاطر حواس پرتیم معذرت خواهیے ڪردم با توجہ بہ اینڪه من سابقہ حواس پرتے در کلاس رو نداشتم نیازے به اینهمہ جنجال نبود، سوما لطفا قضاوت نڪنید، چهارما مواظب رفتارتون باشید تا فرهنگ خانوادگیتون زیر سؤال نره.
نگاهے گذرا بہ چشمان مبهوتش میڪنم، بااجازه ای میگویم و از ڪلاس خارج میشوم.
با بغض پلہ هارا طے میڪنم
زیرلب و با بغض زمزمہ میڪنم
-خویش را در جاده اے بے انتها گم ڪرده ام
بعد تو صدبار راه خانہ را گم ڪرده ام
بغضم سرباز ڪرد، محسن میبینی چقدر حواس پرتم ڪردے؟
گوشہ ترین نقطہ حیاط روی نیمڪت مینشینم و اشڪهایم را پاڪ میڪنم اما آنها لجبازتر سرازیر میشوند، فقط میدانم اشڪ هایم بخاطر خزعبلات شمس نیست اشڪهایم بخاطر دلشوره عجیب و غریبم است.
-در ڪوزه خشڪیده نمی راه ندار
بیچاره نگاهے ڪہ بہ امید تو تر شد.
بھ قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سوم🌻
#پارت_اول☔
من لجباز، اشڪهایم لجبازتر، من پاڪ میڪنم آنها سرتق تر از من سرازیر میشوند.
صداے ضعیف گوشے ام بلند میشود، بیحوصلہ موبایلم را از میان انبوه وسایل داخل ڪولہ ام مییابم و جواب میدهم، صداے الناز داخل گوشے میپیچد
-راحیل ڪجایے پیدات نمیڪنم.
صدایم را صاف میڪنم
-همونجایے ڪہ اونروز حالت خوب نبود اومدیم.
-آهان الان میام.
اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بغضم را فرو میخورم.
الناز را میبینم ڪہ نزدیڪم میشود، خودم را مشغول گوشے ام نشان میدهم تا متوجہ چشمان قرمزم نشود.
روی نیمڪت مینشیند و مشغول جستجو درون ڪولہ اش میشود
-راحیل، یعنے جورے این شمس از دماغ فیل افتاده رو ڪوبیدے، بدبخت تا همین الان قرمز بود.
خنده اے ڪرد و ادامہ داد
-البتہ فڪر ڪنم ترم بعدے این درس رو مجبورے دوباره بخونے.
دلم شور میزد، حال محسن چطور است؟ زخمی شده؟
این سوالات مثل خوره قصد جانم را ڪرده بودند،چشمہ اشڪهایم دوباره جوشید.
الناز ڪہ انگار از یافتن شی مورد نظرش ناامید شده بود، بیخیال زیپ ڪولہ اش را ڪشید
-راحیل، چطورے جرأت ڪردے اونطور جواب شمس رو بدے، قبل اینڪہ تورو ببینم همیشہ فڪر میڪردم امثال تو آدماے منزوے هستن.
نتوانستم جوابش را بدهم، الناز ڪہ پاسخے از من دریافت نڪرد، با چشمانش صورت پر از اشڪم را ڪاوید و با تعجب گفت
-دارےگریہ میڪنے؟
جوابے ندادم
-میدونم ڪہ بخاطر چرت و پرتای شمس نیست، مگہ نہ؟
سرم را بہ معنے آره تڪان دادم، با نگرانے نگاهم ڪرد
-پس چیشده؟
دستانم را قاب صورتم میڪنم و با گریہ میگویم
-دلم شور میزنہ.
سرم را در آغوش گرمش میفشارد و با محبت میگوید
-حتما شور محسن رو میزنہ..
سرے بہ معناے تایید تڪان میدهم.
-خانم معلم،شما همیشہ بہ من از این ذڪرات ڪہ مثل مسڪنن یاد میدے، اونوقت خودت اینجا نشستے زار میزنے؟
مڪثے ڪرد و گفت
-یہ ذڪره بود خیلے باحال بود، دل آدمو آروم میڪرد، چی بود راحیل؟
با صدای خش دار و آهستہ میگویم
-الا بذڪرالله تطمئن القلوب.
لبخندے میزند و با ذوق ادامہ میدهد
-آره این عالیہ.
شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردن ذڪر
الا بذڪرالله تطمعن القلوب، تنها با یاد تو قلبم آرام میگیرد محبوب من.
-الله اڪبر الله اڪبر.
لبخندے شیرین روے لبانم مینشیند، چہ زیبا پاسخم را داد این محبوب عاشق.
الناز برمیخیزد و رو بہ من میگوید
-وضو دارے؟
سرے بہ نشانہ تایید تڪان میدهم، دستم را میگیرد و با خنده بلندم میڪند
-پس بہ قول خودت تا نمازمون سرد نشده بریم بخونیمش.
با لبخند دنبالش راه مے افتم.
❄❄❄
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃🌸🍃
#داستان
روزی پیامبر در مسجد نشسته بودندکه
عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.
بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.
غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.
حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_یکم #ب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پایانی
سری به نشانه نفی تکان میدهم
_گوهر ، من اولش فک کردم اسم یه دختره ، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود ، خیلی تعجب کردم ، ولی وفتی شماره رو چک کردم شماره تو بود
میخندم
+آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه .
هر دو قهقهه میزنیم
_داشته سر به سرت میذاشته
سر تکان میدهم
+میدونم .
حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم
+میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟
سجاد له رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند
_آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته .
الان تو آسمونا پیش همن .
اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .
خواهر من با برادرو تو ازدواج میکردم ، خواهر شهریار با برادر سوگل .
چقدر دلتنگوشونم
س به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم
+منم همینطور
سجاد می ایستد و خودش را میتکاند
_پاشو بریم تا اشکمون در نیومده .
بلند میشوم ، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد .
جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .
خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده .
نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش .
نگاهم میکند و بعد بلند میخنذ.
با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخنذ ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد .
نگاهم را به آسمان میدوزم و بهخاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم .
با لبخند به سجاد نگاه میکنم
و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود
《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》
پایان💚
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
🦋 صبحانتظار 🌤
🕊مھدیجان❤️
○°روز جمعه نامه ی اعمال ما را وا نکن
حتم دارم واکنی حالت پریشان میشود🥺🥀
" سلامٌعلۍآلِیاسین "✋🏻
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💚 #عیدمبعث
#ولایتمداریبہسبڪشهدا💎🌱
بہفرامینمقاممعظمرهبرۍگوشدهید
تاگمراهنشوید !!
زیراایشانبهتریندوستشناس
ودشمنشناساست؛🌿
◍شهیدمصطفےصدرزاده
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
ریحانـہ خلـقـت:)🌱:
#پروفایل
༎🧕🏻📸•
امروز چادر بانوان از عبای من باارزشتر
است! بانوان با حفظ حجاب برتر خود،
مروج دین اسلام هستند.
❲آیتالله گلپایگانی❳
『 چـــــادرے♥️ 』
45.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_زمان "عج الله"
تا روحت❤️ به روح امام زمان 🌸پیوند نخورده تازه نیستی
👌سرباز مهدوی آرزوهاش ،ازدواجش، برنامه هاش... براساس هدف بینهایت می چینه. 😊
#کلیپ🎬
#انتشار_حداکثری
⚜️--⚜️--⚜️--⚜️--⚜️
درس بزرگ
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند.
پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه.
دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه.
خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میمونن.
اما حالا می دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم.
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...
این حرف صاحب خونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.
درسی که به تو هم می گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق تر باشی.
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست. تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچ چیز ارزش این را نداره و هیچ کس هم چنین ارزشی به تو نمی تونه بده. فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می دونه و اگر دل می خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
🎥سخنرانی حاج آقا دانشمند
✍موضوع: عشقت کیه؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
در میان آن عده ای که در یمن بر پیامبر اسلام وارد شدند ، مردی بود که از همه بیشتر با رسول خدا پرحرفی و بگو و مگو می کرد .
پیامبر اکرم (ص ) بقدری در خشم شد که عرق از میان چشمان مبارکش جاری شد و رنگ صورتش تغییر کرد و سر خود را به زیر انداخت .
در این موقع بود که جبرئیل نازل شد و گفت :
خدا سلام می رساند و می فرماید : این مرد ، شخصی باسخاوت است ، به مردم طعام می دهد . خشم و غضب پیامبر فرو نشست .
سر مبارک خود را بلند کرد و فرمود : اگر غیر از این بود که جبرئیل از طرف خدا خبر می دهد که تو مرد سخاوتمندی هستی ، تو را کیفر می کردم تا برای آیندگان عبرتی باشد .
آن مرد گفت : مگر خدای تو سخاوت و بخشش را دوست دارد ؟ ! فرمود : آری . گفت :
اشهد ان لا اله الله و انک رسول الله .
قسم به آن خدایی که تو را به پیامبری مبعوث کرده ، من احدی را از مال خودم محروم نکرده ام .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•