📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_سوم
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد . دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .
مصطفی گفت: من .
بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_دوم ♦️تا لحظه مرگ تو ب
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_سوم
♦️آتش انتقام
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم
غرورم به شدت خدشه دار شده بود،
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و...!!!
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود...
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ...
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه!
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه...
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!!
به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_دوم مادرم ما
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سوم
تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود
_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .
پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود
_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .
با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم
_خب پیاده بشید رسیدیم .
نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم
_بریم
لبخند مهربانی میزند
+بریم
پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند.
🌿🌸🌿
《هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سوم🌻
#پارت_اول☔
من لجباز، اشڪهایم لجبازتر، من پاڪ میڪنم آنها سرتق تر از من سرازیر میشوند.
صداے ضعیف گوشے ام بلند میشود، بیحوصلہ موبایلم را از میان انبوه وسایل داخل ڪولہ ام مییابم و جواب میدهم، صداے الناز داخل گوشے میپیچد
-راحیل ڪجایے پیدات نمیڪنم.
صدایم را صاف میڪنم
-همونجایے ڪہ اونروز حالت خوب نبود اومدیم.
-آهان الان میام.
اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بغضم را فرو میخورم.
الناز را میبینم ڪہ نزدیڪم میشود، خودم را مشغول گوشے ام نشان میدهم تا متوجہ چشمان قرمزم نشود.
روی نیمڪت مینشیند و مشغول جستجو درون ڪولہ اش میشود
-راحیل، یعنے جورے این شمس از دماغ فیل افتاده رو ڪوبیدے، بدبخت تا همین الان قرمز بود.
خنده اے ڪرد و ادامہ داد
-البتہ فڪر ڪنم ترم بعدے این درس رو مجبورے دوباره بخونے.
دلم شور میزد، حال محسن چطور است؟ زخمی شده؟
این سوالات مثل خوره قصد جانم را ڪرده بودند،چشمہ اشڪهایم دوباره جوشید.
الناز ڪہ انگار از یافتن شی مورد نظرش ناامید شده بود، بیخیال زیپ ڪولہ اش را ڪشید
-راحیل، چطورے جرأت ڪردے اونطور جواب شمس رو بدے، قبل اینڪہ تورو ببینم همیشہ فڪر میڪردم امثال تو آدماے منزوے هستن.
نتوانستم جوابش را بدهم، الناز ڪہ پاسخے از من دریافت نڪرد، با چشمانش صورت پر از اشڪم را ڪاوید و با تعجب گفت
-دارےگریہ میڪنے؟
جوابے ندادم
-میدونم ڪہ بخاطر چرت و پرتای شمس نیست، مگہ نہ؟
سرم را بہ معنے آره تڪان دادم، با نگرانے نگاهم ڪرد
-پس چیشده؟
دستانم را قاب صورتم میڪنم و با گریہ میگویم
-دلم شور میزنہ.
سرم را در آغوش گرمش میفشارد و با محبت میگوید
-حتما شور محسن رو میزنہ..
سرے بہ معناے تایید تڪان میدهم.
-خانم معلم،شما همیشہ بہ من از این ذڪرات ڪہ مثل مسڪنن یاد میدے، اونوقت خودت اینجا نشستے زار میزنے؟
مڪثے ڪرد و گفت
-یہ ذڪره بود خیلے باحال بود، دل آدمو آروم میڪرد، چی بود راحیل؟
با صدای خش دار و آهستہ میگویم
-الا بذڪرالله تطمئن القلوب.
لبخندے میزند و با ذوق ادامہ میدهد
-آره این عالیہ.
شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردن ذڪر
الا بذڪرالله تطمعن القلوب، تنها با یاد تو قلبم آرام میگیرد محبوب من.
-الله اڪبر الله اڪبر.
لبخندے شیرین روے لبانم مینشیند، چہ زیبا پاسخم را داد این محبوب عاشق.
الناز برمیخیزد و رو بہ من میگوید
-وضو دارے؟
سرے بہ نشانہ تایید تڪان میدهم، دستم را میگیرد و با خنده بلندم میڪند
-پس بہ قول خودت تا نمازمون سرد نشده بریم بخونیمش.
با لبخند دنبالش راه مے افتم.
❄❄❄
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سوم🌻
#پارت_دوم☔
همراه الناز بہ سمت نزدیڪ ترین فست فودے راه می افتیم.
طبق معمول الناز پیتزا مخلوط و من ساندویچ فلافل سفارش میدهم.
بہ تیپ الناز نگاه میڪنم مانتو بلند و گشاد بہ رنگ فیلے با مقنعہ مشڪے،چشمهایم را ریز میڪنم و با دقت بیشتر نگاهش میڪنم یڪ تار مو از موهایش هم بیرون نبود و دیگر از آرایش ملایمش نیز خبرے نبود.
با تعجب رو بہ الناز میگویم
-الے تو ڪے انقدر تغییر ڪردے؟
با دستمال دور دهانش را تمیز میڪند و بیخیال میگوید
-چہ تغییری؟
گاز دیگرے از ساندویچم میزنم
-همین پوششت.
جرعہ اے از نوشابہ مشڪے رنگش مینوشد
-خب، یادتہ ازت پرسیدم چرا خودتو اذیت میڪنے چادر میپوشے، بعد تو گفتے ڪہ من ریحانہ خلقت خدا هستم و خدا بہ اسم ما خانوما یہ سوره نازل ڪرده پس یعنے ارزش ما خانوما خیلے بالاتر از اینہ ڪہ بزاریم هرڪسے زیبایی هامون رو ببینه، این حرفت خیلے روم اثر گذاشت.
خنده اے ڪردم و گفتم
-اگہ میدونستم حرفام انقدر تاثیر داره، انقدر حرف میزدم تا چادریت ڪنم.
خنده اے ڪرد و مشغول خوردن تڪہ اے دیگر از پیتزایش شد.
ڪلافہ بہ ساعت مچے اسپرت سفید رنگم نگاه میڪنم، این ساعت با استاد نصر ڪلاس داریم، استادے دقیق ڪہ آبش با دانشجوے حواس پرت و سرڪش در یڪ جوب نمیرفت ترجیح میدهم این ساعت را در ڪلاس حضور نداشتہ باشم، بهتر از درست شدن جنجال دیگر با نصر بود.
ڪلافہ وسایلم را درون ڪولہ ام میچپانم و رو بہ الناز میگویم
-الے من حوصلہ ندارم، بمونم یہ چے نصر میگہ یہ چے من.
پلڪے زد و گفت
-باشہ رسیدے پیام بده.
سرے تڪان میدهم و از ڪلاس خارج میشوم.
هوای گرم و طاقت فرساے اوایل شهریور آن هم در قشم، آه از نهاد هر آدمے در میاورد.
سوار اتوبوس میشوم، جایے براے نشستن پیدا نمیڪنم پس ترجیح میدهم ڪنار پنجره بایستم.
با توقف اتوبوس از فڪر محسن بیرون می آیم و پیاده میشوم، بہ چهارراه سر خیابانمان میرسم، چشمانم بہ گل فروشے آنور چهارراه می افتد، بہ سمت گلفروشے راه می افتم و از بین رز های سفید و قرمز، رز قرمزے بیرون میڪشم، با یادآورے اینڪہ محسن گل نرگس را بیشتر میپسندد، رز قرمز را میان رز هاے دیگر برمیگردانم و بہ سمت سبد نرگس ها میروم از بین نرگس هاے تازه، دو شاخہ را جدا میڪنم و سمت فروشنده میروم پس از پرداخت از مغازه زیباے گل فروشے خارج میشوم.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دوم وقتی وارد بنیاد شدم، با خود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سوم
مانتو و روسری سادهای پوشیدم.
در حالیڪه در را باز میڪردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم:
_مامان من با زهرا میرم جایی. یه ڪلاسه ثبت نام ڪنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در.
سلام ڪردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم.
سوار اتوبوس شدیم.
اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالیڪه ڪارت اتوبوس را در ڪیفم جا میدادم گفتم:
-نگفتی ڪجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه ڪه!مزش میره! صبر ڪن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت.زهرا بلند شد و گفت:
-پاشو همین جاست.
درحالیڪه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم،
با سردر ♡گلستان شھدا♡ مواجه شدم.
با بیمیلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم:
_دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت:
-بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم.
زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند.
بعدا فهمیدم #زیارتنامه شهداست.
من هم به تابلو نگاه میڪردم،
و سعی داشتم با عربی دست و پا شڪستهای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم:
√درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، ڪاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…√
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد.
زهرا گفت:
-بریم زیارت ڪنیم.
-مگه امامزادهست؟!
فقط خندید.
راه افتادیم به سمت مقصدی ڪه زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری ڪه روی آن نوشته بود:
📜“شھدا امامزادگان عشقند ڪه مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.”
آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس ڪردم ڪسی انتظارم را می ڪشد….
#ای_که_مرا_خواندهای
#راه_نشانم_بده
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_سیزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ روےکابینت مینشینم و پاهایم را تاب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناارام_من 💞
#پارت_سیزدهم 🌻
#قسمت_سوم
مادر در را باز میکند و وارد میشود
-الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت.
-باش خداحافظ.
به میز تکیه میدهد و دست به سینه میگوید
-کجا به سلامتے؟!!
-هیئت انشاالله.
سرےتکان میدهد و میگوید
-باش گوشیتو بده.
گوشےرا به سمتش میگیرم
-میخواےچیکار؟!!
گوشےرا میکشد و چیزےنمیگوید و شمارهاے را میگیرد و سپس گوشےرا به سمتم میگیرد
-بیا.
با تعجب گوشےرا میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم میخورد زود قطع میکنم و با اخم رو به مادر میگویم
-مامان این چه کاریه؟!!
-وا دختر چرا قطع میکنی؟!
دوباره گوشےرا از دستم میکشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند میشود تند میگوید
-مصطفےاست.
تماس را برقرار میکند و گوشےرا کنار گوشم میگیرد و اشاره میکند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد
-الو.
کمےمکث میکنم
-الوسلام پسرعمو.
-سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟!
-عا آره دستم خورده بود ببخشید.
مکثش طولانےمیشود
-مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے.
چیزےنمیگویم که او بجاےمن سکوت را میشکند.
-شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه.
-اوم نه اشکالےنداره.
-دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!!
-خوبن شماچخبر...
مکث میکنم نمیدانم چرا اما میگویم
-هلن خانم چطورن؟!!
چیزےنمیگوید مکثش طولانےمیشود نفسےمیکشد و میگوید
-هلن کیه؟!!
-هلن!!یاهمون ذیور..
-اوم نمیشناسمش.
-باش کارےندارید؟
میخندد و میگوید
-چرا دو تا زحمت داشتم.
-بفرما.
-یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ میشه.
خون زیر پوستم میدود، تند میگویم
-خداحافظ.
قهقه اےمیزند و میگوید
-خدانگهدار.
🌿🌿🌿
روسریام را با گیره روےسرم فیکس میکنم و دو پیس از ادکلن میزنم و وسایلم را درون کیفم میگزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش میکنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج میشوم.
همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم
-مامان بابا من دارم میرم کارےندارید؟!!
مادر برمیگردد و میگوید
-ضعف میکنےیه چی بخور بعد برو.
سرےتکان میدهم
-نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست میخورم.
بابا همانطور که لقمهاے کوکو برمیداشت گفت
-سویچ رو میزه.
سویچ را برمیدارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمیکنم و از خانه خارج میشوم.
تک زنگے به الناز میزنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود.
سوار میشود و پس از بستن در دنده را عوض میکنم و راه میافتم
-سلام خانم چخبر؟!
-سلام هیچےشما چخبر.
میخندد و میگوید
-با طاها یه دور دعوا کردم اومدم.
میخندم
-چرا؟ دوباره چیشد؟!
-پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر میشے.
سرےتکان میدهم و میگویم
-افکار عوامانه و سطحے.
-ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟!
-نه خانم طاهرےزنگ نزد.
از ته دل میگوید
-خداروشکر امشب دیگه تنها نمیمونم.
میخندم و چشم میگردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک میکنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمیدارم و پیاده میشویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم.
به قلم زینب قهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سوم
ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً
بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ...
رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ...
☆☆☆☆☆
+سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟!
_سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم.
+ ای به چشم ، چی میخوری ؟
_یکم کاپوچینو و یک کیک خیس
آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟
گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ...
=سلام خوش آمدید امری داشتید
آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید .
=چشم
با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ...
آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ...
دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ...
گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ...
چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن...
اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم...
با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید .
من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ...
چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ...
از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟
تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_دوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سوم
دلم طاقت نیاورد گریه های عزیزم را بشنوم و کاری نکنم.
به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم.
روی تخت دراز کشیده بود و ازته دل کوچکش گریه میکرد.
کنارش نشستم و موهای کمندش را شانه کردم.
گیسوکمند حمیدآقا بود و با همین موها از او دلبری میکرد.
_عشق مامان چرا گریه میکنه؟خوشگل من چشمای نازت خراب میشه.
هق هق کنان نشست
_من میخوام با باباحمید حرف بزنم
_عزیزم ممکنه الان سرکارباشه،وقت نداشته باشه ،شب زنگ میزنیم باشه؟
_نه ،باباحمیدم واسه من وقت داره،زنگ بزن
مستاصل نگاهش کردم ،دلم نمیآمد بیشتر از این عروسکم اذیت شود.
دو دل شماره آقا حمید را گرفتم.
چندبوق خورد و تلفن را جواب نداد میخواستم قطع کنم که صدایش به گوشم رسید
_الو
_سلام آقا حمید ،خوب هستید؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم.
_سلام روژان خانم ،ممنونم شما خوبید؟دخترباباخوبه؟خواهش میکنم نفرمایید مراحمید.من درخدمتم
_سلامت باشید راستش نجلاء میخواد باهاتون صحبت کنه،یه لحظه
گوشی را به سمت نجلاء گرفتم.با همان چشمان گریان گوشی را گرفت و به گوشش چسباند
_بابایی جونم
صدای ضعیف حمیدآقا به گوشم رسید
_سلام دختر بابا،جان دلم ،چرا گریه میکنی فدات شم
_بابایی تو مگه فقط منو دوست نداری؟
_قربونت بشم گریه نکن عزیزدلم،معلومه که فقط تو رو دوست دارم.تو جون منی گیسوکمندبابا
در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود به حرف آمد
_زندایی میگه تو قراره زن بگیری،میگه قراره واسم داداشی یا آبجی بیاری.بابایی تو دیگه من و مامانی رو دوست نداری
لبم را از خجالت گزیدم.نیم وجبی آبرو واسه من نگذاشته
_زندایی اشتباه کرده من غلط بکنم بخوام ازدواج کنم ،تو جون دل منی عروسکم،مگه میشه شمارو دوست نداشت.
با این حرف حمیدآقا لبخند به لبش آمد
_یعنی ازدواج نمیکنی ؟
_معلومه که ازدواج نمیکنم ،عشق من فقط خودتی و ....
صدایش به حدی آهسته شد که حرف آخرش را نشنیدم ولی خنده ریز دخترکم مرا کنجکاو کرد
_قول بین خودمون میمونه.
_الهی من فدای گیسوکمندم بشم دیگه نبینم گریه کنی خیلی دوستت دارم .عزیزم میشه گوشی رو بدی به مامانی
_چشم گریه نمیکنم.منم خیلی دوستون دارم زودبیا بابایی
_چشم عزیزم
با دستان کوچک و چشمان ستاره بارانش گوشی را به سمتم گرفت.
_سلام
_سلام مجدد
بعد از این همه سال وقتی عصبانی بودو دندان روی جگر میگذاشت از لحن صدایش میفهمیدم
_من درخدمتم
_روژان خانم چرا به نجلاء گفتید من میخوام ازدواج کنم
_یه لحظه
روبه نجلاء کردم
_عزیزم میری پیش محمدکیان منم الان میام.
_چشم
بوسه ای روی پیشانیاش کاشتم.
با عجله از اتاق خارج شد و در را بست
نفسی گرفتم و دست از روی دهانه گوشی برداشتم
_ببخشید معطل شدید نمیخواستم جلوی نجلاء صحبت کنم
_کارخوبی کردید
_ببینید آقا حمید شما بالاخره باید ازدواج کنید.زهرا میگفت خاله براتون یه دختر خوب درنظر گرفته و تا اینبار زنتون نده ول کن شما نیست و از طرفی این وابستگی نجلاء به شما منو میترسونه.
نفس کشیدن های عصبیش به گوشم رسید
_روژان خانم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم حتی اگر دختر خیلی خوبی باشه.چرا با این حرفها من و نجلاء رو آزار میدید.
زهرا از اتاق خارج شد و لب زد
_کیه؟
_حمیدآقا
نگاه از زهرا گرفتم
_آقا حمید قصد ما خیره نه آزاردادن شما.امروز هم زهرا حواسش نبود نباید جلو نجلاء چیزی بگه ،کلا ما فکر نمیکردیم چنین واکنشی نشون بده
_زهرا بیخو..
زهرا گوشی را از دستم گرفت
_ممنون عموجان،من بیخود کردم؟دستتون دردنکنه.بده به فکرتونم.
زهرا بانیش باز حرف میزد و من نمیفهمیدم حمیدآقا از پشت خط چه میگوید.
_شوهر من، زن به این خانمی داره،نیازی به زن نداره واسش بگیرم ولی شما خودتون که به فکرنیستید من باید به فکر باشم
نمیدانم حمیدآقا چه گفت که زهرا زد زیر خنده و بعد ازنگاه کوتاهی به من ،به سمت اتاق خواب رفت
صدای آهسته اش به گوشم رسید
_پس پای کسی...
وارد اتاق شد و من دیگر چیزی نفهمیدم.
نگاه از در اتاق گرفتم و برای درست کردن شام وارد آشپزخانه شدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_دوم مرد جوان کت مارکدا
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سوم
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ...
+پس چی مامان ؟
آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه...
-نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده
+ماماااان
-باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی!
+خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت
-پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن
+چشم
-روشن، خداحافظ
+خداحافظ
(دو ساعت بعد)
بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند.
همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت:
+سلام مامان خوشکلم
-علیک سلام...
+میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟
-چی رو عزیزم؟
+خیلی گلییییی
-برو آماده شو ببینم ا...
ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هردوشان با اضطراب به هم گره بخورد. مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت:
- برو حاضر شو دخترم
+باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده
-وقتی اومدن میبینی دیگه برو
+یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه
مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد و بعد دکمه آیفون را زد. مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت.
بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد و سلام کرد.
بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد. دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت و آهسته گفت:
سلام
مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت: سلام، بفرمایید.
پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت: شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست.
مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت: بفرمایید...میگم حالا چطورن؟میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟
در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران شروع به باریدن کرد.
پدر محمد لبخندی زد و گفت :
خب اینم به فال خیر میگیریم.
مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت:
خیره ان شاالله
محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و
صورتش گل انداخت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱#قسمت_دوم مامان فاطم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_سوم
چه جوری اروم باشم بابا
مامان دیگه نیست پیش ما
بابا عشقت الان زیر خاکه
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت
اینقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم
نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست ؟
نرگس جون : رفته مراسم ، میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو
بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه ،،ولی
حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو
چقدر صبوری
منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن
بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک
) من چقدر خوشحال بودم که بالاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه ( سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم
رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد
نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ
سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت
چقدر دلم برات تنگ شده بود ،چقدر زود از پیش ما رفتی
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل
تو دستش یه نایلکس بود
نشست کنار تختم
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی
از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای ،
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد
بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی با هم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با
شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد ) بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد
جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره ،،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان
فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به
اونا هدیه میده (
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
- سلام عاطی خوبی؟
) صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود(
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی
- خوب الان کجاش خوشحالی دارن
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سوم
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم ...💕
هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه ...
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن 🚫
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند ...
چه برسه به سعید ...
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم 👗💅💄👌
سریع دست به کار شدم ، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم ... 😉
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد .
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم .
دیدن چهره ی سعید ، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد 💕
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد ...
-اوه اوه ، اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه 😍👌
چه جیگری شدی تو ...
با گفتن "دیوووونه" خودمو تو بغلش انداختم ....
❣ هیچ جا به اندازه ی آغوش سعید برام گرم و امن نبود ...
- آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟
پالتو رو که در آوردی هیچ ، لج کردی شالتم از سرت برداشتی ... 😐
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته ...
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود ....
- عههههه... 😳
سعییید 😒
- کوفت!
- بد 😒
-شوخی میکنم 😊
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟ 😝
- نخیرشم ، آمپول هم نمیخورم
تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم 😰
- ههههه. مسخره ی لوس... 😀
- لوس خودتیییییی 😝
گاز محکمی از بازوش گرفتم و پله ها رو دو تا یکی بالارفتم و به اتاقم پناه بردم.
سعید هم پشت سرم دوید و وارد اتاق شد و درو بست ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay