eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴دنیاپرست شدیم و چقدر عمیق! ✍دخترکی با سنگ، بدنه ماشین پدرش را خراش می‌داد. پدرش از روی خشم چند ضربۀ محکم به دستش زد؛ غافل از اینکه آچار در دستش است! در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد. دختر ‌‌از پدرش پرسید: پدر، انگشتانم کی رشد می‌کنند؟ پدر از ناراحتی حرفی نمی‌زد. نشست و به خراش‌های روی ماشین نگاه کرد. دختر نوشته بود: «دوستت دارم پدر» عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد؛ مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده می‌شوند و وسایل دوست داشته می‌شوند. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🍃.... چادر یک سبک زندگی ست...! ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌 چادر که سرت میکنی، زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍 یک نیست فقط! یک زندگیست❁‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_ششم🌻 #پارت_دوم☔️ عصبی روی صندلی اوتوبوس می‌نشینم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمی‌کردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال می‌خواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث می‌شود چشمانم را محکم ببندم -حاجی چی‌چیو شهدا انتخاب کردن منکه بخاطر این خانوم اومدم. نزدیک می‌شود و سلامی می‌کند. حاج‌حسین لبخندی می‌زند و رو به مصطفی می‌گوید -اونم نگاه شهدا بوده که بخاطر دخترمون اومدی اینجا.. مصطفی شانه‌ای بالا می‌اندازد -نفهمیدم چی گفتید اما فکر می‌کنم درست گفتید. حاجی لبخندی می‌زند و رو به من می‌گوید -مبارک باشه دخترم ازدواج کردی؟! لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم -خیلی ممنون بله. انگار حرف دلم را از نگاهم می‌خواند که تاملی کرد و پس از نگاهی به مصطفی با لبخند گفت -ان‌شاالله که ازدواج فرخنده‌ایه. -حاجی عاشق مرام و حرف زدنت شدم یه عکس بندازیم؟! حاج‌حسین مشتاقانه گفت -بله بله حتما. نمی‌دانم چرا از طرز رفتار مصطفی خجالت کشیدم. پس از سلفی‌ سه نفره از حاج‌حسین خداحافظی کردیم و پس از اینکه چند قدم از حاجی دور شدیم رو به مصطفی توپیدم -تو نمی‌دونی با هر فرد باید چطوری صحبت کنی؟! با بهت گفت -مگه چطور حرف زدم؟ صدایم را کلفت کردم، دهانم را کمی کج کردم و ادایش را درآووردم -حاجی چی‌چیو شهدا انتخاب کردن منکه بخاطر این خانوم اومدم. دلخور نگاهم می‌کند -نمی‌دونم چرا همه شماها که ادعاتون می‌شه می‌خواید شهید بشید و فلان، بجای اینکه کمک کنید بقیه هم خوب بشن فقط هدفتون اینه کنار کسانی که شما دوست دارین نقش بازی کنن، کاش یکم از همینا که مثلا الگوتونن یادبگیرید. بهت زده و مات نگاهش می‌کنم، راهش را می‌گیرد و می‌رود. طعم بزاق دهانم تلخ می‌شود، احساس کردم همه با شماتت نگاهم می‌کنند. نگاهم را به اطراف می‌چرخانم کسی هواسش به من نیست، اما همچنان آن نگاه‌های شماتت‌بار را احساس می‌کنم. دلم برای مصطفی می‌سوزد معلوم است این چند روز برایش سخت گذشته. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زندگی خودتان را با دیگران مقایسه نکنید هیچ مقایسه و مقابله ای بین خورشید و ماه نیست. آنها هرکدام در وقت و زمان خودشان می‌ درخشند ...
دلم از این نگاهها میخواد ک ره ِ صد ساله رو یه شبه برم...⚘🌙 اگه تو بخوای میشه خداجون _بخواه برام 💔 🌿 🦋🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ... خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم به مژده نگاهی انداختم _چی شده ؟! +میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو خنده ای کرد و گفت +خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی منم خندیدم و گفتم _آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم حالا واقعا رسیدیم ؟! +آره دخمل گل ، زودی پیاده شو... دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم... آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود... +مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن... _باشه باشه... به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ... _مروا ... +ها... بله مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم _اع این که همون مردست ... و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم. حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت ×ایشون رو میشناسید ؟ _آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ... نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم _آقای حاجتی وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد اوه اوه پس چال گونه هم داره ... چقدر قشنگ میخنده... اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت _حجتی هستم . و باز هم سوتی دادم... +بب...ببخشید میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟ _بله حتما ، بفرمایید... +م...ممنون حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت و چیز هایی بهش گفت اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش تشکر نکردم ... _وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش +خب دختر تو باغ نیستی هااا... اوناهاش... بدو تا نرفته ، بدو ... سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم... _آقای حجتی ... آقای حجتی ... یک لحظه ... آقای حجتی ... همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد... کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم _آراااااددددددد وایسااااا... توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت فاصلمون یکم زیاد بود ... اون همونجوری سر جاش ایستاده بود و به من زل زده بود ... بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم _آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص... داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید... نفسی کشیدم و گفتم ... _شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم بابت همه چیز ممنونم... و اینکه ... برای... اون... شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من... ببخشید... اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم... چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه... اَخ باز هم سوتی... اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ... دیگه به مژده رسیدم... _بریم مژی... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي لَكَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَى يَا ابْنَ السَّادَةِ الْمُقَرَّبِينَ 🌹پدر و مادرم فدایت! جانم فدايت! کاش برايت سپر و حصار باشم... اى فرزند سروران مقرّب ... " یاصاحب العصروالزمان "🌹 تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🙏❣
قضاوت زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.  هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و  به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد: "من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم. زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
💓 عارفی می فرمود: 🌷پروردگار عزیز، در این دنیا به این زودی‌ها کسی را مکافات نمیکند ! 🌷مکافات و جزا، برای قیامت است. 🌷ولی آن روی ترحمی که دارد و میخواهد فردای قیامت مردم به طرف جهنم نروند در دنیا یک گوش‌مالی‌هایی دارد، 🌷 برای اینکه اشخاص گناهکار بازگردند! قبل از آنکه به عذاب اکبر قیامت برسند، یک عذاب نزدیکتری به او می‌دهد. 🌷 گناه کرده همینجا یک مرتبه به بیماری‌ای مبتلا میشود. به فراقی مبتلا میشود! چیزی گم میکند، زمین میخورد! 🌷فرموده‌اند حتی برای زمین خوردنتان هم حساب کنید، بی‌خود زمین خوردن نداریم! چه کرده‌ای که زمین خوردی؟ 🌷البته باید گفت بلا چند نوع است 🌷یک بلا برای تنبیه است داستان حضرت یونس علیه السلام 🌷یک بلا برای امتحان است داستان حضرت ابراهیم علیه السلام 🌷یک بلا هم برای درجه است داستان کربلا
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
هم‌‌روحتان‌‌در‌انتظار‌ِ حضرت‌مهدی(عج) باشد، هم‌نیرویِ‌‌جسمی‌تان‌‌در‌‌این‌‌راه‌‌حرکت‌کند. هر‌قدمی‌که‌در‌راهِ‌‌استواری‌‌این‌انقلاب‌‌اسلامی بر‌می‌دارید، یک‌قدم‌‌به‌ ظهور‌ِ حضرت‌مهدی(عج)نزدیک‌تر‌می‌شود..!