هدایت شده از ▫
#سلام_مولا_جانم 💚
ای ماه در آسمان به دنبال توایم
ما بی خبر ازجهان به دنبال توایم
از مسجد سهله دور هستیم ولی
در مسجد جمکران به دنبال توایم
🔸شاعر: مجتبی خرسندی
#عید_غدیر 💐
#جمعه 💐
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💕فروشـگـاهـ چادُر مـشکـی بـنی فاطمی💕
🛍ضـمـن تـبریک عــید غـــدیـــــــر خُم هــدایایـ ویــژه و تــخــفــیفات عالی برای خــرید های شمـا در نظـر گــرفتـهـ اســت🎁
🥇قــــرعــــــه کــــشی ســـکـــــه طــلـا🥇
🏩دوشــب اقــامت رایـگـان در مــشهد🏩
🖤کـــارت هــدیه خـــرید چــادرمشکی 🖤
💛بــن تــخــفــیفـ 40 هــزار تــومـانــی💛
😍😍و هـــزاران جــوایز دیگــر تــنـها بــا خـــرید یــک چــادر مـــشکی😍😍
بـهـ خـانــواده 135 هــزار نـفــری
فروشـگاه بنی فـاطمـی بـپـیـوندید😍👏👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شانزدهم
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت :
+ مروا کجا؟
- پیش آق داداشت .
+ آخه با این وضعیت؟
نگاهی به خودم انداختم .
چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم .
محکم کوبیدم به پیشونیم .
سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت .
روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد .
بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ...
با دیدن خودم کُپ کردم .
حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم .
بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم .
+مگه خوشگل ندیدی ؟
نخودی خندیدم و گفتم :
- خیلی تغییر کردما !
+ آره .
خوشگل تر شدی .
بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد .
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم .
دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم .
سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود .
× باشه باشه حواسم هست .
نه خیالت راحت ...
بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ...
آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟
گفتم که
جوری ازش میپرسم که بو نبره ...
باشه باشه .
من باید برم .
فعلا یاعلی .
قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا .
× ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟
با پوزخند گفتم :
- از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفدهم
گنگ نگاهم کرد .
همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم :
- شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد .
× من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی !
با لکنت گفتم :
- خ ... ب ... ه ... هرچی .
سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده.
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
× بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست .
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میشنوم .
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
× میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار .
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
- سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار .
سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .
سهراب نفسی تازه کرد .
× دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ...
ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته .
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله .
شما اون خانومه هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
- چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟!
× چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
- من دوست نرگس هستم .
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران .
نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم .
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
× عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان .
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
💓ای آفتاب حسن
🎊به زيبائيت سلام
💓وی آسمان فضل
🎊به دانائيت سلام
💓درصبر شاخصی
🎊به شکيبائيت سلام
💓تنها تو کاظمی که
🎊به تنهائيت سلام
🎊ولادت حضرت امام
موسی کاظم علیه السلام مبارک باد🎊💐
#اللهم_ارزقنا_زیارةالحسین ع
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
اگه سلامتی پوستت واست مهمه...☺️
اگه دوست داری همیشه زیبا و جذاب بمونی😍
اگه هزینه عمل جراحی زیبایی واست سنگینه😱
اگه دوست داری مثل بازیگرا روز به روز خوشگل تربشی🤩🤩
پس تا دیر نشده بیا اینجا....
یه کانال پراز #محصولات #برنده که میتونه زیبایی رو به #پوستت هدیه بده
🥰🥰🥰🥰🥰
https://eitaa.com/joinchat/3091202170Cdcedf15ade
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم💞
منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم
و به شوق آن لحظـه ی شیرین،
خانه دل را هر روز آب و جارو ميڪنيم...
وقتی که بیایید...،
به انتظار هایی که ڪشیده ایم
افتخار خواهیم کرد !
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋ سلام آقا جان صبحت بخیر
ای سپیده دَم عاشقان 💕
•••
| #آیتـاللهفاطمـینیا |
بعضـی از اعمال و گنـاهان مانع
اجابتــ دعا هستنـد
یکـی از آن هـا
دلشکستن میبـاشد
متاسفانـه
بعضی از مـا به راحتـی دلمیشکنیم
و توفیقـاتـ را از خودمان سلب میکنیم!!
مواظبزبـانخودباشید
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هجدهم
بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت .
نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم .
لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ...
آخیش ، اینم گذشت .
با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم .
خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن .
بلند شدم و سلامی کردم .
خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت :
+ دخترم بیا اینجا .
همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم .
خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت .
یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت .
+ بیا مروا جان .
این پلاستیک غذا برای تو راهته .
اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس .
ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش .
از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم .
آخه آدم به این خوبی ؟!
خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم .
تشکری کردم و با خنده گفتم :
- خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟!
خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن .
+ نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه .
اونم که نافلست .
- تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست.
خنده ای کرد و گفت:
+ای زبون باز.
لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نوزدهم
توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم .
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد .
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم.
نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم .
سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد .
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد .
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد .
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
- نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم .
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم.
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید .
متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب .
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم .
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما .
هوف ...
سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه
اینا .
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت .
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟!
خدای من !
آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود .
با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد .
داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم .
هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم .
آروم صداش زدم :
- سمیه ، سمیه .
سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت .
+ جانم؟
خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن .
سمیه هول کرد و گفت:
+ عه مروا جان سَرت درد میکنه؟
حتما بخاطر گرماست .
از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت .
+ بیا .
دراز بکش و این چادر رو بکش روت .
با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم .
چادر رو هم روم کشیدم ...
بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد .
از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود .
آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد .
× سلام آقا .
یه گمشده داریم .
یه خانوم قد بلند و لاغر .
حجاب آنچنانی نداره و ...
و عصبی هم هست .
= لا افهم لا افهم.
سمیه سریع گفت :
+ آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن .
شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم.
چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه .
با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم .
چقدر لاغر شده بود ...
موهاش به هم ریخته و نامرتب بود .
آشفتگی از سر و روش می بارید .
دلم براش کباب شد .
خواستم بلند بشم و بگم من اینجام .
چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟
اما به زور خودم رو کنترل کردم ...
اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا
براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست .
آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن .
× ببینید یه خانمی گم شدن .
احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟!
احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند.
از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست .
+عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟
× مروا فرهمند .
یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر .
و ...
دیگه چیز زیادی نمیدونم .
آها ، کمی شل حجاب هم هستند .
سمیه برگشت طرف عمو جلال :
جملاتی رو به عربی گفت :
+ ..................
( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند.
لطفا نگید که اون با ماست ...
خودش اینطور خواسته.
الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . )
عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت .
سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد .
آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت .
عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
تازهمیفھمم
چرامشکیست؛رنگچادر
ماھراتاریکیشب؛آنقدرجذابکرد...🌿
-