هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و غیبت ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🚩
#محرم 🏴
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پانزده
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شانزدهم
روی نیمکت داخل حیاط نشستم و حمید آقا با فاصله سمت دیگر نشست
_روژان خانم یه واقعیتی هستش که من باید بهتون قبل از اینکه جواب بدید،بگم.ممکنه رو جوابتون تاثیر داشته باشه و نمیخوام با پنهون کاری بعدا زندگیمون رو تلخ کنم
راستش یه رازی هست که هیچ کس نمیدونه حتی خانواده ام.حرفی که میخوام بزنم رو نباید به هیچ کس بگید .من بهتون اعتماد کردم چون به کمکتون تو زندگی احتیاج دارم.
نگران شده بودم و نگاه گیجم را به او دوختم
_قول میدید بین خودمون بمونه
باتردید جواب دادم
_بله
_ببینید من تو سفارت ایران در اتریش کار میکنم ولی در واقع...
میشناختمش ،گفتن حرفش آنقدر برایش سخت بود که از روی نیمکت برخواست، چند قدمی راه رفت و دوباره روی نیمکت نشست.
_من یه نیروی نفوذی هستم
با چشمانی گرد شده لب زدم
_نفوذی؟
سرش را تکان داد
_منظورتون همون سرباز گمنام هستید
سرش را که تکان داد.ناخودآگاه دستم را روی دهانم گذاشتم تا از هیجان جیغ نزنم.
انگار از عکس العملم ترسیده بود که با صدای نگرانی گفت
_روژان خانم خوبی؟چرا چیزی نمیگید؟کارم ترس نداره ها.
او چه می دانست من چقدر از سربازان گمنام امام زمان عج خوشم می آید همیشه آرزو داشتم یکی از آنها را از نزدیک ببینم.
نا خودآگاه نیشم باز شد
_وا، چرا باید بترسم ؟فقط خدا میدونه چقدر از این کار خوشم میاد.
لبخند به لبش آمد
_یعنی جوابتون منفی نیست؟بخاطر کارم نگران نیستید
دوباره شده بودم همان روژان شر دوران دانشجویی، انگار در دنیای دیگری سیر میکردم
_نه بابا،کار به این خوبی .من اگه جوابمم مثبت باشه بخاطر کارته.نمیدونی چه عشقی دارم به این کار، کاش خودم به جای شما اونجا کار میکردم چه حالی میکردم ای خدا!
صدای خنده حمیدآقا که بلند شد تازه فهمیدم چه سوتی دادم.
گوشه لبم را به زیر دندان کشیدمو در دل خودم را با فحش مستفیض کردم
قبل از اینکه حمیدآقا چیزی بگویداز رو نیمکت برخواستم و به سمت خانه به راه افتادم
دوباره صدای خنده حمیدآقا بلند شد و من صورتم از خجالت گر گرفت و گونه هایم رنگ گرفت
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفدهم
همه چیز به سرعت گذشت وقتی به خودم آمدم که روبه روی آینه شمعدان کوچک نقره ای رنگ نشسته بود و مهسا و زیبا بالای سرم تور رانگه داشته بودند و زهرا هم قند می سابید.
نگاه از خودم در آن مانتوشلوار سفید گرفتم به آیه های قرآن چشم دوختم.
_عروس خانم روژان ادیب برای بارسوم عرض میکنم،بنده وکیلم؟
زهرا با خنده گفت
_عروس زیر لفظی میخواد
حمیدآقا از داخل جیبش بسته ای را بیرون آورد و مقابلم گرفت.
_قابل شمارو نداره
بسته را گرفتم و دوباره به قرآن چشم دوختم.
_با اجازه امام زمان ع و با اجازه پدر، مادر هایم و با اجازه از روح شهید و بزرگترها ،بله.
وقتی میخواستم از روح کیان اجازه بگیرم صدایم لرزید و کم مانده بوده تا اشکم جاری شود.
با صدای بله حمیدآقا نگاهم از آینه بالا آمد و چشم در چشم حمید شدم.
اینک او محرمترین مرد زندگیام شده بود.مردی که قراربود مرا در مراحل سخت زندگی همراهی کند.
لبخندش را با آرامش پاسخ گفتم.
صدای خنده و شادمانی نجلاء سالن را برداشته بود.
دور خود می چرخید و با لبخند میگفت
_آخ جون من بابا و مامان دارم.آخجونی بابایی پیشم میمونه.
صدای دست زدن همه بلند شده بود.
همه به سمتمان آمدند و تبریک گفتند .
و بعد از آرزوی خوشبختی رفتند.
روهام موقع رفتن، نجلا را به بهانه شهربازی باخود برد.
من ماندم و حمیدآقا که حال همسرم بود.
با هم از محضر خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
در را برایم باز کرد،کمی معذب بودم.سوار شدم و او در رابست و سپس خودش سوارشد و به راه افتاد.
نمیدانم چرا از وقتی خطبه عقد جاری شده بود،خجالتی تر شده بودم.
دلم میخواست بپرسم کجا میرویم ولی خجالت مانع از کلامم میشد.
کمی که جلو رفت، کم کم مسیر برایم آشناتر شد .
به مقصد که رسیدیم ماشین را پارک کرد
_بفرمایید خانوم
آهسته لب زدم.
_ممنونم.
هردو هم گام باهم به راه افتادیم .
به مقصد که رسیدیم ،نگاهم به چهره مهربان و خندانش دوخته شد
_سلام رفیق، سلام برادر .نمیدونم تو این لحظه چی باید بهت بگم ،فقط بزرگی کن، برادری کن ، برامون دعا کن که خوشبخت و عاقبت بخیر بشیم.
کمی مکث کرد
_روژان خانم من باید یه تماس مهم بگیرم ،زود برمیگردم بااجازه
بدون اینکه اجازه بدهد من حرفی بزنم ،با قدم بلند از ما دور شد.
کنارش نشستم و اجازه دادم قطرات اشکم جاری شود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
قطره ضد شپش کیمیا
با یکبار استفاده شپش ها ازبین میرن و رشک ها خشک میشن..
بعد از اولین بار که استفاده کردین اثر قطره تا ۵ الی۶ماه روی سر ماندگاری داره..بطوری که اگر دوباره از بیرون شپش افتاد دراثر این قطره نمیتونه فعالیت کنه و ازبین میره..
روی سر هر نفر به ریشه مو هر طرف چپ راست پشت سر و بالای سر ۳-۴قطره میزنین ..
شستن لازم نیست..
بستن با نایلون هم لازم نیست..
محتوی هر ظرف قطره تقریبا برای ۳-۴ نفر کافیه..
🌸حتما نمک ۱یا۲قاشق بریزید در شامپو تون
تقریبا هر چی که لازم بود گفتم..🙏
👈روغن های موجود در محلول شپش را خفه میکند و تخم شپش را پوچ و خشک و نابارور میکند
👈محلول هیچ بو خارش حساسیت پوستی تنفسی ندارد بدون هیچ ضرری متناسب با همه سنین
👈فقط و فقط یکبار استفاده میشه با کیفیت عالی و دوره درمان فقط در یک جلسه از شر شپش راحت میشوید
قیمت مصرف کننده:60000
💜رضایت مشتری اولویت ماست
🌺جهت سفارش
@Karimii1400
🌺ادرس کانال ما
https://eitaa.com/salamatii1400
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
✅ثواب گریه بر امام حسین(ع)
✍امام رضا(ع) فرمودند: هر مؤمنی که به خاطر شهادت امام حسین(ع) گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند منان غرفهای در بهشت به او دهد که مدتها در آن ساکن گردد. و هر مؤمنی به خاطر آزاری که از دشمنان ما در دنیا به ما رسیده گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری شود، خداوند متعال در بهشت به او جایگاه شایستهای دهد و هر مؤمنی در راه ما اذیت و ازاری به او رسد پس بگرید تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند متعال آزار و ناراحتی را از او بگرداند و در روز قیامت از غضب و آتش دوزخ در امانش قرار دهد
📚کامل الزیارات/صفحه ۳۲۲
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
طـــلـــۅ؏ﺣقــ🖤
پیش ما🤚
مذهب هر کس🕋🖤
به خودش مربوط است☝🥀
ما که هستیم مسلمان اباعبدالله🏴😍
فقط حسینی ها عضو شن...✌🏼🌹
https://eitaa.com/joinchat/2047082629C45e5e49a38
@ya_fateme_adrekni
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
بزرگانی چشم میدوختند به ده شب محرم تا چیزی بگیرند. شما هم چیزی بگیرید. کاری کنید که دعاهایتان در این دهه مستجاب شود پرخاش کنید بروید مجلس که نمیشود. باید لطافت داشت. حُر یک شخص بود اما حُر بودن جریان دارد. «بله آقا جان دهه حر است، دهه زهیر است. اگر میخواهی متحول بشوی دهه تحول است.»
[آیتاللهسیدعبداللهفاطمینیا]
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
کل خونه رو گشتم ...
یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم .
زیپ ساک رو کشیدم و
به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم .
آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم .
در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد .
خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ...
بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت :
+ کجا داری میری ؟!
- کمپ .
با ترس به سمتم برگشت .
+ ک ... جا ؟
با داد گفتم :
- مگه کری ؟!
کمپ ، کمپ !
پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید .
بزار بترسه .
آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه !
وقتش شده به خودش بیاد مثل من .
بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم .
کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم .
رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم .
- سلام ،خسته نباشید .
یه موبایل میخواستم .
قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه .
+ سلام .
چشم.
دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت :
+ اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند .
کدومش مد نظرتونه ؟
اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم :
- نمی دونم یه خوبش رو بدید .
+ بسیار خب .
جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت :
+ این چطوره ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :
- همین رو بدید ، خوبه .
فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم .
فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی
موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود !
خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود .
با پاهام مانع افتادنش شدم .
موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم .
به صورتش چندین بار ضربه زدم .
- آنالی !
آنالی چت شد یهو ؟
خوبی تو ؟!
در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت :
+ خ ... خوبم .
به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم .
- قیافت که این رو نمیگه !
وایسا تا بیام .
در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون .
احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود .
به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده .
از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم .
در ماشین رو باز کردم و نشستم .
پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم .
- بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی !
دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد .
چندین بار سرفه کرد .
خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم .
- این چه کاریه !
اگه یه نفر دیدت چی ؟!
شیشه ها که دودی نیست !
بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه .
چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد .
ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره .
همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد .
موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد .
نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم :
- کیه ؟!
با ترس گفت :
+ کاملیاست !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ زهرا جان طرح بزرگ فروشگاه چادر مشکی در ایام محرم و صفر رو شنیدی؟
- نه چه طرحی؟
+ برای ۷۲۰ نفر که سفارش بدن بیش ده هدیه گذاشته، تخفیف ۵۰ هزاری، و قرعه کشی کمک هزینه سفر به کربلا و مشهد، سکه طلا، چادر و...
- وای چه عالیییییی و زیاد😳
+ آره خیلی عالیه👌 لینکشو بگیر برو حتما سفارش بده، به بقیه هم بگو😘👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
معتبرترینفروشگاه چادرمشڪے ایتا👏💯
با نشان اعتمـــــاد ✅ و ارسال رایگان 🚚
۲۶ مرداد ۱۴۰۰