eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_س
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با قدم های تند به سمت عقب دویدم و خودم را به ماشین رساندم و در را باز کردم جاری شدن اشکهایم دسته خودم نبود _مامانی قفل در رو بزن باشه عزیزم .تا نگفتم از ماشین پیاده نمیشی. دخترکم با دیدن اشکهای من ترسیده بود ،تند تند سرش را تکان داد. در رابستم و نجلتء از داخل قفل را زد. مرد عرب خودش را به من و نجلاء رساند.به در تکیه زدم و با خشم به او توپیدم _هیچ کس حق نداره دخترمنو ازم بگیره و اذیتش کنه، هیچ کس حق نداره. حمید سریع خودش را به من رساند و مرد عرب را که روبه رویم ایستاده بود را عقب راند و دستم را گرفت _،عزیزم منو ببین .آروم باش خانوم .ببین بچه ترسیده ،برو دستش رو بگیر ببر داخل خونه .بیا این ور خانومم از گریه زیاد به سکسکه افتاده بودم .کیان در ماشین را باز کرد و نجلای گریان را به آغوش کشید _چیزی نیست عروسکم.نجلای بابا چرا گریه میکنه هوم؟ببین چشای خوشگلتو قرمز کردی.گریه نکن فندق کوچولوی بابا. در ماشین را بست ،دست مرا گرفت و به سمت خانه برد داخل ساختمان که شدیم ،نجلاء را روی زمین گذاشت. _دختر بابا بره تو اتاقش بازی کنه تا من برگردم باشه عزیزم ؟ _باشه نجلاء به سمت اتاقش دوید. _خانوم ،نگران نباش همه چیز درست میشه ترسیده بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام بگیرم. حمید از خانه خارج شد. چندین بار دور سالن چرخیدم،دلم مثل سیر و سرکه می جوشید،آخرهم آرام و قرار نگرفتم . باید فرار میکردم. باید نجلاء را از یاسر دور میکردم ،من نمیگذاشتم کسی دست به دخترکم بزند حتی اگر شده به قیمت آوارگی! به سمت اتاق پا تند کردم.چمدان بزرگی را از داخل کمددیواری بیرون کشیدم.گریه کنان لباسهایم را از داخل کشوها بیرون می‌کشیدم و نامرتب درون چمدان می‌چپاندم. روسری هایم را که برداشتم به سمت چمدان چرخیدم که با حمیدآقا روبه رو شدم _روژان خانوم چیکار میکنید؟ در حالی که روسریهایم را درون چمدان میگذاشتم ،با گریه گفتم _باید بریم ،باید دخترم رو با خودم ببرم تادست هیچ کسی بهش نرسه! دیوانه بازی هایم را که دید به سمتم قدمی برداشت و دستم را گرفت و کنارخودش روی تخت نشاند. _عزیزم منو ببین. نگاهم را بالا آوردم. برای اولین بار بود که اینقدر نزدیکم نشسته بود.اشکهایم را پاک کرد _من هستم ،به هیچ احدالناسی اجازه نمیدم دخترم رو بگیره و خانومم رو ناراحت کنه.به من اعتماد کن باشه با گریه نالیدم _اون اومده دخترمو ببره،حمید من میمیرم بدون نجلاء _جان حمید،مگه من مردم که دخترمو ببرند .میگم دقت کردی این اولین باره منو قابل دونستی اسمم رو بدن پیشوند و پسوند صدا زدی؟حاضرم همه دنیام رو بدم یکبار دیگه صدام کنی .جان من یکباردیگه بگو حمید خندیدم و با حرص توپیدم _آقا حمیییید،وسط ناراحتی های من جای این حرفاست اوهم زد زیر خنده و از من فاصله گرفت _دقیقا کی جای این حرفاست آرام جانم با حرص بالشت را به سمتش پرت کردم _حمیییید قهقه زنان گفت _جان حمید.ببین عزیزم رونکرده بودی دست بزن داریا؟ از پررویی او به خنده افتادم _ببین با خنده چقدر ملوس میشی ،پس تا من زنده ام اشک نریز .روژان جان من بهت قول میدم نگذارم هیچ کس تو و دخترمون رو اذیت کنه. با یاد جاسم با ناراحتی زمزمه کردم _اون آدم اومده که دخترمو ببره بعد این همه سال بابابزرگش پشیمون شده _بابابزرگش فوت کرده، از بجه ها آمارش رو گرفتم ،گفتن بابابزرگ نجلا یه ارثی براش گذاشته ،جاسم خودش هم چندسالیه ازدواج کرده و بچه دار نشده ،این طور که فهمیدم مشکل از خودشه، حالا ،هم بخاطر ثروت و هم بخاطر مشکلش اومده دنبال نجلا با حرفهای حمید بیشتر ترس به جانم افتاد،با شتاب بلند شدم و به سمتش رفتم _ای وای اگه اینطوره حتما میتونه کاری کنه،حمید تو روخدا بیا از ایران بریم ،بریم جایی که دخترمو نگیرند. دستم را گرفت و با اطمینان جواب دهد _نگران نباش یه دوستی دارم وکیله باهاش صحبت کردم فردا با اولین پرواز خودش رو میرسونه تا کمکمون کنه ،به من اعتماد کن باشه؟ برای اولین بار به خودم جرآت دادم و داستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای ضربان قلبش را شنیدم _ممنونم که هستی، ممنونم که هوامونو داری چشمانم را بستم و از خداوند بخاطر قراردادن حمید در زندگی‌ام تشکر کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 در حال چیدن میز صبحانه بودم که صدای خنده حمید و نجلاء لبخند به لبم آورد.نگاهی به میز کردم یک فنجان چای هم برای حمید روی میز گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم. حمید جلو در ورودی ایستاده بود. _سلام حمید جان نجلاء را از آغوشش پایین گذاشت و با لبخند به سمتم آمد _سلام بر روژان خانوم _صبحانه آماده است،نمیخوری؟ لبخند زیبایی دوباره روی لبش نشست ،لبخندهایش زیادی خاص بود. _دروغ چرا،صبحونه خوردم ولی دلم میخواد یکبارهم کنار شما صبحونه بخورم ،ایرادی که نداره؟ سخاوتمندانه به رویش لبخند زدم _معلومه که در حالی که دست نجلاء را گرفته بود وارد آشپزخانه شد.اول نجلاء را روی صندلی نشاند و بعد هم خودش بین ما نشست. صبحانه با شوخی های حمید و قهقهه های از ته دل نجلاء صرف شد. _ممنون بابت صبحانه _نوش جان _روژان جان اومدم تا یه مسئله مهمی رو بهت بگم با صدایی که نگرانی در آن مشهود بود،گفتم _اتفاقی افتاده؟ دستش را روی دست لرزانم گذاشت _دوستم که دیشب در موردش حرف زدم تا شب میرسه.اون بهم گفت طبقه بالای خونه خواهرش خالیه و اجاره میدن،گفتم اگر موافقی یک مدت بریم اونجا زندگی کنیم.نظرت چیه؟ هردویمان دلمان راضی نبود زندگی مشترکمان را در خانه ای آغاز کنیم که هرگوشه اش پر از خاطره های کیانم بود.لبخندتلخی بر لب نشاندم _خوبه،موافقم _پس خانوم لطفا حاضر شو بریم خونه رو ببینیم _چشم میز رو جمع کنم،بعد. _تا شما و دختربابا آماده بشید من آشپزخانه را سرو سامان میدم. _آخه اینجوری... _آخه بی آخه برو حاصرشو عزیزم. _باشه ممنونم. نجلا به اتاقش رفت تا آماده شود،من هم به اتاقم رفتم تا حاصر شوم. مشغول آماده شدن بودم که چشمم به عکس خندان کیان افتاد. به سمتش رفتم و عکس را برداشتم _چرا اینجوری نگام میکنی ؟مگه خودت همین رو نمیخواستی،کیان نمیدونم حالا که ازدواج کردم تو چه نسبتی باهام داری ،میتونی دوستم که بمونی،هوم؟برای دوستت دعا کن ،دعا کن منم مثل تو عاقبت بخیر بشم.بعد از برداشتن کیف و گوشی‌ام از اتاق خارج شدم. حمید جلوی پای نجلاء نشسته بود و مشغول بستن روسری توپ توپی دخترکمان بود. _من آماده ام بریم سر هردو به سمت من چرخید. _بریم عزیزم. هرسه سوار ماشین شدیم و به سمت آپارتمان به راه افتادیم. آپارتمان تا عمارت فاصله چندان زیادی نداشت ده دقیقه ای رسیدیم. حمید ماشین را مقابل یک ساختمان دو طبقه نگه داشت. _بفرمایید از ماشین پیاده شدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💢 قال الله تعالی: 《شایسته نیست مؤمنان همگی بسوی میدان  کوچ کنند؛ عده ای کوچ می کنند تا در آگاهی یابند و به هنگام بازگشت بسوی قوم خود، آنها را بیم دهند.》(سوره توبه آیه ۱۲۲) 🛑 نیک اندیشان و عزیز می توانند، با نیت فرج ولی عصر ارواحنافداه ، را دررسیدن به این هدف عالی یاری رسانند و در این ثواب عظیم سهیم باشند. 💳 شماره کارت : ‌۵۰۴۱۷۲۱۱۱۲۰۸۵۴۷۸ ⭕️ شماره حساب : ۱۰۴۳۴۲۸۷۵۲ شماره شبا : IR ۸۹۰۷۰۰۰۰۱۰۰۰۲۱۴۳۴۲۸۷۵۰۰۲ 🔆بنام بنیادخیرین جامعه المصطفی‌اصفهان🔆👇🏼 🌐@kheiriealmostafaesfahan
✿ فرزند آیت الله علامه امینی(ره) صاحب کتاب “الغدیر” می گوید: ◇ پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، شب جمعه ای او را در خواب شاد و خوشحال دیدم. پس از سلام و دست بوسی گفتم: در آنجا چه عملی باعث نجات و سعادت شما شده است؟ کتاب الغدیر یا سایر کتاب ها یا تاسیس و بنیاد و کتابخانه امیر المومنین(ع)؟ ❗️ مرحوم علامه تاملی کردند و فرمودند: فقط زیارت عاشورا! گفتم: اکنون روابط بین ایران و عراق تیره است و راه کربلا بسته است. چه کنم؟ فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین(ع) برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین(ع) را به تو می دهند. سپس فرمود: پسر جان! در گذشته بارها گفته ام و اکنون توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن. مرتب زیارت عاشورا را بخوان و برخودت وظیفه بدان. 📚 طرحی نو از زیارت عاشورا، ص210 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در حالی که ماشین رو خاموش کردم به سمت آنالی برگشتم و گفتم : - موهات رو بزن داخل . لباست رو هم درست کن . شلوارتم یکم بیار پایین تا مچ پاهات مشخص نباشه ، بعدش پیاده شو . با تعجب نگاهی بهم کرد که اخم مصنوعی کردم و پیاده شدم . بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده شد ، خداروشکر تا حدودی بهتر از قبل شده بود . به سمت دست فروش رفتم و از بین لباس هایی که روی زمین بود ، لباس های خیلی گشادی رو برداشتم . به سمت روسری ها رفتم و چند تا روسری قواره بلند برداشتم . چند تا جوراب ساق بلند هم برداشتم و به سمت آنالی رفتم . - مثل چی همین طور نگام نکن ! لباس های مناسب بردار بیا دنبالم . تاکید میکنم مناسب ! منتظر موندم تا آنالی هم لباس های مناسبی انتخاب کرد و به سمت فروشنده رفتم و کارت رو دادم . بدبخت کاوه ، الانه که کارتش خالی بشه . رمز کارت رو گفتم ، انگار هنوز موجودی داشت چون تراکنش موفق بود . خیلی سریع لباس ها رو از دست آنالی گرفتم و توی صندوق عقب گذاشتم . سوار ماشین شدم و آنالی هم صندلی شاگرد جا گرفت و به رو به رو خیره شد . ماشین رو به حرکت در آوردم و با سرعت به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم . بعد از ده دقیقه ، زدم به خاکی و چند کیلومتری از جاده دور شدم . جوری که هیچ دیدی نداشته باشه . زدم رو ترمز و بدون حرف از ماشین پیاده شدم و دوری اطراف زدم . همه جا بیابون بود . عاری از هر جانداری . به سمت ماشین برگشتم و درب سمت آنالی باز کردم . - پیاده شو . یالا ... + مگه اسیر گرفتی ؟! میدونستم ترسیده و فکر میکنه قراره اینجا ولش کنم . - آنالی پیاده شو . اونقدر ها هم خاک بر سر نشدم که رفیقم رو اینجا ول کنم . یالا پیاده شو ! بعد از اینکه مطمئن شد همچین کاری نمیکنم ، دو دل از ماشین پیاده شد . از پشت ماشین لباس ها رو برداشتم و دادم دستش . - همین جا عوضش کن . منم همین اطرافم . کار احمقانه ای ازت سر بزنه ..... نذاشت حرفی بزنم و گفت : + میدونم . خودت حسابم رو میرسی. برو بذار لباسامو عوض کنم &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از گذشت چند دقیقه با صدای آنالی به سمتش برگشتم و با دیدنش عصبانیت رو گذاشتم کنار و قهقهه بلندی زدم . - و ... ای . خ ... دا . با عصبانیت لباس های خودش رو ، روی زمین انداخت و با داد گفت : + مروا خفه شو ! اینا چیه ! هم من هم تو داخلش جا میشیم ! از کی تا حالا اینجوری شدی ! مغزت رو کاملا شست و شو دادن ! خنده رو کنار گذاشتم و گفتم : - خیلیم خوبه ، چشه مگه ! بهتر از لباس های خودته که . بعدشم شهدا رفتن خون دادن که تو اینجوری تو خیابون بگردی ! که با دیدن تو دل صد تا جوون بلرزه ؟! ها ؟! خنده هیستریکی کرد و گفت : + گنده گنده حرف میزنی ! شهدا ! تو از کی تا حالا رفتی تو نخ شهدا ؟! نکنه روشون کراش زدی ؟! هر کسی میدونه چه جوری زندگی کنه به کسی هم هیچ ربطی نداره . - الان تو بلدی زندگی کنی دیگه ! این طرز زندگی توعه که معتاد شدی ! ها ! آخه خوبه که چند دقیقه پیش دیدی حجاب مساویه با امنیت . متاسفم برات که همچین افکار احمقانه ای داری ! البته باید مثل من سرت به سنگ بخوره که برگردی . حرفای من هم روی کسی اثر داره که خودش بخواد برگرده. خودمم از طرف حرف زدنم متعجب شدم و نمی دونستم چه جوری این کلمات رو به زبون میارم . با داد گفتم : - لباس هات رو از روی زمین بردار و اگر میخوای با من بیای ، بیا اگر که نه همین جا بمون تا یکی مثل همون متین بیاد ببرتت یه قبرسون ! نگاه پر از تمسخر و البته به عصبی بهم کرد که بی اعتنا بهش سوار ماشین شدم . بعد از چند دقیقه در ماشین رو باز کرد و کنار دستم نشست . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◎•• [ عـــزاتـريــن عـــزادارهـــا بيا تا بـر دلـــم نگاه ڪنــے اين دو مـــاه را تا اندڪــے شبيه تو باشيم اين دو ماه بر تــن نمـــوده ايــم لبـــاس سيـــاه را•💔🖐🏼 🌿]°🌙 🏴
ما آمده‌ایم کھ زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم نھ اینکه با هر قیمتی زندگے کنیم! آیت‌الله 🌿 🌱
خدایا بــال‌پرواز‌و‌شوق‌رهایی‌‌لطفا :‌)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا