eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ تقصیر ماست غیبت طولانی شما بغض گلو گرفته پنهانی شما ‌ بر شوره زار معصیتم می کنم.... جانم فدای دیده بارانی شما ‌ 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم خاک گرفته بود ! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖 میخوندم ولی نمیخوندم ! میدیدم ولی نمیدیدم ! نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم ... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖 درونم داغ بود ! باید خنک میشدم ! داد زدم ... بیشتر داد زدم ... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ... میخواستم همه فکر و خیالا برن ... - بسسسس کن ... چت شده ؟؟؟ چم شده ؟؟؟ چرا اینجوری میکنم !؟ من که این شکلی نبودم ! سعید تو با من چیکار کردی ؟ حالم از همه چی بهم میخوره ، از همه چی بدم میاد ... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه ... خسته شدمممم 😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم ... چشمام رو که باز کردم ، صبح شده بود ☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم . دلمو گرفتم و رفتم پایین نون نداشتیم از نون تست هم خسته شده بودم . یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم . بعد از کلاس زبان فرانسه ، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد . میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو ! - سلام. خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم ؟ - سلام ، بفرمایید ؟ - اینجوری نمیشه ... یعنی روم نمیشه ! 😅 این شماره منه. اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم ... - مگه چی میخواید بگید ؟ - خواهش میکنم خانم سمیعی ... تماس بگیرید ، منتظرتونم ... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت . چندثانیه ماتم برد 😐 ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون . شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه . بعد باشگاه رفتم رستوران منو رو که نگاه کردم ، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد ! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم ... 😋 آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم . چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊 وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید . با دیدنم اخمی کرد - معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ... بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد ! - دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم ! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم . هوا خیلی سرد شده بود . ❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍ رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد ! تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم ساعتو نگاه کردم هنوز خیلی دیر نشده بود حوالی ده و نیم بود 🕥 شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱 صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ... - الو بفرمایید ... - سلام آقای کیانی -عه سلام ترنم خانم ،:یعنی خانم سمیعی ... 😅 خوبید ؟؟ میدونید چقدر منتظر بودم ؟ دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون ☺️ -'معذرت میخوام ... فراموش کرده بودم ... - خواهش میکنم خانوم ... فدای سرتون 😇 خودتون خوبید ؟ - ممنونم ، شما خوبید ؟ - الان عالیم - چه خوب ! ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید ، بفرمایید ... ؟ - عههههه ... راستش ... بله کارتون داشتم ... - خب ؟ - چجوری بگم ... - هرجور راحتید ! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش ؟ - بله چیزی شده .... - چی شده ؟؟؟ 😳 - راستش ... امممم ... من ... عاشق شدم ❤️ - عاشق ؟ به سلامتی ... خب ... از دست من چه کاری برمیاد ؟؟ - این که منو قبولم کنید 💞 - بله ؟؟ 😳 - خانم سمیعی ... من خیلی وقته دلم دنبالتونه ... باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم - حرفتون تموم شد ؟ 😒 - ترنم خانوم .... 💕 من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم ... هزار بار حرفامو مرور کردم ، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت ... 😓 من دوستتون دارم ... مگه عشق گناهه ؟؟ - هه ... عشق ؟؟؟ حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره ... فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠 - ترنم خانوم ... خواهش میکنم 😢 من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست ... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم 💕 تو صداش بغض داشت ... دلم یه جوری شد ... امّا خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن ... بازم بدنم داشت داغ میشد ... - آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم ! - عیب نداره ! همین که من دوستتون دارم کافیه ... ❣ دلخوشی من شمایی من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم ... همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد ... 💓 حرفای جدید میزد یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره ! سعید ؟ مگه سعید اصلا منو دوست داشت ؟؟ اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد ؟ - من باید فکر کنم ... - باشه. فقط زود ... خیلی زود جوابمو بدید ... انصاف نیست بعد یکسال انتظار ،وبازم منتظرم بذارید😢 - شب خوش 👋 -وممنونم که زنگ زدید ... امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم ! امشب بهترین شب زندگیم بود ... شبتون بخیر ... 👋 یه سیگار درآوردم و روشن کردم ... تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالیِ خالی باشه ... خسته بودم رفتم روی تختم چشمامو بستم که یه پیام برام اومد 💌 عرشیا بود ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاه_ششم چشم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم ) واااییی ،فک کردم منو مریم جون باهم باشیم ،چه جوری یه هفته ... ( وارد اتاق شدیم ،اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود ،دو تا تخت تک نفره داشت کنار هم منو امیر به همدیگه نگاه کردیم من رفتم یه تخت و گذاشتم یه سمت دیوار یه تختم گذاشتم سمت دیگه که بتونیم راحت بخوابیم - حالا میتونین بیاین اینجا استراحت کنین امیر : خیلی ممنونم دلم میخواست برم حمام ولی نمیتونستم ،منتظر شدم امیر بخوابه وقتی خوابید ،سریع رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه بلوز خردلی با یه شلوار سفید پوشیدم موهامو هم باز گذاشتم تا خشک بشه رفتم دراز کشیدم یه دفعه دیدم امیر بیدار شد رفت حمام ) مگه خواب نبود؟ ( یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم - بله امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم - چشم بلند شدم موهامو بستم ،مانتومو پوشیدم ،یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم احساس میکرد جلوی راه رفتن و میگیره یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه تا نگاهمو دید سرشو پایین اورد خندم گرفت - من امادم بریم امیر: خیلی حجاب بهتون میاد - لبخند زدمو چیزی نگفتم بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی دلم یه جوری شد با گفتنش حرکت کردیم سمت حرم وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا - چشم منو مریم جون رفتیم داخل حرم داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن ،بابا رضا بلند شد بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدن بیاین - چشم بابا نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد - آقا امیر امیر: بله - میشه بلند تر بخونین منم گوش کنم امیر : چشم صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا دیدم داره نگام میکنه - چیزی شده؟ امیر: نه هیچی بعد ادامه داد به خوندن دعا بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم ) چه قلب مهربونی داشت ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم ( - بریم امیر: کجا؟ - حرم دیگه امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم رفتیم یه قسمت فرش نشستیم - اقا امیر امیر : بله - میشه یه چیزی بپرسم امیر: بله - شما ترکیه چیکار میکردین ؟ امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه امیر: چشم چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه - امیر آقا امیر : بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست ) تو چشماش نگرانی و دیدم( امیر : باشه بریم رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ )از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعن تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون ( - خوبم ،خوبم دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون امیر : حالت بهتره - اره خوبم امیر: میخواین بریم دکتر - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه امیر : باشه چشم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
↯♥ ❣ دعا پشتِ دعا برای آمدنت ، گناه پشتِ گناه دلیل نیامدنت ، دل درگیر ، میان این دو انتخاب؛ کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟! اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ↯♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟ - تو همین نیم ساعت ؟؟ - برای من که اندازه نیم قرن گذشت ! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟ دوستم نداری ، نداشته باش ! فدای سرت ... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ... لیلای من شو ... قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣ - آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶 - میشه بگی عرشیا ؟؟ میشه بهت بگم عشقم:؟؟ همونجوری که تو رویام صدات میزنم .... - موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین !😳 - آخ.... قربون این ناز کردنت برم من ... 😍 هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم ... مگه اعتراف به عشق گناهه ؟؟ چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه ... مثل سعید ... اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد ! - من خیلی خسته ام ... میخوام بخوابم شب بخیر - ای جانم ... کاش من به جات خسته بودم خانومی ... باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم ... بخواب عشق من ! تو مال منی ، حتی اگر منو نخوای ! شبت بخیر ترنمم .. حرفاش دلمو قلقلک میداد ! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد 💕 به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم ... انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود ! یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره ؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه ... 😭 همیشه با خودم رو راست بودم ... بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم ، بهش فکر کردم ... به عرشیا به سعید سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود؛... نمیدونم ! شایدم زبون باز تر بود بی رودربایستی ازش بدم نیومد ! حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره ! هرچی بود از تنهایی بهتر بود ! همه اینا بهونه بود میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه تونسته نابودم کنه ! 👿 نمیدونم ، شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه ! سرم داشت میترکید باید میخوابیدم ! فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم ! حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم برای صبحونه که پایین رفتم ، از دیدن مامان تعجب کردم 😳 - سلام 😳 - سلام صبح بخیر عزیزم ☺️ -وصبح شماهم بخیر! چی شده این موقع روز خونه اید ؟ - آره ، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم 😊 البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه . برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉 - خواهش میکنم 😐 - چی میل داری دخترم ؟ مربا ، خامه ، عسل ؟؟ - شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم 😄 - بسیارخب ... ترنم جان باید باهات صحبت کنم ! - بله ، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید ؟ - عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت ! ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم ! البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای ! اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت 😊 - شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید ؟؟ 😏 مشکلی نیست ، من عادت کردم ! جایی هم نمیرم. همین جا راحتم. با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم - یعنی تنها بمونی خونه ؟؟ فکر نمیکنم پدرت قبول کنه ! - مامان! من بزرگ شدم ! بیست و یک سالمه دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید 😕 - اینقدر تند نرو ... آروم باش ! با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو. حالا هم برم تا دیرم نشده 😉 مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱 شماره مرجانو گرفتم - الو مرجان - سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ... خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒 - باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات. - همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍 خب ؟؟ ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم . - جدی ؟؟ 😂 چه پررو ... ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن 😂 خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت 😂 - نمیدونم دودلم از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره ... از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید ... 😒 از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه نمیدونم انگار یچیزی گم کردم ... حالم خوب نیست ، خودت که میدونی ! میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه ! - ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری 😉 - نمیدونم ... باور کن نمیدونم ... - حالا هرچی که هست ، امتحانش که ضرر نداره! 😈 دو روز باهاش بمون ، اگه خوشت اومد که اومده نیومدم ، میگی عرشیا جون هررریییی 😁 - اره ، راست میگی - فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی ، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما 😏 هرکاری میکنی عاشق نشو واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن ! - آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره ؟؟ - فکر میکنی همه دوست دختر ، دوست پسرا عاشق همن؟ 😏 اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری ؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن ، بعد اون دوباره طلاق میگیرن 😒 - پس اصلا برای چی باهم میمونن ؟؟ - سرگرمی عزیزم سر گر می !! مثل الانه تو ، که حوصلت سر رفته😉 - اوهوم . باشه ... - کی میای ببینمت ؟ - امروز که فکرنکنم ، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم ... - باشه ، خودت بهتری ؟؟ - بهتر ؟؟ 😏 من فقط دارم نفس میکشم ! همین ! - اَه اَه ... باز شروع کرد برو ترنم جان. برو حوصله ندارم ، بای گلم 👋 - مسخره .... رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا ، فراموشم شده بود . نشستم پشت میز ... ✍ نوشتن مثل یه مسکنه ! 💉 وقتی نمیدونی چته ، وقتی زندگیت پر از سوال شده ، بشین بنویس ، اینجوری راحت تر به جواب میرسی ✅ نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود ، یه خط قرمز کشیدم .... 🚫 مرجان راست میگفت ! دیگه نباید دل ببندم ! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت ... 🚶 من باید دوباره سرپا میشدم 💪 من چم شده بود ؟؟ باید این مسئله رو حل میکردم ✅ نوشتم و نوشتم و نوشتم ... تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد ... 📱 دل دل میکردم که جواب بدم یا نه ... دستمو بردم سمت گوشی ... - الو - سلام ، صبح بخیر 😊 بالاخره بیدار شدین ؟؟ ☺️ - صبح شماهم بخیر ، بله خیلی وقته ... - عه پس چرا جوابمو ندادید 😳 - عذرمیخوام ، دستم بند بود - اهان ، خواهش میکنم ... خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین ؟ - ممنونم ، بله - چه جوابای کوتاه و سردی 😅 فکراتونو کردین ؟ - تا حدودی ... - خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین ؟ - من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم - خب این شناخت چطور به دست میاد ؟؟ - فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی - جدی ؟؟؟؟؟؟ 😳 وای من که الان ذوق مرگ میشم که 😅 چشم هرچی شما بگی ... - خیلی جالبه 😅 موقع صحبت میشم شما ، خانم سمیعی موقع پیامک میشم ، تو ، ترنم ، عشقم 😂 - خب آخه یکم باحیام 😅 خجالت میکشم تازه اولشه خب 😉 - بله ... همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو 😏 - تیکه میندازی ؟؟ من همیشه بهترین میمونم برات ... اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت ، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه 💕 - بله بله .... کافیه یکمم زبون باز باشن ، دیگه بدتر .... 😆 - بیخیال همه اینا ؛ مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍 به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم 🍰 - واقعاً؟ 😂 دیوونه 😂 یه ساعتی با هم حرف زدیم و قرار شد شام باهاش برم بیرون ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay