eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟ - تو همین نیم ساعت ؟؟ - برای من که اندازه نیم قرن گذشت ! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟ دوستم نداری ، نداشته باش ! فدای سرت ... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ... لیلای من شو ... قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣ - آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶 - میشه بگی عرشیا ؟؟ میشه بهت بگم عشقم:؟؟ همونجوری که تو رویام صدات میزنم .... - موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین !😳 - آخ.... قربون این ناز کردنت برم من ... 😍 هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم ... مگه اعتراف به عشق گناهه ؟؟ چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه ... مثل سعید ... اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد ! - من خیلی خسته ام ... میخوام بخوابم شب بخیر - ای جانم ... کاش من به جات خسته بودم خانومی ... باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم ... بخواب عشق من ! تو مال منی ، حتی اگر منو نخوای ! شبت بخیر ترنمم .. حرفاش دلمو قلقلک میداد ! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد 💕 به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم ... انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود ! یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره ؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه ... 😭 همیشه با خودم رو راست بودم ... بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم ، بهش فکر کردم ... به عرشیا به سعید سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود؛... نمیدونم ! شایدم زبون باز تر بود بی رودربایستی ازش بدم نیومد ! حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره ! هرچی بود از تنهایی بهتر بود ! همه اینا بهونه بود میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه تونسته نابودم کنه ! 👿 نمیدونم ، شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه ! سرم داشت میترکید باید میخوابیدم ! فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم ! حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم برای صبحونه که پایین رفتم ، از دیدن مامان تعجب کردم 😳 - سلام 😳 - سلام صبح بخیر عزیزم ☺️ -وصبح شماهم بخیر! چی شده این موقع روز خونه اید ؟ - آره ، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم 😊 البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه . برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉 - خواهش میکنم 😐 - چی میل داری دخترم ؟ مربا ، خامه ، عسل ؟؟ - شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم 😄 - بسیارخب ... ترنم جان باید باهات صحبت کنم ! - بله ، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید ؟ - عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت ! ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم ! البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای ! اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت 😊 - شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید ؟؟ 😏 مشکلی نیست ، من عادت کردم ! جایی هم نمیرم. همین جا راحتم. با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم - یعنی تنها بمونی خونه ؟؟ فکر نمیکنم پدرت قبول کنه ! - مامان! من بزرگ شدم ! بیست و یک سالمه دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید 😕 - اینقدر تند نرو ... آروم باش ! با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو. حالا هم برم تا دیرم نشده 😉 مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱 شماره مرجانو گرفتم - الو مرجان - سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ... خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒 - باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات. - همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍 خب ؟؟ ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم . - جدی ؟؟ 😂 چه پررو ... ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن 😂 خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت 😂 - نمیدونم دودلم از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره ... از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید ... 😒 از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه نمیدونم انگار یچیزی گم کردم ... حالم خوب نیست ، خودت که میدونی ! میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه ! - ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری 😉 - نمیدونم ... باور کن نمیدونم ... - حالا هرچی که هست ، امتحانش که ضرر نداره! 😈 دو روز باهاش بمون ، اگه خوشت اومد که اومده نیومدم ، میگی عرشیا جون هررریییی 😁 - اره ، راست میگی - فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی ، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما 😏 هرکاری میکنی عاشق نشو واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن ! - آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره ؟؟ - فکر میکنی همه دوست دختر ، دوست پسرا عاشق همن؟ 😏 اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری ؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن ، بعد اون دوباره طلاق میگیرن 😒 - پس اصلا برای چی باهم میمونن ؟؟ - سرگرمی عزیزم سر گر می !! مثل الانه تو ، که حوصلت سر رفته😉 - اوهوم . باشه ... - کی میای ببینمت ؟ - امروز که فکرنکنم ، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم ... - باشه ، خودت بهتری ؟؟ - بهتر ؟؟ 😏 من فقط دارم نفس میکشم ! همین ! - اَه اَه ... باز شروع کرد برو ترنم جان. برو حوصله ندارم ، بای گلم 👋 - مسخره .... رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا ، فراموشم شده بود . نشستم پشت میز ... ✍ نوشتن مثل یه مسکنه ! 💉 وقتی نمیدونی چته ، وقتی زندگیت پر از سوال شده ، بشین بنویس ، اینجوری راحت تر به جواب میرسی ✅ نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود ، یه خط قرمز کشیدم .... 🚫 مرجان راست میگفت ! دیگه نباید دل ببندم ! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت ... 🚶 من باید دوباره سرپا میشدم 💪 من چم شده بود ؟؟ باید این مسئله رو حل میکردم ✅ نوشتم و نوشتم و نوشتم ... تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد ... 📱 دل دل میکردم که جواب بدم یا نه ... دستمو بردم سمت گوشی ... - الو - سلام ، صبح بخیر 😊 بالاخره بیدار شدین ؟؟ ☺️ - صبح شماهم بخیر ، بله خیلی وقته ... - عه پس چرا جوابمو ندادید 😳 - عذرمیخوام ، دستم بند بود - اهان ، خواهش میکنم ... خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین ؟ - ممنونم ، بله - چه جوابای کوتاه و سردی 😅 فکراتونو کردین ؟ - تا حدودی ... - خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین ؟ - من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم - خب این شناخت چطور به دست میاد ؟؟ - فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی - جدی ؟؟؟؟؟؟ 😳 وای من که الان ذوق مرگ میشم که 😅 چشم هرچی شما بگی ... - خیلی جالبه 😅 موقع صحبت میشم شما ، خانم سمیعی موقع پیامک میشم ، تو ، ترنم ، عشقم 😂 - خب آخه یکم باحیام 😅 خجالت میکشم تازه اولشه خب 😉 - بله ... همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو 😏 - تیکه میندازی ؟؟ من همیشه بهترین میمونم برات ... اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت ، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه 💕 - بله بله .... کافیه یکمم زبون باز باشن ، دیگه بدتر .... 😆 - بیخیال همه اینا ؛ مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍 به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم 🍰 - واقعاً؟ 😂 دیوونه 😂 یه ساعتی با هم حرف زدیم و قرار شد شام باهاش برم بیرون ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاه_هشتم صد
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 یه کم بخوابم بهتر میشم رفتم رو تختم دراز کشیدم ،خوابم برد نصفه های شب یه دفعه شکمم درد گرفت،امیر خواب بود ،بلند شدمو یه کم راه رفتم شاید یه کم دردش کمتر بشه دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم امیرو صدا زدم - امیر ،امیر امیر : ) تا منو دید ترسید( چی شده؟ - دارم میمیرم از درد امیر : ای واای ،پاشو بریم دکتر اینقدر درد داشتم نمیتونستم لباسامو بپوشم ،امیر مانتو مو پوشید برام روسریمو سرم گذاشت زیر بغلمو گرفت رفتیم پایین ماشین گرفتیم رفتیم بیمارستان توی راه فقط سرمو گذاشتم رو پای امیر شکممو چنگ میزدم امیرم زیر لب داشت دعا میخوند رسیدیم بیمارستان ،دکتر معاینه کرد گفت مسمومیته رفتم دراز کشیدم یه سرم وصل کردن بهم ،کم کم آروم شدم خوابم برد با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم فهمیدم داره بابا حرف میزنه تماسش قطع شد اومد کنارم - ببخشید که مزاحم شما شدم امیر : نه بابا این چه حرفیه )خندیدو گفت( مثل اینکه محرمیم - به بابا رضا چی گفتی؟ امیر : گفتم بیرونیم،البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشن سرمم که تمام شد رفتیم هتل ،به دم در اتاق که رسیدیم ،در اتاق بابا اینا باز شد بابا اومد بیرون بابا رضا: سارا ، چی شده ؟ - چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود رفتیم دکتر الان بهترم بابا رضا: واسه چی؟ امیر : دکتر گفته مسمومیته ،الان خدا رو شکر بهتره - بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم بابا رضا: باشه برین رفتیم توی اتاق روی تختم دراز کشیدم خوابیدم تا غروب فقط خوابیدم که چشمامو باز کردم دیدم امیر از رو تخته رو به روم داره نگام میکنه - ساعت چنده؟ امیر : ۷و نیم - ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم امیر: اشکالی نداره ،مهم سلامتی شماست حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم - میشه بریم بیرون دور بزنیم امیر: بزارین حالتون بهتر بشه ،فردا میریم - آخه من گرسنمه امیر: آخ ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم از پایین براتون غذا میگیرم - دستتون درد نکنه فقط واسه خودتون هم بگیرین ،چون اینجوری خجالتم میاد امیر ) خندید( : چشم ) چرا اینقدر قشنگ میخنده ،وقتی میخنده تمام ناراحتیم از یادم میره ( امیر که رفت بلند شدم و دوتا تخت و بهم جفت کردم دلم نمیخواست از کسی که خنده هاش آرومم میکنه دور باشم بلند شدم و رفتم لب پنجره ، چشمم به گنبد حرم افتاد اشک از چشمم جاری شد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 توی دلم گفتم آقا اگه ما دوتا مال همیم ،خودت برامون دعا کن یه دفعه امیر وارد اتاق شد چشمم به تخت افتاد ولی چیزی نگفت نشستیم با هم غذا خوردیم بعد از خوردن شام من رفتم روی تخت دراز کشیدم امیرم سفره رو جمع کرد اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد - امیر ! امیر : بله - چرا خواستی با من ازدواج کنی؟ امیر : نمیتونم بهت بگم - باشه، هر جور که راحتی امیر : شاید بعد جداییمون گفتم بهت ) تا گفت جدایی ،دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره ( - میشه زیارت عاشورا بخونی امیر : چشم ) با خوندن زیارت عاشورا ،بهونه ای شد برای باریدن اشکام ، صورتمو برگردوندم ،پتو رو کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب بیدار شدم ،دیدم امیر کنارم خوابیده ،یه روزنه امیدی توی دلم ایجاد شد اگه دوستم نداشت که نمیاومد کنارم بخوابه خوشحال شدم امروز روز اخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد ، توی دلم گفتم ،میشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا رسیدیم تهران ،امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون ،وقتی از امیر میخواستم خدا حافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش ، دستم به نوشتن نمیرفت تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم ،بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه امیر: چشم ) وااااییی که تو چقدر آقایی ( اینقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم ،یه مانتوی مشکی بلند زیر زانو پوشیدم مقنعه گذاشتم سرم موهامو زیرش مقنعه بردم ،یه کم حجاب کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟ - نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی - قربون دستتون رسیدم دم در خونه امیر ،وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم ‍ رفتم کنارش سوار شد امیر : سلام - سلام &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
هدایت شده از 🗞️
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا قُطْبَ الْعالَمِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همه کائنات بر مدار تو می‌چرخد. سلام بر تو و بر روزی که قبله‌ی دلهای اهل عالم خواهی شد! 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
💚 انسان درختی است باژگونه که ریشه آن به سوی آسمان است. نبات از زمین غذا می‌گیرد و انسان از آسمان و دیگر جانوران، برزخ‌اند که آفریده‌ای نه آنچنان‌اند و نه این چنین. بنگر که کدام یک از این سه فرقه‌ای! قدّس‌سرّه
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصتم توی دلم گف
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده اورد بیرون امیر : ببخشید این چیز ناقابله ،مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون - خیلی ممنونم رسیدیم دانشگاه ،ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه - امیر آقا من کلاسم یه ساعد دیگه شروع میشه ،میرم تو کافه میشینم امیر: باشه ،مواظب خودت باش - چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم امیر : چشم - چشمتون بی بلا رفتم داخل کافه نشستم ،یاد کادوی امیر افتادم کادو رو باز کردم ،نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم روش نوشته سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم ، یاد سلما افتادم ،خندش زدم ،سرم اومد بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدن امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم ساحره : به مشهدی خانم ،زیارتتون قبول - مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما محسن: ،سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا ) توی دلم گفتم یعنی میشه ( - خیلی ممنون امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون - اره امیر راست میگه بیاین با هم بریم ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره - باشه هر جور راحتی خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم - امیر آقا امیر : بله - بریم گلزار؟ امیر: چرا که نه رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحه ای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید ،کمکم کن - امیر ؟ امیر: بله - من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم ) امیر سکوت کردو چیزی نگفت( - تو هم منو دوست داری؟ امیر : من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم من نمیتونم باهات زندگی کنم ) تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره ، از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم ( - باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ۱۰روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه ،دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم -یعنی چی؟ امیر: من بیماری قلبی دارم - )وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین( من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم فکرشو نمیکردم به اینجا برسه ) نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد ( امیر: سارا جان من معذرت میخوام ) نگاهش کردم(: یعنی فقط مشکلت همینه امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا - دوستم داری؟ ) چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم(: دوستم داری ؟ ) برای اولین بار بغلم کرد ( : من همون روز تو ترکیه دیدمت عاشقت شدم - من چیزی نمیخوام به جز عشق تو امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم )امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو( مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟ - نه فقط یه کم حالم بده رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق مریم: سارا جون به لب شدم بگو چی شده ) مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم( مریم : عزیزززم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه ) میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه ( شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتمن بابا رفت تو اتاقش دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاقش - بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم ) بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم( چی شده سارا اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه - نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری ) بابا با حرفاش آرومم کرد ( - بابا جون از دستم ناراحت نیستین بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت ) بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش( تو بهترین بابای دنیایی رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین مریم: سارا جان کجا میری؟ - سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا مریم: صبحانه نمیخوری؟ - نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم مریم با لبخند: برو عزیزم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay