🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_ام
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم
- الو ؟
یه پسر بود! صداش ناآشنا بود
- سلام ترنم خانوم
- سلام. بفرمایید؟
- ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم
علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا
- اهان ...
نه خواهش میکنم ...
بفرمایید ؟
- عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم 😅
- بی اجازه ؟؟
- بله ؟؟
- بی اجازه شمارمو برداشتید؟
- بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ...
- اوکی
بفرمایید 😏
- ببینید ...
عرشیا خیلی شمارو دوست داره ...
-خب ؟ 😏
- چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟
- نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش .
- عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده
مادرشو تو بچگی از دست داده
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ...
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕
- پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏
چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂
- اینطور نیست خانوم ....
عرشیا واقعا عاشق شماست ....
شما عشق اول و آخرشید
- ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏
- امممم ... نه ... خب ... چیزه ...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد ...
حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉
- برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟
- ترنم خانوم ...
گذشته ها گذشته ...
مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست
- عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡
- نه ... باورکنید پشیمونه ...
بهش یه فرصت دیگه بدید ...
ازتون خواهش میکنم ....
لطفا ...
- باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ...
- ممنونم 😊
لطف کردید 😉
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
به خدا سوگند که تو بر خواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود تا زمستان برود
غنچه ها 🌼گل بکنند
❄️ #زمستان_منتظران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_یکم
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...
- مرجان؟
مری ؟
- هوم 😴
- مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...
- ترنم جون اون عرشیا ولم کن ، خوابم میاد
- اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی 😒
بلند شو لوس نشو ...
- وای ترنم ... بیخیال ، بذار بخوابم
- باشه ، خودت خواستی ....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم
- مرجان؟
- هووووممممم ؟ 😖
- هنوز میخوای بخوابی؟
- اوهوم 😢
- باشه بخواب ...
و آب لیوانو خالی کردم روش 😂
مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم 😳
- مگه مرییییییییضیییییی؟ 😰
بیشعوووووررررر ...
خفت میکنم 😠
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
- تقصیر خودت بود 😝😂
همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید
دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐
آب یخخخخخ بود
نمیتونستم تکون بخورم ، تمام عضلاتم قفل کرده بود 😣
فقط جیغ میزدم و فحشش می دادم
اونم میخندید و میگفت
- تقصیر خودت بود 😝😂
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم ، بدنم سر شده بود از سرما
مرجان هم میخواست از دلم دربیاره ، هم قیافمو که میدید خندش می گرفت 😁
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود ، امّا منم از خنده هاش خندم میگرفت ...
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم ... 😢
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_دوم
دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم
از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بوداخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒
فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم !
ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣
خودشم اینو فهمیده بود !
فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی رفتم تو فکر ...برم ؟نرم ؟چی بپوشم ؟اصلاً به مامانینا چی بگم ؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ...
عرشیا بود 😒 فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید رو نداده بودم وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم 😒
- الو...؟
- الو عزیزم ...خوبی؟
- سلام. ممنون ، تو چطوری؟ بهتری؟
- تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم ...💕 دلم برات تنگ شده خانومم ...
نمیخوای بیای پیشم؟ 😢
- عرشیا ، ببخشید ...خیلی سرم شلوغه کلی درس دارم
- ترنم ...
جون من ! 😉
پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم
نزن تو ذوقم ...
بیا دیگه گلم ... لطفاً 😢
- پووووفففف ...
از دست تو عرشیا
از دست این زبون بازیات ...
اخه کار دارم !
پس بیامم زود باید برگردما !
- باشه خوشگل من ...
تو فقط بیا ...
خودم اصلاً میام دنبالت و برت میگردونم
- نه نه ، نمیخواد ...
خودم میام
- باشه... 😏
نمیام ...
فقط تو پاشو بیا
جون به سر کردی منو !
-باشه ، نیم ساعت دیگه راه میفتم
فعلا 👋
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت ...
گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم 😑
یه دوش گرفتم و حاضر شدم
رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🖤
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#یاصاحبالزمانادرکنی
سلام بر شما
ای زیبا آرزوی من؛
و ای مهربان امام من...
رسیدن به شما
همهی آنچه میخواهم، است!
بگو کجا جستجویتان کنم؟
من به آسمانی که شما را میبیند
غبطه میخورم،
و به زمینی که بر آن قدم میگذارید!
خوشا آن هوایی که
در آن نفس می کشید،
مولای من...
اللهمَّ بِحَقِ زینب عَلَیْها سَلٰامُ
عَجّل لِوَلیکَِ الفَرَج🤲
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_سوم
رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم
یکم طول کشید تا درو باز کنه ...
با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .
از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!
یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨
عرشیا زود اومد طرفم و گفت
- نترس عشششقم 😉
خوش اومدی خانومم 😍
با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم،
حدود ده - دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود... 🎈🎊🎉
یه کیک خوشگلم روی میز بود 🎂
نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا 😳
- اینجا چه خبره؟؟
- هیچی خوشگلم ...
دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم 😉
- وای تو دیوونه ای عرشیا !!
- میدونم
دیوونه ی تو 😉
یدفعه یکی از دوستاش گفت
- بسه دیگه عرشیا 😂
بعداً حسابی قربون صدقه هم میرید
بذار با ما هم آشنا بشن
عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد .
بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_چهارم
دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن
موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️
یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت
- دیگه کافیه ...
خانومم عجله داره
بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉
با لبخند ازش تشکر کردم
دستمو بوسید و گفت
- نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .
بلند شد و علیرضا رو صدا کرد .
علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ، کنار عرشیا
دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا ...
چشات ، اوج آرامشه
نباشی قلب من ، نفس نمی کشه
صدات ، برام نوازشه
صدات که می زنم ، برای خواهشه
برای خواهشه ...
می خوام خواهش کنم ازت
همه حواستو به من بدی فقط
می خوام تصدقت بشم
فرهاد تیشه زن تصورت بشم
تصورت بشم ...
اگه بارون بباره یه چندتا دونه
چه حالی می شم خدا می دونه
چه حال خوبی تو هردومونه
چقدر می خوامت خدا می دونه
چشات نقاشی خداست
میخواستمت بری خدا همینو خواست
هوا هوای عاشقاست
زمین از این به بعد بهشت ما دوتاست
بهشت ما دوتاست
اگه بارون بباره یه چندتا دونه
چه حالی می شم خدا می دونه
چه حال خوبی تو هردومونه
چقدر می خوامت خدا می دونه
نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم !
مات عرشیا رو نگاه میکردم ...
فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه !
آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم !
عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت
تقدیم به تنها عشق زندگیم ❣️
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
با لبخند از عرشیا تشکر کردم
و بعد از خداحافظی اومدم بیرون .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay