eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨ الهـى‌ثَبِّتنـاعَلى دينِكَ ✨✨ ✨✨ وَ اسْـتَعْمِلْنـا بِطاعَتِـكَ ✨✨ ✨✨ وَ لَيِّـن قُلُوبَـنا لِوَلىِّ‌امْرِكَ ✨✨ ✨✨وَعافِنامماامْتَحَنْتَ‌بِهِ‌خَلْقَكَ✨✨ ✨سلام امام زمانم 💚 ‌‌╆🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅السلام علیکَ ایّها الامامُ المأمون... 🌱سلام بر تو ای مولایی که امین و معتمد خدا هستی و سینه ی پر اسرارت امانتدار رازهای خدا است... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨السلام علیک یا حجه الله فی ارضه،یا صاحب العصر (عج) ✨ السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) ✨السلام علیک یا علی بن الحسین(علیه السلام) ✨السلام علیک یا محمد بن علی (علیه السلام) ✨السلام علیک یا جعفر بی محمد (علیه السلام)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود ! تا چنددقیقه فکرم مشغول بود ! حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦 همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش ! سریع شیشه رو دادم پایین ! - دختر ! دختر خانوم ! بیا اینجا ! بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت - عه سلام! شمایید! 😅 باز میخواید گل بخرید ؟؟ - آره میخرم امّا یه شرط داره ! -چه شرطی؟؟ -بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم. -چی؟ سوار ماشین شما؟ 😳 نه من نمیتونم ! - چرا ؟؟ مگه میخوام بخورمت ؟؟ فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم ! - نه خانوم نمیشه ... من که شمارو نمیشناسم .. - خیلی خب ، بریم پارک همین خیابون بغلی؟ فقط میخوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم - اممممم ... چی بگم ... باشه من میرم ، شما هم خودت بیا ! - خب بیا سوار ماشین شو دیگه 😕 - نه ممنون. من میرم شما خودتون بیاید! راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک . تا برسه ماشینو پارک کردم و صبر کردم تا باهم بریم یه جا بشینیم . از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم . یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش و یه روسری نخودی رنگ سرش بود چهره ی بانمکی داشت ☺️ معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده 🙍‍♀️♀ لبخند شیرینی رو لباش بود . باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم هنوز هوا سرد بود - ببخشید من باید زود برم ، هنوز هیچی نفروختم ! چیکارم داشتید ؟ - اسمت چیه؟؟ - نگار 😊 اسم شما چیه؟ - من ترنمم عزیزم - چه اسم قشنگی 😍 خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم ☺️ -ممنون. اسم تو هم قشنگه ! - ممنون. میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟ - خونتون کجاست؟ چندتا خواهر برادر داری؟ کلاً میخوام راجع به زندگیت برام بگی! - برای چی آخه ؟ - میخوام بدونم. لطفاً بگو ... - خونمون این طرفا نیست فقط برای کار میایم اینجا ! پنج تا بچه ایم ، منم بچه دومم داداش بزرگمم بیست سالشه و .... تو زندانه 😞 اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن . مادرم مرده ، بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام ... دیگه چی میخوای بدونی؟؟ با دهن باز داشتم نگاش میکردم ... - تو؟؟ درسم میخونی ؟؟ - تا سوم ابتدایی خوندم ، بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی . داداشمم فرستاد سرکار ، که مأمورا گرفتنش 😢 با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت : - چیه ؟ 😠 چیشد ؟ از بدبختیم تعجب کردی ؟؟ فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه ؟؟ منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام ؟؟ 😡 من باید برم ! من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم ... - ناراحت نشو ! باور کن اینطور نیست ! فقط خواستم چند تا سوال ازت بپرسم ! - بفرما! فقط زود! باید برم! - تو چی تو زندگیت کم داری؟ فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟ - همون که تو زیاد داری 😏 پول - ولی من خوشبخت نیستم ...😢 باور کن ... - باشه باور کردم 😡 تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی ... دیگه سراغ من نیا خانوم 😡 تو همون برو به ماشین بازیت برس قبل اینکه بخوام حرفی بزنم ، اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ... نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ... میخواستم داد بزنم ... بگم این چه دنیاییه ... این چیه که آفریدی 😭😭 تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین . هوا تاریک شده بود 🌌 عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !! میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره ... حتما با خودش میگه منو مسخره کرده ! مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟ ولی من نبودم... 😞 من خوشبخت نبودم ... نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله ... منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه ... اصلا خوشبختی چیه ... اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم ... اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم... 😭 من چم شده ... من همه چیز دارم ! امّا هیچ چیز ندارم ! اَه 😣 چرا منو آفریدیییییی؟؟ 😭 چرااااا !؟؟؟ همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم ... کاش ماشینم چپ کنه کاش یکی بزنه بهم کاش یه فردای دیگه نباشه ‼️ من نمیخوام زنده باشم 😭 هیچی نمیخوام 😭 تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود... 😒 اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم 😴 هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم . رفتم سراغ گوشیم 📱 خاموش شده بود ! زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم . کسی خونه نبود . حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود ! برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده !! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌷🌷🌷 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من 💚 در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ