📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_پنجم
گریه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آیدا با دیدنمان جلو آمد و گفت :
- مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟
به ماشین اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟
نگاهي به ماشین كرد و با تعجب گفت : این ماشین توست ؟ ….من فكر كردم مال شروین است . یك ساعت پیش وقتي من آمدم بیرون كه برم اون ساختمان روبرویي دیدم كه نشسته بود روي زمین و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشین توست؟
با عصبانیت گفتم : تو مطمئني ؟
سري تكان داد و گفت : آره حال مي فهمم چرا از دیدن من جا خورد.
آن روز با هر بدبختي بود به خانه رفتم و پدرم ماشین را درست كرد و به خانه برگرداند. اما من كینه شدیدي از شروین به دل گرفته بودم. اینطور كه پیدا بود او هم از دست من حسابي ناراحت بود و منتظر فرصت بود تا تلافي كند. مي دانستم كه مي خواهد غرورم را خرد كند و من نباید اجازه میدادم . آن شب بعد از شام سهیل وارد اتاقم شد. چند دقیقه عصبي اتاق را بالا و پایین رفت سرانجام ایستاد و گفت : مهتاب به خدا اگه نگي كي این كارو كرده پدرتو در مي آرم.
با ترس گفتم : چه كار كرده ؟
سهیل كلافه گفت : خودتو به اون راه نزن من هم دانشجو بودم مي دونم این كارا چیه ! كي ماشین رو پنچر كرده بود؟
سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم.
سهیل محكم روي میز كوبید و گفت : پس نمي خواي بگي … خیلي خوب خودم مي آم دانشگاه ته و توي ققضیه رو در مي آرم.
بلند شدم و فوري گفتم : این كارو نكن سهیل ، راستش مي دونم كي این كارو كرده ولي صلاح نیست سر و صدا راه بندازي تو دانشگاه آبرو ریزي مي شه .
با هزار زحمت راضي اش كردم كه به دانشگاه نیاید و فعلا اقدامي نكند. بعد نوبت پدر و مادرم بود كه شروع به بازجویي من كردند . مادرم با ناراحتي مي گفت :
- اگه به خودت صدمه اي بزنن چي ؟ آخه كي این كارو كرده .
پدرم عصبي تهدید مي كرد و حرص مي خورد. . لیلا و شادي هم نگران بودند و مدام زیر گوشم مي خواندند كه به دانشگاه شكایت كنم. من اما منتظر فرصت مناسب بودم و این فرصت خیلي زود به دستم افتاد . تقریبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانها بودیم. هر سه بیست واحد داشتیم كه باید با موفقیت مي گذراندیم. اواخر هفته بود بعد از اتمام كلاس مباني چند لحظه اي در كلاس ماندم ، آن روز نه لیلا آمده بود و نه شادي به من هم اصرار كرده بودند كه بمانم ولي من قبول نكرده بودم. چند اشكال داشتم كه باید مي پرسیدم. وقتي اشكالهایم را پرسیدم و استاد پاسخم را داد. دیگر كسي در كلاس نمانده بود. وسایلم را برداشتم و آهسته از كلاس بیرون آمدم. راهروها خلوت بود و معلوم مي شد كه همه براي امتحانها خانه مانده اند. كسي به نام كوچك صدایم كرد. برگشتم شروین بود. پوزخند مبهمي روي لبهایش بود . آهسته گفت : چقدر عجله داري … كارت دارم.
سرد گفتم : من اما كاري با تو ندارم.
شروین با لحن مسخره اي گفت : پس اون تنبیه كوچولو برات كافي نبوده .
متعجب نگاهش كردم . ادامه داد : ببین من اصلا عادت ندارم دخترا به من جواب رد بدن. اگه هم كسي این كارو بكنه بد مي بینه.
بعد با خنده پرسید : ماشینت درست شد ؟
باغیظ نگاهش كردم ، صدایم به سختي مي لرزید گفتم : ببین تهدید كردن خیلي آسونه من هم بلدم. اگه یك بار دیگه مزاحم من بشي مي رم به حراست دانشگاه شكایت مي كنم. مي دوني كه بد جوري هم حالتو مي گیرن.
شروین قهقه اي زد و با خنده گفت : ا ؟ ترسیدم !
بعد همانطور كه مي خندید ادامه داد: ببین من حوصله شوخي ندارم . فكر نكن خیلي آش دهنسوزي هستي ولي من با دوستام شرط بسته ام اصلا دوست ندارم ضد حال بخورم. فهمیدي ؟ تو یك مدت با من دوست مي شي بعد هم هري !
با پوزخند گفتم : وقتي آبرو برام باقي نموند نه ؟ شروین سري تكان داد و گفت : در هر حال خود داني این بار چرخ ماشین بود دفعه دیگه خودت !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_پنجم
سینا دستش را گرفت و گفت:
_راستش نگفتی کدوم موسسه هستی ؟چه کار می کنه؟
مرد لبخندی زد و خواست دستش را از دستان سینا بیرون بکشد . اما وقتی دید سینا محکم گرفته بی خیال شد و گفت:
_کار خاصی نمی کنه. تولیدی لباس و پخش و همین کارا!
_چه جالب! تولید که این همه بگیر و ببند و آموزش مردانه و عکاسی مرد از زن نمی خواد! یه سوله و بیست تا چرخ خیاطی کافیه!
مرد شک زده نگاه چرخاند در صورت سینا. سینا دومین ضربه را زد:
_حتی نیاز به این همه مسافرت خارجی نداره وقتی که تولیدتون برای مشتریای خاصه! مشتریایی که توی ایرانن! تور دبی و فشن شو ! این همه هزینه می کنید برای آموزش یا برای... می خوای خودت توضیح دقیق تری بدی یا من بگم؟
دستان مرد به وضوح یخ کرده بود. سینا دستش را رها کرد و گفت:
_حتما فرصت دارید که چند دقیقه توی پارک ابتدای خیابون با هم یه گپی بزنیم!
اول صحبت، سینا با شوکی که از شناسایی کامل شخصیت و خانواده و کار به مرد وارد کرد او را در بهت فرو برد. مرد ترجیح داد که سکوت کند و سینا ادامه داد:
_حتما خودت هم متوجه شدی تو این موسسه ای که کارمندش هستی با پوشش لباس و مد ایرانی چه برنامه ای برای ناموس ایرانی دارند پیاده می کنن...
اما چون وضعیت حقوقیش برات مناست بوده چشم بستی و کارت رو ادامه دادی!
فضای ساکت پارک را فقط صدای خش خش برگ هایی که با جارو جمع می شد پر کرده بود. سوز دی ماه نتوانسته بود حرارت مرد را کم کند. عرقی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد اما سکوتش را نشکست. این حالش ادامه صحبت را برای سینا راحت کرد:
-موسسه شما پشتیبان چندتا موسسه دیگه است که از لحاظ قانونی هم داره خودش رو جلو می بره. من بگم یا خودت می گی؟
ذهن مرد ده قسمت شده بود و داشت بازیابی می شد. تنها یک قسمت ذهنش روی سینا قفل بود و از حجم داده سینا متوجه شده بود که چیزی هم اگر پنهان کند به راحتی پیدایش می کنند.اما برایش آبرو و خانواده اش هم مهم بود. خودش هم نفهمید چه شد که آرام آرام شروع کرد:
-من از خیلی چیزا خبر ندارم و نمی بینم چون حسابدارم. توی اتاق خودم هستم. آدم خوش اخلاقی هم نیستم با زن جماعت! ترجیح می دم که در اتاقم بسته باشه تا...راستش آقای...شما کی هستید؟
سینا برای آن که به مرد کمی آرامش بدهد گفت:
-شما من رو به نام اعتمادی صدا کن!
-اسم اصلی تونه؟ آخه شماها اسم اصلی تونو نمی گید!
سینا قاطعانه گفت:
-اعتمادی هستم.
مرد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-بله بله...آقای اعتمادی من از چیزی خبر ندارم!
سینا فقط خیره نگاهش کرد. مرد زبانی به لبش کشید و گفت:
-البته زیاد اتفاق می افته که...راستش من به رابطه بین زن ها و مردهایی که رفت و آمد دارند کاری ندارم. اول که اومده بودم ناراحت می شدم از دست دخترهای موسسه که چرا به هر مردی...البته آقا من بعدا دیدم که...باور کنید من خونوادم برام خیلی مهم هستند و فروغ از من خواسته بود؛ اگر می خوام توی موسسه بمونم کاری به کار کس دیگه نداشته باشم. حتی عکاس و استاد مرد هم که مدام اونجا هستن و این دخترهای بیچاره...راستش آقا...
سینا این اطلاعات را نمی خواست اما خیلی دلش می خواست فک مرد را خرد کند.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_پنجم
وای نه!!فقط پنج دقیقه مونده،برگشتم وعقب ونگاه نکردم،سه تامیزمونده بودتابه میز من.
معلم ریاضیمون داشت تکالیف ونگاه می کرد،منم اصلایادم نبودننوشته بودم، ایندفعه بایدتعهدبدم،
این دنیاهم نیومده خاک برسرحداقل بتونم ازروی اون بنویسم بابقیه ی بچه هاهم که جورنیستم.
دوباره به عقب نگاه کردم،دوتامیزمونده وای خدایا،به ساعت نگاه کردم سه دقیقه مونده خدانکنه بخوای زمان زودبگذره،هردقیقه به اندازه ای نیم ساعت طول میکشه،اه.صدای معلممون باعث شدازترس عین میخ بشینم:
خانم شیخی:محتشم دفترتوآماده کن الان میام.
برای حفظ ظاهردفترم وبازکردم وآماده روی میزگذاشتم.
برگشتم،آخرین میزبود،تکالیف بچه های اون میزو
که نگاه میکنه میرسه به من.
باصدای زنگ جیغ خفه ای ازذوق کشیدم، وای خدایا مرسی.
قبل ازاینکه معلمم چیزی بگه سریع دفتروکتابم وجمع کردم وبه قدم های تندازکلاس بیرون
رفتم.
منتظرموندم یکم خلوت بشه بعدازمدرسه بزنم بیرون،بچه ها عین وحشیابه هم می پریدن.
سری ازتاسف تکون دادم وبه پشت سرم نگاه کردم،آخ جون پشتم آیینه بود، سریع موهامو درست کردم وکولم وروی دوشم جابه جاکردم.
کمی خلوت شده بود،ازمدرسه بیرون رفتم وچشمام وچرخوندم تاسرویسم وپیداکنم.
کنارخیابون پارک کرده بود، سریع به سمت ماشین رفتم وسوارشدم.
به راننده ی رومغزآروم سلامی کردم وبه سمت صندلی های عقب رفتم ونشستم.
پوف،خیلی روزکسل کننده ای بود،همونجوری که حالم بدبود،دنیاهم نیومده بودواین بیشترحالم وبدمی کردچون بدجورنیازداشتم بایکی حرف
بزنم.
یهویادشایان افتادم،گوشیم وبرداشتم وسریع رمزش وبازکردم؛شایان جواب پیام صبحم وداده بود:
شایان:سلام هالین،آره بهتره توخوبی؟چخبر؟
حوصله نداشتم جوابش و بدم فقط می خواستم ازحال زن عمومطمئن بشم که شدم.
هدفونم وازکیفم درآوردم وتوگوشم گذاشتم ویه آهنگ غمگین پلی کردم وچشمام وبستم.
باصدای بلندرارنده چشمام وبازکردم:
راننده:اگه دوست داری بلندشوبرو خونتون،رسیدیم.
اوف اصلانفهمیدم کی خوابم برد،هدفونم وازگوشم درآوردم وتوکیفم گذاشتم.
صدای عصبانی رارنده بلندشد:
راننده:بلندشوبرودیگه،خونه زندگی نداری تو؟
زدم به سیم آخر،ازجام بلندشدم ودرحالی که ازخشم می لرزیدم گفتم:
+درست صحبت کن نکبت،هِی هیچی نمیگم پرروترمیشی،بی خانمان خودتی بدبخت،
فکرکردی کی هستی که به خودت اجازه میدی بامن اینطوری حرف بزنی؟وقتی رفتم مدرسه
ازت شکایت کردم وازکاربی کارت کردم اون وقت می فهمی که نبایدبامن دربیوفتی.
بی توجه به نگاه های پرتعجب بچه هاونگاه خشمگین رارنده ازماشین اومدم پایین ودرو محکم به هم کوبیدم.مرتیکه ... فکرکرده کیه، یعنی خدانکنه آدم حالش بدباشه ازهمه جا برات میباره،اه.
همونجورکه غرمیزدم زنگدروزدم،بعدازچنددقیقه الاف شدن زحمت کشیدن دروبازکردن.
کتونیام ودرآوردم وواردخونه شدم ودرومحکم به هم کوبیدم.
صدای عصبانی مامان بلندشد:
مامان:وحشی چته؟سگ گازت گرفته؟
بروبابایی بهش گفتم ومستقیم رفتم تواتاقم،
اصلانمیدونم چرا انقدرجوش آوردم،انقدرکه تو این چندروزتحت فشاربودم،انگارتازه فهمیدم چه بلایی قراره سرمبیاد،انگارتازه به خودم اومد،
انگارتازه فهمیدم که بایدیه کاریبکنم.
لباسام وعوض کردم وازاتاقاومدم بیرون، رفتم پایین وواردآشپزخانه شدم.
خانم جون باصدای آرومی داشت بامامان حرفمی زد، اگه یه وقت دیگه بودنمی تونستم جلوی فوضولیم وبگیرم ولیالان دیگه حتی حس فوضولیمنیست.
سرفه ای کردم که خانم برگشت سمتم ولبخندی زدو گفت:
خانم جون:سلام مادرخوبی؟
نیمچه لبخندی زدم وگفتم:
+عالیم
وفقط خودم می دونستم که چه دروغ بزرگی میگم، لبخندم تبدیل به پوزخندشد.
خانم جون دیس برنج وروی میزگذاشت وهمراه بامامان پشتمیزنشستن.خانم جون انگارکه یاد چیزی افتادهباشه یهو ازجاش بلندشدو جلوم ایستاد، باتعجب نگاهش کردم که باذوق بچه گانه ای گفت:
خانم جون:قشنگه؟
باتعجب گفتم:
+چی؟
خانم جون گفت:
خانم جون:خوب فکرکن،تغییریتومن نمی بینی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+نه خب مثل همیشه حاضرشدیدکه بریدمدرسه دیگه. عین بچه هاباقهرگفت:
خانم جون:مانتووشلواررسمی پوشیدم تازه مقنعه هم گذاشتم.
آخی راست میگه هااصلاحواسم نبود.
+ای جونم ببخشیدحواسم نبودخیلی بهتون میاد.
خانم جون که طفلک بادش خوابیده بودومثل چند دقیقه قبل ذوق نداشتدوباره پشتمیز نشست و مشغولخوردن غذاشد.
اصلاحس اینکه ازدلش دربیارم و نداشتم،به وقتش ازدلش درمیارم.زیرچشمی به مامان نگاه کردم،زل زده بودبهم،خدامیدونه بازداره چه نقشه ای برای من بدبخت میکشه،سعی کردم اهمیت ندم، نفس عمیقی کشیدم وآروم آروم غذامو خوردم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_پنجم
بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین .
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند !
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید .
محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد .
محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد .
ـ سجاد ؟ سجاد ؟
سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا .
ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو
ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟
ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم
ـ این چه حرفیه شما استادی
حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت
سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت
بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت :
ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !!
سجاد خندید و گفت : چی شده ؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟
ـ میشناسیش ؟
ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم .
ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟
ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟
ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد
سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ...
ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس
سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت .
سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند . »
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_سی_پنجم
با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰
دختر حرف گوش کنی باش ... بزارم بری
توف کردم تو صورتش ...
دستشو انداخت به مقنعم
همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم
ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود
😭😭😭😭
دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش
👜👜👜👜👜👜
که سگک کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ...
دختریه وحشی کووورم کردی اااااخ
منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون
پله هارو دوتا سه تا رد میکردم
کم مونده بود با مخ بیام زمین
😰😰😰😰
در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا میتونستم فقط میدویدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم
🏃🏃🏃🏃🏃
انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد
رسیدم به یه پارک ،
نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود
همش از سرم سر میخورد
صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود
از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود
اصلا خیلی افتضاح شده بودم
هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒
یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد
تمامش جلوی چشمام مرور میشد
👁👁👁👁
داشتم میمردم از پشیمونی
خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع
بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم
زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن
یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد
منم همین جور اشک میریختم
راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳
جوابی ندادم ...
رسیدم جلو در خونشون ...
زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد
در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین
بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!!
با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟
من دوستشم 😔😔😔😢
با تعجب گفت بله بفرمایید
از حیاط زینب و صدا زد
زینب با دیدن من زود اومد
طرفم
🏃🏃🏃🏃🏃🏃
سلام فرزانه چی شده !!؟؟
این چه حال و روزیه ؟؟؟
زدم زیر گریه و بغلش کردم
میشه بیام تو ...
اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش
جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب
اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود
صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد
فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم
همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم
که چرا به حرفاش گوش نکردم
😔😔😔😔😔
بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊
حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔😔😥😥😥😥😥
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_سی_پنجم
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت .
ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین . وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم .
مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست.
مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود.
ولی من مثل هر زنی دوست داشتم و ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم .
همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم .
مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها .
می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی .
در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید .
دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سکوت کردید ؟
غاده پرسید مگر چی شده ؟ گفت :برای من مجسمه ساخته اند .
نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن !
بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند .
می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود .
گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست .
می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام ...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_پنجم
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم.
سید اذن دخول خواند،
با صدایی ڪه من هم می شنیدم.
عبارات هر بار با گریه سیدمهدی می شڪستند.
تاڪنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت.
وارد حرم ڪه شدیم،
دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میڪرد.
اصلا متوجه اطرافش نبود.
چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود،
ذڪر میگفت،
سلام میداد و شعر میخواند .
دستش هنوز روی سینه اش بود.
روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم.
صدای اذان مغرب ڪه در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم:
-همه فرشته ها صف بستن/
که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه ڪرد و ادامه داد :
-کوله بار غصه بردن داره/
به امانات سپردن داره/
با یه سینه پر از سوز و گداز/
آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شڪست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
_آره کاملا از زنگ زدن هات معلومه ،انقدر زنگ می زدی که من نگران بودم مبادا گوشیت بسوزه
هردو زدند زیر خنده .
آقا جهاد و حمید از هم جدا شدند .
_عموجهاد معرفی میکنم همسرم و این دختر ناز هم نجلاء خانم تاج سر باباشه
_سلام خانم خوب هستید؟رسیدن بهخیر
_سلام آقا جهاد ،ممنون از لطفتون .شما خوب هستید؟ببخشید مزاحم شما شدیم.
_سلامت باشید.حمیدجان و اهل و عیالش همیشه مراحمند.بفرمایید از این طرف
جهاد بوسه ای روی سر نجلاء کاشت و سپس همگی به راه افتادیمچند روزی بود که در سفارت مستقر شده بودیم.
امروز حمید به همراه آقا جهاد برای آماده کردن خانه جدیدمان رفته بودند.
بی صبرانه منتظر برگشتشان بودیم.
آقا جهاد دیروز به حمید یک کتاب هدیه داد.
کتابی که عنوانش مرا ترغیب کرده بود تا حتما مطالعه اش کنم
سقای آب و ادب!
امروز از صبح منتظر فرصتی بودم تا خواندنش را آغاز کنم و بالاخره این لحظه ، ساعت چهار عصر، فرصتی برای مطالعه پیدا کردم.
کتاب را باز کردم
"وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان"
با صدای نجلاء دست از مطالعه کشیدم، نگاهی به ساعت انداختم یک ساعتی میشد که مطالعه میکردم
_سلام باباجونم
_سلام بر نورچشم من ،خانوم خوشگل من کجاست؟
_خانوم خوشگل شما نیست ،مامان خوشگله منه!
صدای خنده حمید، لبخند به لبم آورد
_هرچی شما امرکنی عزیزم
کتاب را روی تخت گذاشتم و به سالن رفتم
_سلام آقا خداقوت
_سلام عزیزم.ممنونم. خوبی؟
کت و کیفش را از دستش گرفتم و داخل کمد کنار درب ورودی آویز کردم
_عالیم عزیزم. چه خبرا خونه آماده شد؟
_مگه میشه شما امر کنید و آماده نشه.همین الان میتونیم بریم به خونه خودمون
لبخند گله گشادی بر لب نشاندم و با ذوق گفتم
_و.....ای ع.....اشقتم حمید جونم
صدای خنده حمید در سوییت کوچکمان پیچید
_خانم خانما نمیگی من قلبم ضعیفه شما انقدر دلبرانه حرف میزنی
شیطنت در چشمانش موج میزد.
کمی از گشادی لبخند مبارکم کاستم
_بهتره من برم چمدونم رو ببندم
به سمت اتاق پا تند کردم،صدای خنده حمید دوباره بلند شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_چهارم حلما دستی به
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_پنجم
محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت: سلام!
بابا زنگ زد گفت که...
نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد:
زیباترین رویای من حلما کجایی؟
مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی
حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد. محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود:
از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو
من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی
این را که خواند، حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد. شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت: اِ غذات سوخت که بانو!
حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:خاموشش کرده بودم بدجنس.
محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید: دخترای گل بابا چطورن؟
حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:مگه دستاتو شستی؟
بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت: سارا خانم و زینب خانم خوبن...
محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت: پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون
حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت: برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد...
محمد به طرفش برگشت. سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت: سارا و زینب
محمد نفس راحتی کشید و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما. حلما جیغ کوتاهی کشید و همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست.
حلما دنبالش رفت و گفت : بیا بیرون محمد
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟
همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست. حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت:
نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه
محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد و آن را در جیب پیرهنش گذاشت. بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت: میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم.
محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت: امواجش برا بچه ها ضررداره!
محمد و حلما که دور میز نشستند. محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت.
حلما خندید و گفت: نترس فلفل توش نریختم.
محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت: خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری.
حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت:
+محمد یه چیزی بپرسم؟
-فقط سوال ریاضی نباشه
+نه جدی میخوام یه چیزی بدونم
-خب بپرس
+بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی...وقتی بیهوش بوده برا عمل...بابامو دیده
-آقاسید!
+اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای ظهور امام زمان(عج)باید نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟
-حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟
نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون خیانت کردیم.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_سی_چهارم دیدم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_پنجم
) بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن(
سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم
) منم فقط گریه میکردم(
سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد
) سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود(
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون
خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد
تا منو دید اومد سمتم
خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: ) اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم( نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام
- سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقا به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی
- بی مزه
نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
) لبخندی زدم (
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم
- ) خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه(: باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد
) منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم(
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
) همه خندیدن و سلما سرخ شد (
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون
دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه
- بفرما داخل دم در بده
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه
- یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری
) اومد بغلم کرد(: من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر
) حرفی نزدم(
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه
- اره بابا جون
) خاله ساعده رو بغل کردم ( : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام
- میدونم
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران
) سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه(.
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن
سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_پنجم
عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !
تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !
حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود
رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦
همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !
سریع شیشه رو دادم پایین !
- دختر !
دختر خانوم !
بیا اینجا !
بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت
- عه سلام! شمایید! 😅
باز میخواید گل بخرید ؟؟
- آره میخرم امّا یه شرط داره !
-چه شرطی؟؟
-بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم.
-چی؟ سوار ماشین شما؟ 😳
نه من نمیتونم !
- چرا ؟؟ مگه میخوام بخورمت ؟؟
فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم !
- نه خانوم نمیشه ...
من که شمارو نمیشناسم ..
- خیلی خب ، بریم پارک همین خیابون بغلی؟
فقط میخوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم
- اممممم ...
چی بگم ...
باشه من میرم ، شما هم خودت بیا !
- خب بیا سوار ماشین شو دیگه 😕
- نه ممنون. من میرم شما خودتون بیاید!
راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک .
تا برسه ماشینو پارک کردم و صبر کردم تا باهم بریم یه جا بشینیم .
از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم .
یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش
و یه روسری نخودی رنگ سرش بود
چهره ی بانمکی داشت ☺️
معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده 🙍♀️♀
لبخند شیرینی رو لباش بود .
باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم
هنوز هوا سرد بود
- ببخشید من باید زود برم ، هنوز هیچی نفروختم !
چیکارم داشتید ؟
- اسمت چیه؟؟
- نگار 😊
اسم شما چیه؟
- من ترنمم عزیزم
- چه اسم قشنگی 😍
خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم ☺️
-ممنون. اسم تو هم قشنگه !
- ممنون. میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟
- خونتون کجاست؟ چندتا خواهر برادر داری؟ کلاً میخوام راجع به زندگیت برام بگی!
- برای چی آخه ؟
- میخوام بدونم. لطفاً بگو ...
- خونمون این طرفا نیست
فقط برای کار میایم اینجا !
پنج تا بچه ایم ، منم بچه دومم
داداش بزرگمم بیست سالشه و ....
تو زندانه 😞
اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن .
مادرم مرده ، بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام ...
دیگه چی میخوای بدونی؟؟
با دهن باز داشتم نگاش میکردم ...
- تو؟؟
درسم میخونی ؟؟
- تا سوم ابتدایی خوندم ، بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی .
داداشمم فرستاد سرکار ، که مأمورا گرفتنش 😢
با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت :
- چیه ؟ 😠
چیشد ؟
از بدبختیم تعجب کردی ؟؟
فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه ؟؟
منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام ؟؟ 😡
من باید برم !
من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم ...
- ناراحت نشو !
باور کن اینطور نیست !
فقط خواستم چند تا سوال ازت بپرسم !
- بفرما! فقط زود! باید برم!
- تو چی تو زندگیت کم داری؟
فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟
- همون که تو زیاد داری 😏
پول
- ولی من خوشبخت نیستم ...😢
باور کن ...
- باشه باور کردم 😡
تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی ...
دیگه سراغ من نیا خانوم 😡
تو همون برو به ماشین بازیت برس
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم ، اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay