eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
731 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌فاطمه‌الزهرا‌(‌س) بزمـی به حریـم کبـــــریا بـرپا شـد کوثر ز خـدا به مصطفی اعطا شـد یک قطره زآب کوثر افتاده به خاک صد شاخه گُل محمـــــدی پیدا شد 😍💕 💖 💚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم ! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم ...! هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود ... رفتم تو حموم شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه !!🚿 خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد ... تنها دلخوشیم همین بود ! دلم بدجوری گرفته بود ... یه آرایش ملایم کردم و لباسامو پوشیدم میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالاً آرایشگاهه ! پس باید تنهایی میرفتم بیرون ... دلم هوای بامو کرده بود ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون ... امّا دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد .... عرشیا 😰 این چرا دست از سر من برنمیداشت 😖 با دست اشاره کرد که پیاده شو! دست و پام یخ زده بود! 😰 دوباره اشاره کرد ، امّا این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم ...! با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم... 😣 نمیتونستم ترسمو قایم کنم میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم ! اومد جلو و بازومو گرفت - به به ... ترنم خانوم! مشتاق دیدار 😉 - چی میگی؟؟ چی میخوای؟؟ - عوض خوش آمد گوییته 😕 - عرشیا من عجله دارم ! - باشه عزیزم زیاد وقتتو نمیگیرم 😉 دیروز خیلی منتظرت بودم نیومدی !؟ - نکنه انتظار داشتی بیام؟؟ 😡 - آره خب 😊 آخه میدونی ... حیفه ! بابات خیلی فرد محترمیه ! حیفه با آبروش بازی بشه ! به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم. صدام در نمیومد عرشیا بازومو بیشتر فشار داد ... قیافمو از شدت درد جمع کردم ! - نکن دستم شکست 😣 - آخی ... عزیزم ... 😚 دردت اومد؟ - عرشیا کارتو بگو! باید برم - خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم ! خیلی کار بدی کردی ...! - من؟؟ من چیکار به تو داشتم؟؟ تو اصرار کردی باهم باشیم من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی !! - مگه من بازیچه ی توام 😡 غلط کردی امتحانی !!! 😡 مگه برات کم گذاشتم؟؟ مگه من چم بود ؟؟؟ 😡 - تو دیوونه ای عرشیا !! دیوونه ای ! کارات دست خودت نیست 😠 منم ازت میترسم ! کنارت آرامش ندارم ! نمیخوام باهات باشم ... دستشو برد تو جیبش ... با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد ... نفسم به شماره افتاده بود ...! - نمیخوای؟؟ به جهنم ... نخواه ...! ولی با من نباشی با هیچچچچ‌کس دیگه هم حق نداری باشی 😡 یه لحظه هیچی نفهمیدم ... با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین ...! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 درد تو کل وجودم پیچید ... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم ! - ببخشید ترنم ... امّا تقصیر خودت بود ! یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی !! قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد .. -‌ کثافت عوضییییی 😭😭😭 جیغ میزدم گریه میکردم فحشش میدادم امّا اون رفته بود ! صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم ... لباسام خونی شده بود ! شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم ... نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم . جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم 😣 از خودم متنفر بودم ! چرا کاری نکردم؟؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ چرا... 😣 خون تا حدودی بند اومده بود رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم . جرأت دیدنشو نداشتم چشمامو محکم روی هم فشار میدادم شوری اشکام ، زخممو سوزوند چشمامو باز کردم ... باورم نمیشد 😳😭 عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود 😭😭😭 زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود... 😭 این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم ...! بیشتر از صورتم ، قبلم زخمی شده بود 💔 با خیسی ای که روی پام احساس کردم ، سرمو بلند کردم ... زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ، مثل بارون پایین میریخت . دوباره شالمو گذاشتم روش ... چشمام از گریه سرخ شده بود خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود و خون از گونه تا چونمو قرمز ... باورم نمیشد که این صورت ، صورت منه 😭 این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته ...!" هیچی نمیگفتم هیچی نداشتم که بگم هیچی به مغزم نمیرسید تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم ساعت شش بود ! قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم ... امّا کجا؟ نمیدونم ... ولی اگر منو با این صورت میدیدن... 😣 ماشینو روشن کردم و راه افتادم ! هرکی که میدید ، با تعجب نگام میکرد این دلمو بیشتر میسوزوند ... حالم خراب بود ... خراب تر از همیشه 😭 گوشی رو برداشتم ... - مرجان 😭😭 - چیشده ترنم؟؟ 😳 چرا گریه میکنی؟؟ - مرجان کجایی؟؟ - تو راه ... گفتم که امشب میخوام برم پارتی ! - مرجان نرو 😭 خواهش میکنم ... بیا پیشم 😭 - آخه راستش نمیتونم ترنم ... چرا نمیگی چیشده؟ - دارم دق میکنم مرجان .... نابود شدم نابود 😭 - خب بگو چیشده؟؟ جون به لب شدم 😨 - تو فقط بیا ... میخوام بیام پیشت! 😭 - ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه نمیتونم نرم ! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت ! باشه عزیزم؟؟ - مرجاااان 😭 بیا ... من امشب نمیتونم برم خونه - چی؟؟ دیوونه شدی؟؟ - نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! - ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟ - چرا ... بدون اجازه میخوام بیام پیشت - ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی !! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان 😳 - مرجان ! میای یا نه ...!؟ - اخه ... - باشه ... خوش باشی ... 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
میگفت↓ خواندن‌آیه‌های‌قرآن‌وقرائت‌مکرر آنهامحبت‌به‌کلام‌خدارادرانسان‌بیدارمیکند.. آنوقت‌خواهیم‌دیدکھ ترنم‌قرآئت‌قرآن‌بهترازهرترانه‌ای میتواندمارابھ‌خودوابسته‌کند ⤴️استاد پناهیان
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 افتادم رو زمین و دیگه هیچی نفهمیدم ـــــــــــ نیم ساعت بعد ،صداهای مبهمی میشنیدم ... نمیفهمیدم چی به چیه ! جون باز کردن چشمامو نداشتم تمام بدنم سِر شده بود ! دوباره بیهوش شدم ... احساس کردم زخمم داره میسوزه ... به زور لای چشمامو باز کرد داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم که درد شدیدی احساس کردم 😣 شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن باعث شد چشمامو باز کنم ! خیلی درد داشت ... از دردش بدنمو چنگ میزدم 😭 تمام وجودم از درد جمع شد 😖 دوباره چشمامو بستم و بیهوش شدم ... دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم هنوز گیج و منگ بودم ! به دستم سرم وصل کرده بودن ... مامان و بابا ... وای ... تازه دارم میفهمم ...من زنده ام 😭 اه ...چرا تموم نشد؟؟ چرا نمردم ؟؟!! با این فکر اطرافمو نگاه کردم .. خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود ! مامان اومد جلوبه چشمام زل زد - حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم ... بی لیاقت ! بابا کشیدش عقب، هیچی نمیگفت امّا اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود ...! چشمامو بستم ... وای ... اونی که نباید میشد ، شد .. کاش مرده بودم 😭 در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد ! قبل اینکه بیاد بالای سرم ، نگاهش چرخید سمت مامان و بابا ... چند ثانیه با تعجب نگاه کرد ! - سلام آقای سمیعی !!! 😳 بابا هم هاج و واج نگاه میکرد ! - سلام آقای رفیعی 😒 وای ... همکار بابا بود 😭 منو میکشه ... آبروشو بردم ! - شما؟ اینجا؟ برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟ 😳 بابا نگاهشو انداخت پایین ! - نه ! دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد ، سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد ...! آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟ 😭 دکتر اومد بالای سرم ...! - سلام دخترم 😊 بهتری؟ جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم - آخه چرا این کارو کردی؟؟ باز هیچی نگفتم اما تو دلم جوابشو دادم ! آخه به تو چه؟؟ مگه تو از درد من خبر داری؟؟ 😒 - خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟ این چه سوالی بود !!؟؟ 😒😏 چپ چپ نگاهش کردم و گفتم - خودم 😒 - پس این زخم رو صورتت برای چیه ؟؟ این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه !! وااااای تازه یاد زخم صورتم افتادم 😣 اگه سالمم پام برسه خونه ، بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه خدا لعنتت کنه عرشیا 😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دستمو بردم سمت زخمم بخیه شده بود 😢 ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ... دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ... - جسارت نباشه دکتر ! شما خودتون استاد مایید ! حتماً حالشو بهتر از من میدونید امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه . بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت - ایرادی نداره بمونه ! بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن . لعنت به این زندگی ...! نگاهمو تو اتاق چرخوندم خبری از کیف و گوشیم نبود ! تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن ! وای ماشینم !! درش باز بود 😣 یعنی اون احمق وظیفه شناس ، حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟ 😒 ساعتو نگاه کردم عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود ! یعنی صبح شده؟؟ یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟ اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود !! چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام ... هنوز سرم درد میکرد ... این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم ! هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه امّا اگر پام به خونه برسه ،نمیدونم چه اتفاقی بیفته ! باید قبل از اون یه کاری کنم چشمامو باز کردم و به در نگاه کردم ! فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه ! امّا باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن ! تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون ! چشمام سنگین شد ... و پلکام مثل آهن ربا چسبید به هم ... 😴 ساعت سه چشمامو باز کردم.گشنم بود ... امّا معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند ! دیگه سِرم تو دستم نبود . سر و صدایی از بیرون نمیومد ! معلوم بود خلوته ! الان ! همین الان وقتش بود !آروم از جام بلند شدم . سرم به شدت گیج میرفت ... درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم . خبری از دکتر و پرستار نبود ... سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم . سرگیجه امونمو بریده بود 😣 داخل سالن شلوغ بودقاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم . احساس پیروزی بهم دست داده بود ! داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم !!لباسام !! 😣 با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم !! لعنتی😭 چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم ؟! بازم چشمام شروع به باریدن کردن ... چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین ! - خانوم 😳 چیشد؟؟ سرمو گرفتم بالا ... نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم چشمامو بستم - تورو خدا کمکم کن 😭😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴عادات اشتباهمان را کنار بگذاریم ✍روزی لویی شانزدهم در محوطه کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید: چرا تو اینجا قدم می‌زنی و برای چه نگهبانی می‌دهی؟ سرباز دستپاچه جواب داد: قربان! من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: چرا این سرباز اینجاست؟ افسر گفت: قربان! افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی که شاهد این صحنه بود، او را صدا زد و گفت: من علت را می‌دانم، زمانی که تو سه سالت بود، این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می‌زند! آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟ چقدر از این نیمکت‌ها (کارها و عادت‌های بدون منطق) داریم؟
🌙 ... 🌷 در ماه هر شب از اول شب ، آن مَلَک داعی ندا میدهد : آیا حاجتمندی هست ؟ هر کس در این ماه هدایت بخواهد ، او را هدایت ‌کنم ... ✨ آیت الله حق شناس (ره) ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا