eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت : 💐 سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! 🌿 قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم ، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. ✍ شیخ نخودکی فرمود : 👌 برای قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان. 👌 برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. 👌 و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان! 🌷جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! 🍀شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت است. 📒 نشان از بی نشانها
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شصت_یکم با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم . نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود . سرم همچنان گیج میرفت ! میدونستم خیلی ضعیف شدم خبری از ساعت نداشتم . بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،فهمیدم خواب رفته ! 🕒 برگشتم سر جام ! یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون .. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !! نمیدونم چقدر شد ! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم 😣 یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!! دیگه حتی خوابمم نمیومد ‌! دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم اتاق خودم ....! آه ... 😢 کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟ چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣 چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود ... مثل زندگی همه ! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟ نمیدونم ... نمیفهمم ... فردا عیده !! و من آواره ام . دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم ! هیچی !! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد ! کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭 یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟ شاید آره ! اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم ! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه ! اینکه کلاً کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !! سرم درد میکرد . از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه ! تاکی باید اینجا میموندم ؟ دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم رفتم سمت در این اطراف کسی نبود با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود ! به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ... اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود - چیشده خوشگل خانوم؟ 😉 با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰 - کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥 - نترس عزیزم ... ما که کاریت نداریم 😈 - آره خوشگل خانوم ! فقط میخوایم کمکت کنیم 😜 با ترس یه قدم به عقب رفتم ... - آخ آخ صورتت چیشده؟؟ - بنظرمیرسه از جایی در رفتی !! بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...! هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو داشتم سکته میکردم 😭 -‌ زبونتو موش خورده؟؟ چرا ترسیدی؟؟ 😈 - فردا عیده حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی 😆 تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم ! اونا هم با سرعت دنبالم میکردن دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰 خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭 نفس نفس میزدم و میدویدم امّا .... پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭 تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید ! - کجا داشتی میرفتی شیطون 😂 هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته ! اصلاً دختر مؤدبی نیستی ! - ولی سرعتت خوبه ها ! خودتم خوشگلی ! فقط حیف که لالی 😂 به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣 یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه .... قلبم میخواست از سینم بیرون بپره . هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزد امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود ! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭 - دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم ! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد - آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !! قیافتم که آشنا نیست فکرنکنم مال این محل باشی !! بلند شدم و نشستم سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭 - ببینمت عزیزم ! دختر قشنگم ! نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!! آخه اگر من نمیرسیدم که ... لا اله الا اللّه ... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان ! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ... ترسیدی حتماً؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم رنگ به روت نمونده !! - نه ... خواهش میکنم نرید 😭 من میترسم ... 😭 نشست کنارم - ببین عزیزم ! این کار که تو کردی اصلاً درست نیست ! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن ! نگرانتن ! این بیرون خطرناکه باباجان ! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه ! شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین ! - لا اله الا اللّه ... دخترجون اینجوری که نمیشه ! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس ! حداقل اونا بدنت دست خانوادت ! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰 - نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭 - خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر ... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ - یه کاریش میکنم دیگه ! یه جایی میرم ! همونجوری که دیشب ... دیشب !!! یاد دیشب افتادم ! یاد اون جای امن ! یاد اون آرامش ... یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ... دوباره سرمو انداختم پایین ! نه ! من از آخوندا متنفرم بمیرمم دیگه نمیرم پیشش ! - دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم ! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !! بلند شد و شلوارشو تکوند ! با وحشت نگاهش کردم 😰 - نه ... نرید 😭 - زنگ میزنی؟؟ - اره میزنم . گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. امّا رفت رو آهنگ پیشواز ! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام ! منو رها نکن بجز تو ، من چیزی نمیخوام منو رها نکن آقا ... منو رها نکن آقا ... منو رها نکن ..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش 😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم ! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید... - بله بفرمایید زبونم بند اومد - بفرمایید؟؟ الو؟ - ا...ا....لـ...لـــو - الو؟؟ 😳 - سـ...سلـ...لام ... - خانووووم!! 😳 شمایی ؟؟؟؟ کجایی آخه شما ؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم !! زدم زیر گریه - نمیدونم کجام 😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید 😫😫 - باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟ - نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم ! - همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم - ده دقیقه دیگه میرسه میشه بمونید تا بیاد؟! 😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست به کاری که کرده بودم فکر کردم ! من چه کمکی از اون خواستم ؟ اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اَه ... اونم یه آخوند 😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم ! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم. خودش بود ! اون بود ! - سلام ! - سلام. خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما اون با دیدن پیرمرد شکه شد ! پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد ! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: - حاج آقا !! 😳😧 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم ! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود ! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد - سلام آقای کریمی ! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد ! - سلام حاج آقا ...!! رو به من گفت - دخترم من دیگه میرم. خداحافظ ... خداحافظ حاجی ... و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد ‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم ! سرش پایین بودبعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم - هوا سرده . بپوشید زود بریم ... با شرمندگی سرمو انداختم پایین - فکر کنم خیلی براتون بد شد 😢 با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد ! - نه ... نمیدونم ... بالاخره کاریه که شده ! اینو بگیرید بپوشید ، سرده کت رو از دستش گرفتم ، با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم ! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود ! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ... اگه صدامو نمیشنید ... یا حتی اگه "اون" نبود... اون !! حتی اسمش رو هم نمیدونستم ! تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود ! هوا کم کم داشت تاریک میشد حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ،تنمو میلرزوند 😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت.صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید .. - میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟ سرمو انداختم پایین ! - ببخشید که بازم مزاحمتون شدم 😔 - نه خواهش میکنم ... اینطور نیست !! - برید به کارتون برسید ! نگران من نباشید ! - ببخشید ... اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم ! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ... با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو - لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا زود میام ! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد ... ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت ! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام .. دستم از همه چی کوتاه شده بود ! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن ! امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟ نه 😣 پس خودش چی ! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ... حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد ! به غرورم بر میخورد ... به سرم زد تا نیومده برم ! اما فقط در حد فکر باقی موند !! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود دست و پامو برای رفتن شُل میکرد ! بعدم کجا میتونستم برم ؟؟ مگه صبح نرفتم ؟؟ چیشد !؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم ! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم ! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون ! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد ! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!! چقدر این آدم عجیب غریب بود ! 😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... 🙏 - خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !! - نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! 😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد . احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه ! - چه فکر و خیالی؟ - بله؟؟ - ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده ! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ... - فکر بدبختیام ! - ببینید ... من دوست دارم کمکتون کنم ! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده ! - ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید ... هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ ! - واقعا اینطور فکر میکنید ؟! -‌ اره ... یا چیزی شبیه مرگ ... مثل یه خواب طولانی ! یا شایدم فراموشی ! - واسه همین دست به خودکشی زدین ؟! سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! - میشه ... میشه بپرسم اون زخم ... یعنی ... صورتتون چی شده !؟ اونم خودتون ...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم ... دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت 😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 کنار یه رستوران نگه داشت - ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم ! کل روزو دنبالتون بودم ، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅 از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️ - معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم ! ولی نگران من نباشید ! معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏 - مگه شما ... خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !! - هه ! خانواده 😏 چند لحظه ای سکوت کرد - چی بگیرم ؟ چه غذایی دوست دارین ؟ با خجالت سرمو انداختم پایین ! - تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم ! با جدیت نگاهم کرد - الانم نیستید !! اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما ! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود ! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢 چرا اینجوری میکنم من 😣 چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭 با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت آروم راه افتاد - کجا بریم بخوریم ؟ اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم - نمیدونم ! صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد - الو سلام داداش ! خوبی‌؟ چاکرتم 😊 خوبم خداروشکر امممم ... راستش نه ... یکم برنامه هام تغییر کرده شرمندتم ! شما برید ! خوش بگذره ! مارو هم دعا کنید ! ههههه 😂 نه بابا ! نه جون تو ! چه خبری آخه ؟ (صداشو آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده 😂 خیالت راحت ! هیچ خبری نیست ! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام ! همین ! عجب آدمی هستیا نه جون تو ! آره ! قربانت ! خوش بگذره ! ممنون شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله یا علی مدد 😊 گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد ! با تعجب نگاهش کردم ! 😳 هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕 یا دوستی داشته باشن امّا سریع خودمو جمع کردم دوباره احساس خجالت اومد سراغم - ببخشید ...من ... واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم ! شما رو هم اذیت کردم ! منو همینجا پیاده کنید و برید 😢 برید پیش دوستتون ! کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید ! - میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم ! کنار یه پارک نگه داشت ! - هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !! ولی حداقل ویوش خوبه ☺️ غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره ! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم ! حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !! بعد خوردن شام رفت سمت خونش جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم - بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید ! نگاهش کردم - باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳 - نگران من نباشید من یه کاری میکنم ! - نه! نمیرم! 😒 سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون ! بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن - ازتون خواهش میکنم ! من امشب چندجا کار دارم ! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ، رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم ! دیگه چیزی نگید ! کلیدو بگیرید ! شبتون بخیر ! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ... - ممنونم شب بخیر ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌹وقتی در بیمارستان به دنیا آمد، تقویم را که نگاه کردیم، روز (ع) بود. اسمش را گذاشتیم محمد هادی. 🌹بعدها خودش هم عاشق امام هادی شد تا جایی که در راه دفاع از حرم آن بزرگوار در حوالی سامرا به شهادت رسید. "شهید محمد هادی ذوالفقاری" ✍کتاب پسرک فلافل فروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا