✍ نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت :
💐 سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم!
🌿 قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم ، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
✍ شیخ نخودکی فرمود :
👌 برای قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان.
👌 برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
👌 و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان!
🌷جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟!
🍀شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت #شاه_کلید است.
📒 نشان از بی نشانها
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_
شصت_یکم
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم .
نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .
سرم همچنان گیج میرفت !
میدونستم خیلی ضعیف شدم
خبری از ساعت نداشتم .
بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،فهمیدم خواب رفته ! 🕒
برگشتم سر جام !
یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون ..
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !!
نمیدونم چقدر شد !
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم 😣
یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!!
دیگه حتی خوابمم نمیومد !
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم
اتاق خودم ....!
آه ... 😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!
اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣
چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود ...
مثل زندگی همه !
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟
نمیدونم ...
نمیفهمم ...
فردا عیده !!
و من آواره ام .
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم !
هیچی !!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد !
کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭
یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟
شاید آره !
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم !
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه !
اینکه کلاً کسی نباشه
بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !!
سرم درد میکرد . از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه !
تاکی باید اینجا میموندم ؟
دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم
رفتم سمت در این اطراف کسی نبود
با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود !
به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود
- چیشده خوشگل خانوم؟ 😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰
- کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥
- نترس عزیزم ...
ما که کاریت نداریم 😈
- آره خوشگل خانوم !
فقط میخوایم کمکت کنیم 😜
با ترس یه قدم به عقب رفتم ...
- آخ آخ صورتت چیشده؟؟
- بنظرمیرسه از جایی در رفتی !!
بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...!
هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو
داشتم سکته میکردم 😭
- زبونتو موش خورده؟؟
چرا ترسیدی؟؟ 😈
- فردا عیده
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی 😆
تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم !
اونا هم با سرعت دنبالم میکردن
دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰
خیلی سریع میدویدن
اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭
نفس نفس میزدم و میدویدم
امّا ....
پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭
تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن
تمام وجودم از وحشت میلرزید !
- کجا داشتی میرفتی شیطون 😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته !
اصلاً دختر مؤدبی نیستی !
- ولی سرعتت خوبه ها !
خودتم خوشگلی !
فقط حیف که لالی 😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه ....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره .
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزد
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_دوم
بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد
منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !!
همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود !
همون دانشجوی پزشکی
و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭
- دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم !
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
- آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !!
قیافتم که آشنا نیست
فکرنکنم مال این محل باشی !!
بلند شدم و نشستم
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭
- ببینمت عزیزم !
دختر قشنگم !
نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!!
آخه اگر من نمیرسیدم که ...
لا اله الا اللّه ...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان !
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ...
ترسیدی حتماً؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم
رنگ به روت نمونده !!
- نه ...
خواهش میکنم نرید 😭
من میترسم ... 😭
نشست کنارم
- ببین عزیزم !
این کار که تو کردی اصلاً درست نیست !
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن !
نگرانتن !
این بیرون خطرناکه باباجان !
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه !
شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ...
فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین !
- لا اله الا اللّه ...
دخترجون اینجوری که نمیشه !
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس !
حداقل اونا بدنت دست خانوادت !
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰
- نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭
- خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر ...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
- یه کاریش میکنم دیگه !
یه جایی میرم !
همونجوری که دیشب ...
دیشب !!!
یاد دیشب افتادم !
یاد اون جای امن !
یاد اون آرامش ...
یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ...
دوباره سرمو انداختم پایین !
نه !
من از آخوندا متنفرم
بمیرمم دیگه نمیرم پیشش !
- دیشب چی؟؟
باباجان من باید برم !
اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم
اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !!
بلند شد و شلوارشو تکوند !
با وحشت نگاهش کردم 😰
- نه ... نرید 😭
- زنگ میزنی؟؟
- اره میزنم .
گوشیتونو بدین...
و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!!
شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره.
امّا رفت رو آهنگ پیشواز !
"منو رها نکن
ببین که من تنهای تنهام !
منو رها نکن
بجز تو ، من چیزی نمیخوام
منو رها نکن آقا ...
منو رها نکن آقا ...
منو رها نکن ..."
نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش 😖
یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم !
خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید...
- بله بفرمایید
زبونم بند اومد
- بفرمایید؟؟
الو؟
- ا...ا....لـ...لـــو
- الو؟؟ 😳
- سـ...سلـ...لام ...
- خانووووم!! 😳
شمایی ؟؟؟؟
کجایی آخه شما ؟؟
از صبح دارم دنبالتون میگردم !!
زدم زیر گریه
- نمیدونم کجام 😭
خواهش میکنم بیاید 😭
مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید
بیاید 😫😫
- باشه باشه
فقط بگید کجا بیام؟
- نمیدونم
پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم !
- همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم!
گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم
- ده دقیقه دیگه میرسه
میشه بمونید تا بیاد؟! 😢
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست
به کاری که کرده بودم فکر کردم !
من چه کمکی از اون خواستم ؟
اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟
اَه ... اونم یه آخوند 😖
هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود
و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم !
صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم.
با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم.
خودش بود !
اون بود !
- سلام !
- سلام. خوبید؟؟
پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما
اون با دیدن پیرمرد شکه شد !
پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد !
با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
- حاج آقا !! 😳😧
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_سه
بازم هوا رو به سردی میرفت.
در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم !
حالت چهره ی اون یه جوری شده بود !
فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓
محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد
- سلام آقای کریمی !
پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد !
- سلام حاج آقا ...!!
رو به من گفت
- دخترم من دیگه میرم.
خداحافظ ...
خداحافظ حاجی ...
و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد ‼️
با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم !
سرش پایین بودبعد چند لحظه کتی که تو دستش بود
گرفت سمتم
- هوا سرده . بپوشید زود بریم ...
با شرمندگی سرمو انداختم پایین
- فکر کنم خیلی براتون بد شد 😢
با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد !
- نه ...
نمیدونم ...
بالاخره کاریه که شده !
اینو بگیرید بپوشید ، سرده
کت رو از دستش گرفتم ، با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم !
بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم"
هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود !
تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ...
اگه صدامو نمیشنید ...
یا حتی اگه "اون" نبود...
اون !!
حتی اسمش رو هم نمیدونستم !
تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم.
کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود !
هوا کم کم داشت تاریک میشد
حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ،تنمو میلرزوند 😥
ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت.صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید ..
- میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟
سرمو انداختم پایین !
- ببخشید که بازم مزاحمتون شدم 😔
- نه خواهش میکنم ...
اینطور نیست !!
- برید به کارتون برسید !
نگران من نباشید !
- ببخشید ...
اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم !
سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ...
با آرامش از ماشین پیاده شد
و سرشو از پنجره آورد تو
- لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه،
شیشه رو هم بدین بالا
زود میام !
درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا
سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد ...
ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت !
کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه
نه گوشی
نه کیف پول
نه ماشین
نه لباسام ..
دستم از همه چی کوتاه شده بود !
چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن !
امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟
نه 😣
پس خودش چی !
هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ...
حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد !
به غرورم بر میخورد ...
به سرم زد تا نیومده برم !
اما فقط در حد فکر باقی موند !!
آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود
دست و پامو برای رفتن شُل میکرد !
بعدم کجا میتونستم برم ؟؟
مگه صبح نرفتم ؟؟
چیشد !؟
دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم !
با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم !
اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون !
دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد !
تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!!
چقدر این آدم عجیب غریب بود ! 😕
درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... 🙏
- خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !!
- نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! 😒
ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد .
احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه !
- چه فکر و خیالی؟
- بله؟؟
- ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده !
سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ...
- فکر بدبختیام !
- ببینید ...
من دوست دارم کمکتون کنم !
برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده !
- ممنون
ولی نمیتونید کمکی کنید ...
هیچکس نمیتونه کمکم کنه
جز مرگ !
- واقعا اینطور فکر میکنید ؟!
- اره ...
یا چیزی شبیه مرگ ...
مثل یه خواب طولانی !
یا شایدم فراموشی !
- واسه همین دست به خودکشی زدین ؟!
سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...!
- میشه ...
میشه بپرسم اون زخم ...
یعنی ... صورتتون چی شده !؟
اونم خودتون ...؟
چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم ...
دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت 😞
در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم
لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم !
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_چهارم
کنار یه رستوران نگه داشت
- ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم !
کل روزو دنبالتون بودم ،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️
- معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !
ولی نگران من نباشید !
معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏
- مگه شما ...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !!
- هه !
خانواده 😏
چند لحظه ای سکوت کرد
- چی بگیرم ؟
چه غذایی دوست دارین ؟
با خجالت سرمو انداختم پایین !
- تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم !
با جدیت نگاهم کرد
- الانم نیستید !!
اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما !
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود !
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢 چرا اینجوری میکنم من 😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت
آروم راه افتاد
- کجا بریم بخوریم ؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
- نمیدونم !
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد
- الو
سلام داداش !
خوبی؟
چاکرتم 😊
خوبم خداروشکر
امممم ...
راستش نه ...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم !
شما برید !
خوش بگذره !
مارو هم دعا کنید !
ههههه 😂
نه بابا !
نه جون تو !
چه خبری آخه ؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده 😂
خیالت راحت !
هیچ خبری نیست !
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام !
همین !
عجب آدمی هستیا
نه جون تو !
آره !
قربانت !
خوش بگذره !
ممنون
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یا علی مدد 😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد ! با تعجب نگاهش کردم ! 😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕
یا دوستی داشته باشن
امّا سریع خودمو جمع کردم دوباره احساس خجالت اومد سراغم
- ببخشید ...من ... واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم !
شما رو هم اذیت کردم !
منو همینجا پیاده کنید و برید 😢
برید پیش دوستتون !
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید !
- میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم !
کنار یه پارک نگه داشت !
- هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !!
ولی حداقل ویوش خوبه ☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره !
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم !
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم
- بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید !
نگاهش کردم
- باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳
- نگران من نباشید
من یه کاری میکنم !
- نه! نمیرم! 😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون !
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن
- ازتون خواهش میکنم !
من امشب چندجا کار دارم !
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ،
رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم !
دیگه چیزی نگید !
کلیدو بگیرید !
شبتون بخیر !
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ...
- ممنونم
شب بخیر ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌹وقتی در بیمارستان به دنیا آمد، تقویم را که نگاه کردیم، روز #شهادت_امام_هادی (ع) بود. اسمش را گذاشتیم محمد هادی.
🌹بعدها خودش هم عاشق امام هادی شد تا جایی که در راه دفاع از حرم آن بزرگوار در حوالی سامرا به شهادت رسید.
"شهید محمد هادی ذوالفقاری"
✍کتاب پسرک فلافل فروش