🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
🔮قسمت هشتادم
✍زینب قائم
هر قدمی که راه میرفتم، خدارا بخاطر اومدن به این سفر شکر میکردم...
تقریبا یکساعتی راه رفته بودیم که محمد رو به ما گفت:
_بیاین اینجا بشینین... من برم آب بگیرم براتون
تشکری کردیم و هر دو روی صندلی نشستیم.
نگاهی به دور و برم انداختم.... چه جمعیتی!
ماشاالله... خدا کنه هر سال اینطوری برای آقام زائر بیاد
زنی عرب با سینی که توش کلوچه خرمایی وجود داشت، به سمتم اومد و گفت:
_السلام علیکم اختي ...ها انت»
«سلام خواهرم.... بفرمایید »
لبخندی زدم و کلوچه ای برداشتم و گفتم:
_شکراً«ممنون»
بعد از گفتن همین یک کلمه به سمت علی رفت و تعارف کرد که علی به تقلید از من به تشکر گفت«شکراً»
کلوچه بی نهایت خوشمزه بود... من کلوچه ی خرمایی خیلی دوست داشتم
ولی برعکس من علی چندان راضی به خوردن کلوچه نبود..
تقریبا پنج دقیقه ای نشسته بودیم که محمد با دو تا ظرف در بسته ای توش اب داشت به سمتمون اومد..
_بفرمایید
_ممنون داداش
نگاهی به کلوچه توی دست علی کرد و گفت:
_این کلوچه خرمایی نه؟!
وقتی دوست نداری واسه چی برمیداری و دست مالی میکنی؟!
_خب چیکار کنم... برندارم.... بعدش هم من بلد نیستم به عربی بگم میل ندارم یا دوست ندارم....
محمد به شوخی گفت:
_خب به انگلیسی میگفتی شاید میفهمید... عراقی ها انگلیسی شون خیلی خوبه
علی نگاهی چپ چپ به محمد کرد که محمد گفت:
_خب اگه خوردین بلند شید بریم...
بلند شدم و چادرم و تکوندم... نگاهی به ساعتم کردم ساعت هشت و نیم بود
_به مامان زنگ زدی؟!
_نه دیشب دیر وقت بود زنگ نزدم... صبحم که زود بیدار شدیم... گفتم که مامان خوابه اگه الان زنگ بزنم بیدار میشه..
الان زنگ میزنم
سری تکون داد که گوشی را از توی کیفم برداشتم و شماره مامان و گرفتم:
_الو سلام مامان جان
_سلام عزیزم.. خوبین... رسیدین؟!
_بله همه خوبیم... دیشب دیر وقت رسیدیم.... صبح هم زود بلند شدیم... الان هم عمود دویستیم...
_به سلامت برسین... دیشب کجا خوابیدین؟!
_دیشب تا دیر وقت محمد و علی دنبال جا میگشتن... اصلا پیدا نکردند... همجا پر بود... یه مرد عرب که خونش همون دور و بر بود... اومد و مارا به خونه اش برد
خدا خیرش بده مامان... چقدر هم ازمون پذیرایی کردند
_خدا خیرشون بده... ثوابشون با خود آقا
دیشب همش فکرم پیش شماها بود
_نگران نباش مامان...
_قربونتون برم... گوشی و میدم به بابات... میخواد باهات حرف بزنه...
_باشه بده... دلم براش یه ذره شده...
و بعد از چند ثانیه صدای مهربان تکیه گاهم به گوشم رسید:
_سلام زهرا جان... خوبی دخترم؟
_سلام بابا جون... خوبم.. دلم براتون یه ذره شده بود..
_منم همینطور... خونه سوت و کوره بدون شما
و من به شوخی گفتم:
_ان شالله دوباره شلوغ میشه.... ما که شمارا تنها نمیذاریم
اما نمیدونم چرا بابا اهی کشید و بعد از چند ثانیه سکوت صدایش در گوشم پخش شد...در صدایش رگه های ناراحتی را حس میکردم:
_قربونتون برم... ان شالله سلامت برسین و برگردین... گوشی و میدی به محمد
_چشم بابا جون
و گوشی را به محمد دادم...
_الو سلام بابا
_خوبم... بله... دیشب خونه یه مرد مهمون دوست بودیم... بله
_خیلی خوب بودن... مطمئن...
_جانم؟! امر بفرما
و نمیدانم بابا چه به محمد گفت که صورت محمد چند ثانیه گرفته شد...
بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفت:
_باشه چشم...خداحافظ
بعد از قطع تماس گوشی رو به من داد...
اما ذهن من درگیر اهی بود که پدر کشید و صورت گرفته محمد
و من از همونجا کفش هایم و در اوردم... میخوایتم درد اون زمان را درک کنم
تا ساعت ۱۲ پیاده رفتیم و اونقدر که پاهایم از راه رفتن زیاد و گرمایی که از زمین سرایت میکرد، گز گز میکرد....
اشک توی چشم هام حلقه زد... چجوری اهل بیت امامم را با پای برهنه در این گرما این ور و اون ور میبردن...
من چند ساعت راه رفتم و اینطوری پاهایم درد گرفت...
خاندان امام چی کشیدن...
با اینکه پاهام درد میکرد ولی برای اولین بار خواستم که به خودم سخت بگیرم... بخاطر همین درد را به جان خریدم و به کسی چیزی نگفتم...
یک ساعتی با همین پای درد گرفته ام راه رفتم...گز گز میکرد... فکر کنم تاول هم زده بود...
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
سلام مولا جان امام زمانم
یابنالحســـــن💚
🍁چشم هامان
سبد نور خدا میخواهنــد...
🍁بهر دیدار خدا
مهر و صفا میخواهند...
🍁یڪ ڪلام یابنالحســـن
در دو جهـــان...
🍁دیدن روی تــو را
رویتــورامیخواهنـــد...✋
#امام_زمان عج
#پایان_مماشات
#حضرت_معصومه س
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🚨 پیغامی که رهبرانقلاب را به گریه انداخت!
محافظ رهبرانقلاب میگوید: مادر شهید تا ما را جلوی درب خانه دید گفت: آقا کو؟ گفتم شما از کجا میدانید که آقا آمدهاند؟ گریه کرد و گفت: دیشب خواب بچههایم را دیدم گفتند: خوش به حالت فردا #سید_علی مهمان توست. همان لحظه رهبر انقلاب رسیدند و مادر شهید گفت دیشب امام در خواب پیغامی دادند که به شما بگویم. آقا فرمودند چه پیغامی؟ مادر شهید گفت امام فرمودند: به سید علی بگویید.... 😭
🔻کلیپش سنجاق شده👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚨 تذکر عجیب حاج حسین یکتا به خانم بیحجاب در هواپیما😳
توی هواپیما یه خانمی که وضع ظاهرش خیلی افتضاح بود کنار من نشست بچهها گفتند حاج حسین خیلی وضعش خرابه!
گفتم میخواهید باهاش صحبت کنم؟ فقط یک جمله به اون خانم گفتم. گفتم: خانم حجابتون خوب نیست! گفت: مگه چه مشکلی داره حجابم؟ گفتم: من فقط یه اشکال بیشتر نمیبینم ...😱
🔻کلیپش اینجا سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
بخونید قشنگه واقعا..
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم.
حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
🌺به نام خدای آن چوپان ...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش مردمی #هواتو_داریم🧣
🔖شاید باورش سخت باشه اما توی روستاهای محروم سیستان ، بعضی خانوادههایی دارن زندگی میکنن که حتی از داشتن لباس گرم هم محرومن😔😞
🔖میخوایم با همیاری های شما برای هموطنان عزیزمون در سیستان تعدادی لباس گرم و پتو تهیه کنیم.😍
💳شماره کارت برای واریز همدلی👇👇
6037-9979-5030-0195
به نام مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پویش مردمی #هواتو_داریم🧣 🔖شاید باورش سخت باشه اما توی روستاهای محروم سیستان ، بعضی خانوادههایی دار
👆👆👆👆احتمالا شما هم این کلیپ رو تو فضای مجازی دیدید ، حقیقت اینه #مردم_سیستان سالهاست دارن با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنن اما صداشون به جایی نمیرسه😭
باید گفت مثل این #کودکان در سیستان فراوان دیده میشه که دیگه دوام چشیدن این مشکلات رو ندارن😢
✅ هر بزرگواری هر چقدر که میخواد به این پویش کمک کنه تا ان شالله قدمی برای خوشحالی و لبخند این مردم نجیب برداشته بشه.
اعلام گزارشات لحظه ای در کانال زیر 👇
http://eitaa.com/joinchat/1966014474Cffd9d8e440
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
🔮قسمت هشتاد و یکم
✍زینب قائم
علی رو به من گفت:
_زهرا.... چرا حس میکنم رنگت پریده؟!
نکنه گرما زده شدی؟!
تا خواستم جواب بدم... محمد با این حرف علی به سمتم برگشت و با دقت صورتم و با نگاهش از نظر گردونند:
_راست میگی... زهرا گرمته؟!... چرا انقدر رنگت پریده؟!
بیا اینجا بشین
نشستم روی سکوی سنگی کنار خیمه
بالاخره به حرف اومدم:
_نه داداش... فکر کنم پاهام تاول زده..
_بخاطر چی؟!
و بعد سریع نگاهش را به پاهایم داد و با دیدن پاهای بدون کفشم گفت:
_زهرا چرا کفش هات و در اوردی؟!
از کی در اوردی؟!
و بعد کلافه از این کارم دست هایش را در موهایش فرو کرد:
_وای از دست تو زهرا... زهرا تو دست من امانتی... مامان و بابا تو رو بعد از خدا دست من سپردن... اگه تو چیزیت بشه من چکار کنم؟!... نمیگن محمد عرضه نداشت توی یه سفر مواظب خواهرش باشه
مضطرب و سریع گفتم:
_داداش چرا حرص میخوری؟!... از اون موقع که حرکت کردیم کفش هام و در اوردم تا شاید ذره ای از سختی های اون موقع را بفهمم...
شرمنده ببخشید
نگاهش تیز بود... ولی با گفتن این حرفم کمی ارام شد و گفت:
_صبر کن برم بپرسم بری توی یکی از خیمه ها.... باید پات و شستشو بدم...
با اینکه ناراضی بودم از تاخیر ولی به اجبار باشه ای گفتم
با علی منتظر نشسته بودیم که محمد به سمتمون اومد و گفت:
_بریم... یه جایی پیدا کردم
و من با این پای تاول زده ام تا خیمه راه رفتم
وارد خیمه شدیم
_بیا اینور
و به سمت راست اشاره کرد..
دری بود که بازش کرد و وارد شدیم
اتاقی سه در چهار بود.. که چند پتو و بالش گوشه اش چینده شده بود..
اروم نشستم که علی کوله و ساکم و کنارم گذاشت..
محمد با ظرفی کنارم نشست....
_جورابت و در بیار زهرا... تا یکم عرق کاسنی به پات بمالم...
اروم جوراب مشکی ام را در اوردم...
پاهایم چند تاول کوچک زده بود.
دستمالی را در عرق کاسنی زد و به پاهایم مالید...پاهایم با این تماس می سوخت ولی دم نمیزدم
بعد از اینکه پاهام و با عرق کاسنی شستشو داد، گفت:
_زهرا یکم دراز بکش...
تا من برم ببینم که چیزی پیدا میکنم
و بعد با همان جدیت رو به علی گفت:
_تو هم اینجا باش
علی سری تکان داد...
دراز کشیدم و دستم را سایبون چشمهایم قرار دادم... از خستگی زیاد چشمهایم زود خواب را در بر گرفت...
با مالیده شدن چیزی به پاهایم بیدار شدم...
محمد داشت عسل به پاهایم میمالید...
اروم نشستم که گفت:
_حالت خوبه؟!
_اره بهترم... دستت درد نکنه داداش
_خواهش میکنم... ولی از این بعد مواظب خودت باش... چون توی این سفر من باید مواظب تو باشم و اگه چیزیت بشه من مقصرم
و بعد به ظرف عسل اشاره کرد:
_یه خانمی گفت که عسل برای پاهات خوبه..
حدود یکساعتی نشسته بودم
نگاهی به ساعتم انداختم.... ساعت ۲ بود
گشنه ام شده بود.... محمد نگاهی به علی کرد و گفت:
_علی تو اینجا باش که من برم نهار بگیرم
من گشنمه... زهرا تو هم گشنته
_اره
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
♨️فکر کردم داداشم زیر پتو خوابیده و خودم رو انداختم روش...
ناگهان سرگرد مذهبی از زیر پتو در اومد و😱.....
⭕️بخونید خیلی جالبه👇
لبخند بدجنسی روی لبم نشست و پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و به آرومی گوشه ی پشه بند رو بالا انداختم و با تمام قوا خودم رو به روش انداختم و شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن و اجازه ندادم سرش رو از زیر پتو در بیاره، چون حافظ توی گاز گرفتن مهارت داشت.
حافظ بیچاره که معلوم بود زهره اش ترکیده، زیر پتو وول می خورد و من با خنده می گفتم: روی من آب می ریزی آره؟! بگو ببخشید تا از روت پا شم... بگو ریحانه معذرت می خوام... دیگه تکرار نمی شه!. بگو زود باش!
ساکت موندم تا مثلا حافظ عذر خواهی کنه، ولی اون چیزی نمی گفت و حتی تلاشی هم نمی کرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی می کنه و می خواد من رو بترسونه، برای همین با خوش خیالی گفتم: الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی، من صدتای تو رو تشنه می برم لب چشمه و بر می گردونم.... زود باش معذرت خواهی کن تا از گناهت بگذرم....
با گفتن این حرف برای اینکه مچش رو بگیرم، سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمای بسته سرم رو پیشونیش گذاشتم و یه ویشگون از لپش گرفتم، ولی با احساس نرمی ریش زیر دستم، صورتش رو به آرومی لمس کردم و توی ذهنم با تعجب گفتم«حافظ که هیچ وقت ریش نداره!»
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از ❌😰دیدن چشمای نافذ امیر حافظ(پسر همسایه و سرگرد مذهبی محل) چشمان اندازه نعلبکی شد!
‼️ادامه رو اینجا بخونید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♨️فکر کردم داداشم زیر پتو خوابیده و خودم رو انداختم روش... ناگهان سرگرد مذهبی از زیر پتو در اومد و😱.
این رمان خیلی معرکه است🤩
واقعا قشنگترین داستانی هست که خوندم
یه بار اینستا رو ترکونده و حالا قراره ایتا رو کن فیکون کنه🤩🤩🤩
♡••
تاریڪمۍشودهمہےڪوچہهاےشَھر
خُورشیدِشھرِقُـمـ بہڪجامۍروےبمان...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay