سلام مولا جان امام زمانم
یابنالحســـــن💚
🍁چشم هامان
سبد نور خدا میخواهنــد...
🍁بهر دیدار خدا
مهر و صفا میخواهند...
🍁یڪ ڪلام یابنالحســـن
در دو جهـــان...
🍁دیدن روی تــو را
رویتــورامیخواهنـــد...✋
#امام_زمان عج
#پایان_مماشات
#حضرت_معصومه س
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🚨 پیغامی که رهبرانقلاب را به گریه انداخت!
محافظ رهبرانقلاب میگوید: مادر شهید تا ما را جلوی درب خانه دید گفت: آقا کو؟ گفتم شما از کجا میدانید که آقا آمدهاند؟ گریه کرد و گفت: دیشب خواب بچههایم را دیدم گفتند: خوش به حالت فردا #سید_علی مهمان توست. همان لحظه رهبر انقلاب رسیدند و مادر شهید گفت دیشب امام در خواب پیغامی دادند که به شما بگویم. آقا فرمودند چه پیغامی؟ مادر شهید گفت امام فرمودند: به سید علی بگویید.... 😭
🔻کلیپش سنجاق شده👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚨 تذکر عجیب حاج حسین یکتا به خانم بیحجاب در هواپیما😳
توی هواپیما یه خانمی که وضع ظاهرش خیلی افتضاح بود کنار من نشست بچهها گفتند حاج حسین خیلی وضعش خرابه!
گفتم میخواهید باهاش صحبت کنم؟ فقط یک جمله به اون خانم گفتم. گفتم: خانم حجابتون خوب نیست! گفت: مگه چه مشکلی داره حجابم؟ گفتم: من فقط یه اشکال بیشتر نمیبینم ...😱
🔻کلیپش اینجا سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
بخونید قشنگه واقعا..
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم.
حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
🌺به نام خدای آن چوپان ...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش مردمی #هواتو_داریم🧣
🔖شاید باورش سخت باشه اما توی روستاهای محروم سیستان ، بعضی خانوادههایی دارن زندگی میکنن که حتی از داشتن لباس گرم هم محرومن😔😞
🔖میخوایم با همیاری های شما برای هموطنان عزیزمون در سیستان تعدادی لباس گرم و پتو تهیه کنیم.😍
💳شماره کارت برای واریز همدلی👇👇
6037-9979-5030-0195
به نام مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پویش مردمی #هواتو_داریم🧣 🔖شاید باورش سخت باشه اما توی روستاهای محروم سیستان ، بعضی خانوادههایی دار
👆👆👆👆احتمالا شما هم این کلیپ رو تو فضای مجازی دیدید ، حقیقت اینه #مردم_سیستان سالهاست دارن با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنن اما صداشون به جایی نمیرسه😭
باید گفت مثل این #کودکان در سیستان فراوان دیده میشه که دیگه دوام چشیدن این مشکلات رو ندارن😢
✅ هر بزرگواری هر چقدر که میخواد به این پویش کمک کنه تا ان شالله قدمی برای خوشحالی و لبخند این مردم نجیب برداشته بشه.
اعلام گزارشات لحظه ای در کانال زیر 👇
http://eitaa.com/joinchat/1966014474Cffd9d8e440
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
🔮قسمت هشتاد و یکم
✍زینب قائم
علی رو به من گفت:
_زهرا.... چرا حس میکنم رنگت پریده؟!
نکنه گرما زده شدی؟!
تا خواستم جواب بدم... محمد با این حرف علی به سمتم برگشت و با دقت صورتم و با نگاهش از نظر گردونند:
_راست میگی... زهرا گرمته؟!... چرا انقدر رنگت پریده؟!
بیا اینجا بشین
نشستم روی سکوی سنگی کنار خیمه
بالاخره به حرف اومدم:
_نه داداش... فکر کنم پاهام تاول زده..
_بخاطر چی؟!
و بعد سریع نگاهش را به پاهایم داد و با دیدن پاهای بدون کفشم گفت:
_زهرا چرا کفش هات و در اوردی؟!
از کی در اوردی؟!
و بعد کلافه از این کارم دست هایش را در موهایش فرو کرد:
_وای از دست تو زهرا... زهرا تو دست من امانتی... مامان و بابا تو رو بعد از خدا دست من سپردن... اگه تو چیزیت بشه من چکار کنم؟!... نمیگن محمد عرضه نداشت توی یه سفر مواظب خواهرش باشه
مضطرب و سریع گفتم:
_داداش چرا حرص میخوری؟!... از اون موقع که حرکت کردیم کفش هام و در اوردم تا شاید ذره ای از سختی های اون موقع را بفهمم...
شرمنده ببخشید
نگاهش تیز بود... ولی با گفتن این حرفم کمی ارام شد و گفت:
_صبر کن برم بپرسم بری توی یکی از خیمه ها.... باید پات و شستشو بدم...
با اینکه ناراضی بودم از تاخیر ولی به اجبار باشه ای گفتم
با علی منتظر نشسته بودیم که محمد به سمتمون اومد و گفت:
_بریم... یه جایی پیدا کردم
و من با این پای تاول زده ام تا خیمه راه رفتم
وارد خیمه شدیم
_بیا اینور
و به سمت راست اشاره کرد..
دری بود که بازش کرد و وارد شدیم
اتاقی سه در چهار بود.. که چند پتو و بالش گوشه اش چینده شده بود..
اروم نشستم که علی کوله و ساکم و کنارم گذاشت..
محمد با ظرفی کنارم نشست....
_جورابت و در بیار زهرا... تا یکم عرق کاسنی به پات بمالم...
اروم جوراب مشکی ام را در اوردم...
پاهایم چند تاول کوچک زده بود.
دستمالی را در عرق کاسنی زد و به پاهایم مالید...پاهایم با این تماس می سوخت ولی دم نمیزدم
بعد از اینکه پاهام و با عرق کاسنی شستشو داد، گفت:
_زهرا یکم دراز بکش...
تا من برم ببینم که چیزی پیدا میکنم
و بعد با همان جدیت رو به علی گفت:
_تو هم اینجا باش
علی سری تکان داد...
دراز کشیدم و دستم را سایبون چشمهایم قرار دادم... از خستگی زیاد چشمهایم زود خواب را در بر گرفت...
با مالیده شدن چیزی به پاهایم بیدار شدم...
محمد داشت عسل به پاهایم میمالید...
اروم نشستم که گفت:
_حالت خوبه؟!
_اره بهترم... دستت درد نکنه داداش
_خواهش میکنم... ولی از این بعد مواظب خودت باش... چون توی این سفر من باید مواظب تو باشم و اگه چیزیت بشه من مقصرم
و بعد به ظرف عسل اشاره کرد:
_یه خانمی گفت که عسل برای پاهات خوبه..
حدود یکساعتی نشسته بودم
نگاهی به ساعتم انداختم.... ساعت ۲ بود
گشنه ام شده بود.... محمد نگاهی به علی کرد و گفت:
_علی تو اینجا باش که من برم نهار بگیرم
من گشنمه... زهرا تو هم گشنته
_اره
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
♨️فکر کردم داداشم زیر پتو خوابیده و خودم رو انداختم روش...
ناگهان سرگرد مذهبی از زیر پتو در اومد و😱.....
⭕️بخونید خیلی جالبه👇
لبخند بدجنسی روی لبم نشست و پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و به آرومی گوشه ی پشه بند رو بالا انداختم و با تمام قوا خودم رو به روش انداختم و شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن و اجازه ندادم سرش رو از زیر پتو در بیاره، چون حافظ توی گاز گرفتن مهارت داشت.
حافظ بیچاره که معلوم بود زهره اش ترکیده، زیر پتو وول می خورد و من با خنده می گفتم: روی من آب می ریزی آره؟! بگو ببخشید تا از روت پا شم... بگو ریحانه معذرت می خوام... دیگه تکرار نمی شه!. بگو زود باش!
ساکت موندم تا مثلا حافظ عذر خواهی کنه، ولی اون چیزی نمی گفت و حتی تلاشی هم نمی کرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی می کنه و می خواد من رو بترسونه، برای همین با خوش خیالی گفتم: الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی، من صدتای تو رو تشنه می برم لب چشمه و بر می گردونم.... زود باش معذرت خواهی کن تا از گناهت بگذرم....
با گفتن این حرف برای اینکه مچش رو بگیرم، سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمای بسته سرم رو پیشونیش گذاشتم و یه ویشگون از لپش گرفتم، ولی با احساس نرمی ریش زیر دستم، صورتش رو به آرومی لمس کردم و توی ذهنم با تعجب گفتم«حافظ که هیچ وقت ریش نداره!»
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از ❌😰دیدن چشمای نافذ امیر حافظ(پسر همسایه و سرگرد مذهبی محل) چشمان اندازه نعلبکی شد!
‼️ادامه رو اینجا بخونید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♨️فکر کردم داداشم زیر پتو خوابیده و خودم رو انداختم روش... ناگهان سرگرد مذهبی از زیر پتو در اومد و😱.
این رمان خیلی معرکه است🤩
واقعا قشنگترین داستانی هست که خوندم
یه بار اینستا رو ترکونده و حالا قراره ایتا رو کن فیکون کنه🤩🤩🤩
♡••
تاریڪمۍشودهمہےڪوچہهاےشَھر
خُورشیدِشھرِقُـمـ بہڪجامۍروےبمان...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay