میرسدآنروزیکهتمامخستگیم
بادیدنِبینالحرمینتازبینبرود🙂❤️🩹
#دلتنگی
『#
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد
زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو...
لبخند بزن و امروز سفر تازهای خلق کن
صبح بخیر 🌱
جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚
#انگیزشی
🌷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه شهید هنیه ادامه دارد...
#القدس_لنا✌️
#شهیدانه 🕊🕊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی چهل روز از شهادت دانیال گذشت. در این چهل روز مریم خانم
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۰
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سجاده را جمع میکردم که صدای احوالپرسی نظرم را جلب کرد.
به سمت پنجره رفتم و نامحسوس به بیرون چشم دوختم.
مریم خانم و بهراد به استقبالشان رفته بودند.
بهراد یک شلوار کتان کرم با یک پیراهن چهارخانه کرم و قهوه ای پوشیده بود که بسیار به او می آمد.
دوست مریم خانم زنی قدبلند و لاغر اندام بود که چهره بسیار بی آلایشی داشت. چادرش را به شکل زیبایی نگه داشته بود که جز گردی صورتش چیزی مشخص نبود.
کنارش دختری مانتویی ایستاده بود. البته بهتراست بگویم پیراهن تا مانتو!
پیراهن بلند زیبایی به تن داشت که کاملا پوشیده بود ولی نگاه هر ببیننده ای را به خود جلب می کرد.
یک هدشال سفید هم پوشیده بود که بسیار به پیراهن خالدار سورمه ای او میآمد.
مشغول دید زدنش بودم که بهراد به سمت پنجره نگاهی انداخت.
از ترس اینکه مبادا ببیند که مهمانشان را دید میزنم سریع پشت پرده پناه گرفتم.
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم .
ضربه ای به سرم زدم و خودم را مستفیض کردم
_خاک تو سرت کنن. ندید بدید بدبخت. می مردی چشم چرونی نمیکردی. احمق الان بهراد در موردت چه فکری میکنه آخه. خاک بر سرت دلارام!!
وسط ناسزاگویی به خودم بودم، که چند ضربه به در سوییت خورد.
_خاک بر سرت. بفرما اومدن بگن جل و پلاست رو جمع کن .مستاجر فضول نمیخوان!
با ضربه هایی بعدی دست از اراجیف گویی برداشته و به سمت در رفتم.
_اومدم
چادرم را روی سرم مرتب کردم. نفسی گرفتم و در را آهسته باز کردم
_سلام
بهراد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، سربه زیر گفت
_سلام خانم فروتن.
حتما متوجه فضولیم شده بود که اینگونه نیشش باز بود.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم، مامان مهمون دارند، جمع هم زنونه است ، گفتن به شما هم بگم تشریف بیارید.
بی حواس گفتم
_نکنه قراره من به عنوان آقا بیام هم صحبت شما بشم.
به سرعت سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
محو خنده اش شده بودم که دوباره سربه زیر گفت.
_من میرم تو اتاقم ، شما تشریف بیارید هم صحبت دختر آقای احمدی بشید. با اجازه.
سریع به سمت خانه برگشت .
لبخند به لب به داخل خانه برگشتم باید لباس مناسبی میپوشیدم و به جمعشان اضافه میشدم.
دلم نمیخواست در نگاه اول یک دختر شلخته و بی نظم به نظر بیایم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۱
#نویسنده_زهرا_فاطمی
جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم .
دیگر خبری از آن پوست شاداب گذشته نبود.
به پوستم دست کشیدم
_باید اول فکری به حال تو کنم. از قدیم گفتن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنِ !!!
خودم هم با این استدلال آبکیم به خنده افتادم.
یکی از همسایه ها به مادرم گفته بود ماست و زردچوبه پوست را شفاف می کند.
از ترس اینکه نکند بخاطر زردچوبه ، رنگم همانند زردک شود و آبرو و حیثیتم به کل برباد رود. قید زردچوبه را زدم و فقط کمی ماست روی صورتم کشیدم.
چند دقیقه ای صبر کردم و صورتم را شستم.
فکر کنم بخاطر چربی ماست بود که صورتم کمی لطیف شده بود.
کمی هم گلاب برای شاداب شدن پوستم ،به صورتم زدم.
شاید هیچ کس متوجه تغییر در من نمیشد ولی همان دوکار، حس خوبی را به وجودم تزریق کرد.
باید عجله می کردم به اندازه کافی دیر کرده بودم.
به سمت کمد رفتم. مریم خانم بعد از چهلم دانیال برایم یک روسری آبی آسمانی با حاشیه چین دار که با تور زیبایی مزین شده بود و یک چادر میزبان که بسیار زیبا و سبک بود برایم خریده بود.
یک چادر آبی با گل های ریز سفید و صورتی !
سریع روسری را لبنانی بستم و چادررا پوشیدم.
خداروشکر بخاطر پوشیدگی چادر نیاز به پوشیدن مانتو و یا شومیز نبود.
به تصویر خودم در آینه نگاهی انداختم .
سلیقه مریم خانم حرف نداشت.
استرس به جانم افتاده بود با دستانی لرزان چند ضربه به در زدم.
بهراد در را به رویم باز کرد .
بی حواس به من زل زد.
برای اولین بار بود که مرا با چنین پوششی میدید.
به نظر میآمد شوکه شده باشد.
_سلام
باشنیدن صدایم،به خود آمده و مثل سابق سربه زیرشد
_سلام بفرمایید ، داخل.
با دیدن قیافه متعجبش خنده ام گرفته بود ،هرکار کردم نتوانستم لبخند را از روی لبم پاک کنم.
پشت سر من وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد
زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو...
لبخند بزن و امروز سفر تازهای خلق کن
صبح بخیر 🌱
جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚
#انگیزشی
🌷✨
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدنِتماملحظاتاینکلیپروبهزودیزودبرایهمهآرزومندم...💔
#امام_حسین
#اربعین
🥀
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۱ #نویسنده_زهرا_فاطمی جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم . دیگر خبری از
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۲
#نویسنده_زهرا_فاطمی
مریم خانم از آشپزخانه بیرون آمد
_سلام عزیزم خوش اومدی .ماشاءالله چقدر ناز شدی
_سلام. ممنونم.چشاتون زیبا میبینه. به زیبایی شما که نمیرسم.
دستم را گرفت و مرا با خود به سمت مهمانانش برد.
_اینم دختر گلم دلارام جان.
از محبتش غرق خوشی شدم.
_دلارام جان ایشون دوست عزیزم مینا هستند
میناخانم با محبت گونه ام را بوسید
_خوشبختم دخترم.
خجالت زده گفتم
_منم همینطور
مریم خانم به دختری که کنار مینا خانم ایستاده بود اشاره کرد
_این خوشگل خانوم هم سوره جان دختر میناخانم هستند.
نگاهش کردم زیادی زیبا بود .
بیشتر شبیه حجاب استایل ها بود حتی نامش هم زیادی خاص بود. بدون شک نازی که در رفتارش بود میتوانست دل هر پسری را ببرد.
با ناز روبه من کرد
_سلام عزیزم. خوش حالم میبینمت.
_ممنونم عزیزم .همینطور.
مریم خانم بعد از اینکه ماموریتش برای معارفه را به پایان رسانده بود دوباره به آشپزخانه برگشت و اجازه نداد برای کمکش بروم.
میناخانم و سوره روی مبل سه نفره نشسته بودند.
کنار سوره یک مبل تک نفره بود که من رویش نشستم. و کنار دست من یک مبل تک نفره دیگر که بهراد نشست.
برای چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد.
مینا خانم رشته کلام را به دست گرفت
_دلارام جون درس میخونی؟
لبخندی زدم
_بله ، دانشجوی دانشگاه تهران هستم.
_چه خوب ! چه رشته ای عزیزم؟
_داروسازی.
بهراد متعجب نگاهم کرد بار دومی بود که امروز شوکهاش می کردم.
با دیدن قیافه بامزه اش به خنده افتادم ولی خودم را کنترل کردم تا آبروریزی نکنم
_چه حسن تصادفی ،صادق جان من هم پزشکی می خونند.موفق باشی عزیزم.
دقیقا نفهمیدم حسن تصادفش کجای قضیه بود.
_سوره خانم شما چه رشته ای تحصیل میکنید؟
منتظر جوابش بودم که تابی به گردنش داد و برای جلب نظر بیشتر با صدایی که پر از غرور و ناز بود گفت
_عزیزم من درسم خیلی وقته تموم شده.رشته تحصیلیم طراحی دوخت بود. الان برای خودم یک برند معروف دارم.من صاحب برند حورا هستم.
هرچه فکر کردم چنین برندی را نمیشناختم. بی حواس گفتم
_تا حالا چنین اسمی نشنیدم.
آقا بهراد شما شنیدید؟
سرم را به سمت بهراد برگرداندم. به زور خودش را نگه داشته بود تا زیر خنده نزند.
آهسته پچ زدم
_خفه نشید.
از شانس بدم صدایم را شنید و به آنی صدای خنده اش بلند شد.
خودم هم به خنده افتاده یودم.
مریم خانم باظرف شیرینی وارد سالن شد و کنار بهراد نشست
_همیشه به خنده ان شاءالله !
بهراد آهسته گفت.
_،الان خدمت میرسم. با اجازه.
سریع به سمت حیاط رفت.
مریم خانم متعجب به من و سوره نگاه کوتاهی انداخت و خودش را سرگرم حرف زدن با مینا کرد.
سوره چپ چپ نگاهم می کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم نه نگاه چپکی او را و نه خنده ای که بیخ گلویم را گرفته بود.
_با اجازه من الان برمی گردم.
قبل از اینکه مریم خانم چیزی بگوید از خانه خارج شدم و پقی زیر خنده زدم.
بهراد کنار درخت خرمالو ایستاده بود.
میخواستم قبل از اینکه متوجه حضورم بشود به سمت اتاقم پاتند کنم ولی با شنیدن صدای خنده ام به عقب برگشت.خودم را جمع کردم.
_نگفته بودید داروسازی میخونید؟
_نپرسیده بودید.
به روبه رو زل زد.
_بله درسته.
نگاهی کوتاهی به من انداخت
_میدونستید مامان، سوره خانم رو برای ازدواج با من در نظر گرفته و این مهمونی برای آشنایی هستش؟
_خودشون نگفتن ولی از تعریف هایی که از سوره خانم کردند کاملا مشخص بود..
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت .
_به نظر دختر بدی نمیاد. هم خوشگله و هم برند معروف داره.
با آوردن نام برند معروف لبخند مهمان لب هردویمان شد.
_خداروچه دیدید شاید این وصلت سر گرفت و من هم چندتا مانتو با طراحی سوره خانم به عنوان هدیه نصیبم شد.
بهراد قصد برگشت به خانه را داشت که با اتمام جمله ام فوری گفت:
_نیازی به این وصلت نیست. فردا میبرمتون خرید.
حرفش را زد و نماند تا ببیند چگونه میخکوب زمین شدم.
به خودم که آمدم او رفته بود و حرفش بارها در قلبم انعکاس پیدا کرده بود.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay