eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
33.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔉 | چه زود گذشت 🎙 با نوای 🎵 فایل صوتی قطعه 🖌 متن شعر ✨ 🏴 به مناسبت وداع با ماه مُحرم و صفر ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی 📻¦ http://eitaa.com/joinchat/3369205784C56311a31c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حلول ماه ربیع الاول تبریک و تهنیت باد ... ⚘آمد ربیع ، فصل شکـُفتن رها شدن با رویش گـــل نبوی هم صدا شدن فصل شکـوفه های امامت شکفتن است از پیله ی تواتر خاکــــی جدا شدن در سایه سارباغ نبوت نشــــستن و با کاروان دلشــــــــدگان آشنا شدن فصل برون نمودن هر کینه ازدل است هنگام آشنایی دل ، با خــــــداشدن آری ربیع موسم باران رحـمت است از ابر رحمتش گل تکبیر وا شدن با بلبلان نغمه سرای بهشت گـــو: وقت سرودن است و به گل مبتلا شدن همراه نور بوی بهشت خـداست با ماه ربیع آمدن و، همــــــــنوا شدن⚘ 🔖 🔖
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
شبیه بازیگرای معروف تیپ کن!😎 چیزی که حجاب این خانم بازیگر رو خاص و جذاب کرده اون هدشال جواهردوزی شده و ترندی هست که بسته🤩👌 با بستن یکدونه از این هدشال‌ها چشمای همه توی جمع‌ها به شماس و همه ازتون میپرسن که از کجا خریدیش🥰😌 و من براتون انواع هدشال رو طبق سلیقه‌ی خودتون و با پارچه‌های اعلای بازار میدوزم و سریع براتون ارسالش می‌کنم☺️😍 پس بزن روی لینک زیر و توی مهمونی‌ها تک باش👇😉 https://eitaa.com/joinchat/4145742629C00695057a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مَتىٰ تَرانا وَ نَراكَ وَقَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ...* چه زمان ما را می‌بینی و ما تو را می‌بینیم، درحالی‌که پرچم پیروزی را گسترده‌ای...؟ 📌 💔 🌷 | | 📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای ازدواج، نیاز به اجازه خانواده‌ام داشتم حتی اگر مادر سیاوش راضی می‌شد وقتی می‌فهمید که خانواده ام مرا بیرون انداختند ، عمرا به این ازدواج رضایت می داد. شاید بهترین راه دوری از سیاوش بود. _بهنوش مشکل من خانواده خودمه بعد مادر سیاوش. بهتره بهش جواب منفی بدم. تو که میدونی اوضاع زندگی من چطوریه. _تو اول باید با سیاوش صحبت کنی و بعد مشکل خانواده ات رو بگی بهش. شاید قبول کنه، تو که نباید به جای اون تصمیم بگیری. به فکر فرو رفتم حق با بهنوش بود _باشه همین کاررو می کنم _آفرین .منم به بهراد میگم در موردش تحقیق کنه. _ن_ه! با تعجب توپید _چته داد میزنی ترسیدم. چرا نه؟تو  خواهر بهرادی .پس باید برای ازدواج خواهرش تحقیق کنه. پس حرف نزن و اجازه بده من کار خودمو کنم. _باشه. بی خیال اینا. چه خبر از خاله؟ سوره چطوره؟ انگار فضولی من باب میلش بود که شروع کرد به حرف زدن! _دست رو دلم نزار که خونه.بهراد و سوره سر این جنگولک بازی های سوره تو صفحه مجازیش جنگ دارند. طفلک داداشم چندبار از محل کارش بهش تذکر دادند که خانمت پست هاش مناسب نیست .هرچقدر هم به سوره میگه فایده نداره. پست آخرش رو دیدی؟ با کنجکاوی گفتم _نه .چی گذاشته مگه؟ بهنوش با حرص گفت _عزیزم قراره عمه بشم تو چطوری خبر نداری  الان دیگه کل شهر خبر دار شدند. بهراد پدر می‌شد و من!! بهنوش بی خبر از حال من ادامه داد _نمیدونی دیروز بهراد چه حالی داشت. یک دعوای اساسی کرده بودند . سوره هم رفته بود خونه مامانش.دیشب مامان رفته برگردوندش.امشبم مامان همه رو دعوت کرده خونه  و یک جشن کوچیک گرفته تا کدورت های بین این دوتا رفع بشه. با ناراحتی گفتم: _به بهراد حق میدم. کدوم مرد با غیرتیه که دوست داشته باشه زنش بارداریش رو همه جا جاربزنه. تو چرا با سوره  و بهرادحرف نمیزنی؟اینجوری زندگیشون تلخ میشه! _فکر میکنی صحبت نکردم؟ دیروز رفتم پیش بهراد، با عصبانیت گفت از صبح که سوره پست گذاشته هرکسی که اون رو میشناخته بهش تبریک گفته، بعضی ها هم بهش متلک انداختن. به سوره هم گفتم پست رو پاک کن و آنقدر همه چیز رو نزار تو مجازی، غیر مستقیم گفت سرت به زندگی خودت باشه. بخاطر بهراد بهش چیزی نگفتم . طفلک داداشم . حالم تعریفی نداشت با این حال می‌خواستم حال و هوایش را عوض کنم با خنده گفتم _بهی جونم ،از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. حرص نخور امشب کدورتشون رفع میشه.کم کم باید به فکر فحش هایی که نثارت میده باشی ،بالاخره عمه شدی _ممنون عزیزم که منو قاطی ابله ها کردی. با خنده گفتم _قابلی نداشت. کمی دیگر باهم صحبت کردیم و تماس را قطع کردم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🟥 از « آلمانی » حظّ ببریم 🟥 سلام دوست من! « حظ بردن از آلمانی » تصمیم گرفته راه یادگیری زبان آلمانی رو برای دوستانی که مایلند این زبان رو یاد بگیرن هم ساده کنه و هم دوست داشتنی! به کانال خودتون سری بزنید، دوست داشتید بمونید کنارمون☺️ اینم آدرس: https://eitaa.com/hazzDeutsch
مشغول تدریس بودم که صدای پیامک گوشی بلند شد. همان طور که برای بچه ها فارسی را می‌خواندم به سمت گوشی رفتم . پیام بهراد روی صفحه خودنمایی می کرد. کنجکاو شدم و روبه یکی از پسر ها کردم _حسین جان بقیه رو بخون. بچه ها همه خط ببرید. حسین مشغول خواندن شد. روی صندلی نشستم و پیامک را باز کردم _سلام خانم فروتن، خوبید؟ بهنوش جان با من در مورد خواستگارتون صحبت کردند. من تحقیق کردم خداروشکر آقای سیاوش مرادی هیچ سابقه جزایی و کیفری ندارند. مشکل اخلاقی و اعتیاد هم ندارند. یکی از خیرین کمک به کودکان سرطانی هم هستند. به نظرمن، کیس خوبی برای ازدواج هستند ، بازهم هرطور صلاح میدونید. یاعلی. گوشی را کناری گذاشتم و به میز زل زدم. نمی‌دانم چرا عمیقا ناراحت بودم انگار کسی به قلبم چنگ انداخته بود. چرا انتظار داشتم بهراد بگوید سریع برگرد به خانه ؟ تا زنگ آخر همه ذهنم درگیر بهراد بود. از روزی که  من به بهراد جواب منفی دادم و او با سوره ازدواج کرد هیچ وقت از ذهنم نگذشت که کاش بهراد سوره را رها کند و با من ازدواج کند و یا سعی کنم زندگی سوره را خراب کنم.بهراد از همان روز برادرانه خرج من کرد و من به پاکی گفتار و رفتار او قسم میخوردم. حال اگر ناراحتی وجودم را گرفته  شاید بخاطر آن است که حامی خود را بعد  از ازدواج از دست  می‌دهم . دو روز بعد با سیاوش قرار گذاشتم. قراربود با ستایش  به سوییت من بیایند تا من حرف ها و شرط هایم را به او بگویم چایی تازه دم آماده کردم و کمی میوه که یکی از دانش آموزان برایم هدیه آورده بود را آماده کردم. صدای زنگ خانه که بلند شد سریع چادرمیزبانم را پوشیدم و به جلوی در رفتم. _خوش اومدید بفرماید. ممنون عزیزم. ستایش با محبت جوابم را داد و وارد شد و پشت سرش سیاوش! روبه روی هم نشسته بودیم .خیلی معذب بودم و با انگشتان دستم بازی می‌کردم. ستایش بی خیال ترین فرد در جمع بود. سیاوش سرفه ای کوتاه کرد و حرف را شروع کرد _دلارام خانم شرطهاتون رو بفرمائید؟ نگاه کوتاهی به آن دو انداختم و رشته کلام را به دست گرفتم. _آقای مرادی شما در مورد من چیز زیادی نمیدونید . لطفا اول به حرفام گوش بدید من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و ... همه زندگیم را بدون کم و کاست برایشان تعریف کردم. _آقای مرادی باتوجه به صحبت هام فکر می‌کنید مادرتون  رضایت دارند شما با چنین دختری  ازدواج کنید. بزارید خودم رک بگم  ،خیر . مادرتون به هیچ وجه با این موضوع کنار نخواهند اومد.بهتره به فکر یک مورد دیگه برای ازدواج باشید. _ممنون که همه چیز رو بهم گفتید. من با گذشته شما کاری ندارم و آینده در کنارشما برام ارزشمنده. من تا آخر هفته مادرم رو راضی میکنم و برای خواستگاری رسمی مزاحمتون میشم. با اجازه. آنها که رفتند گوشه ای نشستم و به آینده فکر کردم. آیا میتوانست مادرش راضی کند؟ کسی در وجودم فریاد زد اصلا! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزی از آن ماجرا گذشت. حوالی ساعت ده بود که دانش آموزان را به بهانه زنگ هنر با خودم همراه کردم و به مسجد بردم. از آنها خواستم با دقت به اطرافشان نگاه کنند و مسجد را نقاشی بکشند. خودم هم گوشه ای از حیاط نشستم و مشغول قرآن خواندن شدم. با افتادن سایه ای روی قرآن، سرم را بالا آوردم و سیاوش را در مقابلم دیدم. _سلام خوبید سریع برخواستم _سلام ممنونم. میترسیدم مردم ببینند و پشت سرم حرفی بزنند،با عجله گفتم _کاری داشتید؟دوست ندارم کسی ما رو اینجا مشغول حرف زدن ببینه و دچار سوتفاهم بشه..لطفا برید اخمی بر پیشانی نشاند و چند قدمی عقب رفت ، لب حوض نشست _میخوام ببینم کی جرأت می‌کنه پشت سر ما حرف بزنه؟ با دهانی بازشده و البته پر حرص به سمتش رفتم _خواهش می‌کنم به آبروی من فکر کنید. من.... عصبانی برخواست و در یک قدمی‌ام ایستاد. _ اوکی،لازم نیست حرص بخورید. آخر هفته با خانواده خدمت می‌رسیم. روز خوش. هاج و واج به رفتنش چشم دوختم. لب حوض نشستم و به آب خیره شدم. فکرم درگیر او شد.آیا می‌توانستم روزهای آینده را در کنار مردی سپری کنم که از هیچ چیز ابایی ندارد و برایش هیچ چیز و هیچ کس مهم نیست؟ می‌توانستم تحمل کنم که یکهو عصبانی شود و غرش کند؟ سوالها یکی پس از دیگری در ذهنم جولان می‌دادند و من جوابی برای هیچ کدام نداشتم. ترسی به جانم افتاده بود که مسببش حماقت های گذشته ام بود. می‌ترسیدم این بار هم اشتباه کنم و با رد کردن سیاوش، لگد به بختم بزنم . همه چیز را به سرنوشت سپردم .امیدوار بودم آینده خوبی در کنار سیاوش در انتظارم باشد. به سرعت روزها و ساعت ها گذشت. از صبح منتظر میهمانان عزیزی بودم. کسانی که وجودشان به من آرامش می‌داد و کمک می‌کرد بهتر تصمیم بگیرم. آن روز بعد از برگشت به خانه، قضیه را به مریم خانم گفتم . او گفت با بهراد برای روز خواستگاری می‌آید تا در مقابل خانواده سیاوش،بی پناه و تنها نباشم .آنها باید بدانند اگر پدر و مادرم نیستند ،من خانواده دیگری هم دارم که مرا دخترخودشان می‌دانند. ظرف میوه و شیرینی را روی میز گذاشتم. چای را دم کرده و به انتظارشان نشستم. صدای زنگ ، ولوله ای در جانم به پا کرد. با عجله در را باز کردم. مریم خانم با همان لبخندهای مهربانش روبه رویم قرار گرفت و برایم آغوش کشید. بدون خجالت خودم را به آغوشش سپردم _سلام دخترکم .خوبی مادر؟ گریه امان نداد تا جوابش را بدهم. _عروس که نباید گریه کنه،شگون نداره قشنگم. مرا از خود جدا کرد و اشک هایم را پاک کرد. با لبی لرزان و صدای پربغض نالیدم. _اشک شوق و دلتنگیه. خیلی دلم براتون تنگ شده بود. _قربون دلت بشم عزیزم. _سلام عرض شد. خجالت زده به سمت بهراد برگشتم _ببخشید سلام .خوش اومدید بفرمایید داخل. وارد خانه شدند، در را بستم. اشک هایم را پاک کردم و پشت سر آنها وارد خانه شدم. به سمت مبل های راحتی راهنماییشان کردم. _بفرمایید بشینید ،الان خدمت میرسم. سریع به سمت آشپزخانه رفتم _زحمت نکش دخترم. _زحمتی نیست .الان خدمت می رسم. سه استکان چای ریختم و با ظرف شیرینی به پیششان برگشتم. اول به مریم خانم و بعد به بهراد تعارف کردم و خودم کنار مریم خانم نشستم. _خوبی مادر؟چقدر لاغر شدی ؟ خجالت زده دستی به صورتم کشیدم. سریع حرف را عوض کردم _خداروشکر خوبم. شما چه خبر؟مبارکه ،شنیدم قراره به زودی مادربزرگ بشید؟ بهراد بی هوا گفت _فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه. متعجب گفتم _حرف بدی زدم؟ استکان چایش را برداشت و آهسته گفت _نه. مریم خانم دستم را فشرد. _الحمدالله ماهم خوبیم. سلامت باشی عزیزم .ان شاالله  زنده باشم و تولد بچه بهراد و عروسی تو رو ببینم اخمی کردم _ان شاءالله  عروسی نوه هاتون رو ببینید مریم جونم. بهنوش و آبجی بهناز چطورن؟سوره جان چطوره؟ _همه خوبن و سلام رسوندند. _سلامت باشند. بفرمایید چاییتون سرد شد. برای دقایقی سکوت حکم فرما شد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهراد تمام مدتی که من برای مریم خانم از اتفاقات روستا میگفتم ،سکوت کرده و به زمین زل زده بود. چنان به فکر فرو رفته بود که هرکسی می‌دید فکر می‌کرد مشغول بررسی تناسب میان تار و پود های قالیست!!! با آمدن مهمان ها او بررسی‌اش را به اتمام رساند. مادر سیاوش با چنان غرور و تکبری بالای مجلس نشسته بود که من شرمنده متانت مریم خانم شدم.نگاهش آزارم می‌داد چرا که نگاه او به من همچون نگاه یک خان به رعیت خود بود. چگونه می‌توانستم در کنار او روزهایم را بگذرانم و امید به  خوشبختی  داشته  باشم. دسته گلی که سیاوش به دستم داده بود را درون گلدان گذاشتم. گلهای رز به رنگ سفید و آبی! گلدان را روی کانتر آشپزخانه گذاشته و مشغول چای ریختن شدم. چای خواستگاری، چه واژه های دردناکی بود برایم! من هیچ وقت نمیتوانستم یک چای خوش رنگ و رو بریزم، همیشه مادرم می‌گفت دلارام چایی های تو یا شبیه قهوه است سیاه و تلخ و گاهی شبیه زعفران، زرد و بی روح. باید یاد بگیری تا شب خواستگاری داماد را فراری ندهی!!کجا بود تا ببیند دخترکش چگونه با چایی های بی رنگ و رویش آبرو می‌برد . _دلارام جان! با صدای مریم خانم، از مرور خاطرات دست کشیده و با سینی چای به نزدشان رفتم. اول چای را به مادر سیاوش تعارف کردم. بدون ذره ای لبخند، لب زد _برای من قهوه یا آب جوش بیار دلم میخواست فریاد بزنم از قدیم می‌گویند مهمان خر صاحبخانه است هرچه جلویش بگذارند میخورد ولی زبان به دهان گرفته و با گفتم چشم ،از کنارش گذشتم. سیاوش با لبخند چایی را برداشت و تشکر کرد، یک لحظه نگاهم به سمت بهراد کشیده بود اخم کرده و سرش پایین بود. _ممنون عزیزم. خواهش می‌کنمی زیر لب بلغور کرده وبه بقیه چایی را تعارف کردم . _بهتره بیشتر از این وقت همدیگر رو نگیریم. با شنیدن حرف مادر سیاوش، به آنی سرم بالا آمد. _میخوام بدونید اگر من امشب اینجام، فقط بخاطر سیاوش هستش.قرار بود خواستگاری در جمع خانواده دلارام باشه ولی خب انگار اونها نتونستند تشریف بیارن و شما به نمایندگی  اومدید. با تردید به سیاوش نگاه کردم، قراربود واقعیت را به مادرش بگوید ولی انگار دروغ گفته و من ساده لوحانه باور کرده بودم. اخمی بر پیشانی نشاندم ، قبل از اینکه حرفی بزنم ، مریم خانم به دور از چشم بقیه من عجول را دعوت به صبر کرد. زبان به دهان گرفته و اجازه دادم تا مادر سیاوش به حرف هایش ادامه بدهد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay