💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــشـتـم
✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم
سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود ..
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد
کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5791833329313514187.mp3
10.15M
🔰 #فایل_آموزشی شماره ۶۶
🏵 فال
🎗 فال راست است یا دروغ؟
🎗 چرا اکثر فال هایی که میگیریم با زندگی ما تطابق دارد؟
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر #کیفیت_زندگی : 9⃣1⃣ خواستن،توانستن است ولی نه هر خواستنی! 💠 همه ضرب الم
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر #کیفیت_زندگی :
0⃣2⃣ برای دستیابی به اهداف خود ضربالعجل تعیین کنید
⏰شما وقتی هدفی را برای خود تعیین میکنید،
معمولاً در ابتدا با اشتیاق روی آن کار میکنید✅
ولی به تدریج ممکن است آن اشتیاق اولیه را
از دست بدهید و رسیدن به هدف را به تعویق بیندازد!
برای مقابله با این شرایط،
مراحل انجام کار را زمانبندی کنید و ضربالعجلی نیز
برای اتمام کار و دستیابی به هدف تعیین کنید👌
تعهد شما به رعایت زمانبندی تعیین شده و انجام به موقع مراحل کار،موفقیت شما را تضمین خواهد کرد💯
♨️ این پست ادامه دارد ... 😉
💥 جذب خواسته ها و آرزو ها
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#اعتماد به نفس
وقتی نقطه ضعفی داریم چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی و روانی به جای توجه منفی بیش از اندازه برنقطه ضعف ومدام ایراد گرفتن از خود به صفات و استعدادهایی که داریم توجه کنیم زیرا توجه منفی اعتماد به نفس ما را پایین می آورد وارتعاشی که به جهان هستی نیز می فرستیم منفی است
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔮آموزش گامبهگام قانون جذب
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_هـــشـتـم ✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ش
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_نـــهـم
✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ...
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دهــــم
✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود
اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ...
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ...
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_یــازدهــم
✍اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
حدود ساعت پنج بود چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم می خواستم برگردم دوباره جلوم رو گرفتن
حالم خراب بود دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ولم کنید چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم همه این بلاها از اینجا شروع شد از همین نقطه از همین حرم اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود بیچاره ام کردید دیوونه ام کردید ولم کنید امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ..
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم رفتیم توی حرم یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار دعای ندبه شروع شد ...
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر شروع شد و ادامه پیدا کرد پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد
شروع شد تمام مطالبی که خوندم توحید خدا، همزمان با حمد الهی سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت حضرت علی فاطمه زهرا
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ...
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد دقیقه ها با سرعت سپری می شدند دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم. تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد اونقدر آروم که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از رمانکده مذهبی( قانون جذب)
4_411688674204323124.mp3
3.02M
.
⭕️➕ #پادکست
✨ به هدفت غیرت داشته باش
این ویس چه حس خوبی بهم داد🙏
اگه منتظر فردا بمونی، صبح فردا عین صبح امروزه🔴
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هميشه اين جمله را با خودت تكرار كن:
««من مستحق آرامشم»»
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛
منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛
ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!
ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...
ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ،
ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ...
ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـــﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـــﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ...
ﻭ ﺍﯾﻦ يعنى رسيدن به آرامشى بى انتها..
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
هیچ شبی
پایان زندگی نیست
از ورای هر شب دوبارہ
خورشید طلوع می کند
و بشارت صبحی دیگر می دهد
این یعنی امید هرگز نمی میرد
شبتون زیبا
خواب تون رویایی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااام به زندگی
سلااام به خورشید و طلوع زیباش
سلااام به ابرهای زیبا که با بارانشون ما رو شگفت زده کردند
سلااام به زمینِ مادر
سلاااام هموطن عزیزم
سلام دوست فارسی زبانم که خارج از ایرانی و به ما و کانالمون لطف داری
سلام به همهی مردم کشورم، فارس و عرب و لر و کرد و ترک و ...
عاشقانه دوستتون دارم❤️❤️
امروز بیاییم اسم زیبای «سلام» را زیاد تکرار کنیم
هر جا میریم با روی باز بگیم سلام
حتا به اشیا سلام بگیم
اگر سختته به همه درود بفرست
این کار یک بازتاب بسیار زیبا داره، شاید به چشم نیاد اما فراتر از تصور ما هست💚❤️
بریم یه روز پر عشق را با سلام شروع کنیم
سلااام و درود بر همهی شما بهترینها💯
دوستتون دارم
💚💚💚
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔮آموزش گامبهگام قانون جذب