eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رمان مبارزه با دشمنان خدا هم به پایان رسید امیدوارم مورد پسندتون قرار گرفته باشه ان شاءالله از فردا رمان جدید در کانال قرار میگیره با تشکر از همراهی همه شما بزرگواران 🌹🌹🌹
هدایت شده از رمانکده مذهبی( قانون جذب)
4_411688674204323124.mp3
3.02M
📻 پادکست به هدفت غیرت داشته باش 🕋 بندگانم را از جایی که گمان نمی برند روزی میدهم 🌠 یک پادکست خوب امیر شریفی زندگیتو بساز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
شبها قبل از خواب به خواسته هایتان فکر کنید 👈شبها موقع خواب هیچ وقت به بدبختی ها و نگرانی ها و قسط و وام و بدهی ها و شکست عشقی و بیکاری و ... فکر نکنید 👈موقع خواب هر فکری که در ذهن دارین باعث ایجاد یک احساس در شما خواهد شد و اگه احساس بد و منفی در موقع خواب داشته باشید ، این احساس بد ، باعث منفی شدن فضای کوانتومی مولکولها و اتمهای بدنتان می شود و همچنین باعث جریان انرژی منفی در خون و مایعات بدن شما خواهد شد. ✨✨ به این ترتیب در تمام شب دچار احساسات منفی و کابوس و خوابهای آشفته خواهید شد و موقع بیدار شدن از خواب احساس خستگی و سنگینی در تمام بدن خواهید داشت. ✨✨و نیز افکار منفی که در موقع خواب تکرار می شود بصورت قدرتمند وارد الگوهای افکاری-ارتعاشی ذهن می شود و فرایندهای نورانی ذهن را دچار آلودگی می کند. نظام باورهای شما سرشار از الگوهای معیوب خواهد شد که این افکار و باورها در جهان مادی شما تبدیل به تجارب زندگی شما می شود . 👈پس در موقع خواب باید به اهداف و آرزوهای تان فکر کنید و غرق در احساسات مثبت باشید تا جهان هستی را با افکار زیبای خودتان همراه کنید و خالق زندگی سرشار از نور باشید. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 لطفا برای حمایت از ما پستها را فوروارد کنید.🙏
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
شب فرصتی ست تا به رؤیاهایتان فکر کنید شاید صبحِ فردا محال ترین آرزویتان از نظر خودتان برآورده شودhttp://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش... صبح باشد یا شب ... بذرِ امید ؛ نه وقت می شناسد، نه موقعیت ... هر وقت بکاری ؛ شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز، با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛ جوانه می زند ... و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ، اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش...! نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛ به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی‌ات ... پس تا دیر نشده ، بذرِ جادوییِ امیدت را بکار، و معجزه هایت را درو کن ... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
💬 🌱 اگر تو خودت را نشناسی هیچکس تو را نمیشناسه‼️ 🌱 اگر تو خودت، خودت را دوست نداشته باشی هیچکس نمیتونه تو را دوست داشته باشه‼️ 🌱 اگر تو خودت خودت را باور نداشته باشی هیچکس تو را باور نمیکنه‼️ 🌱 اگر تو خودت به خودت اعتماد نکنی هیچکس بهت اعتماد نمیکنه‼️ 🌱 اگر تو برای خودت وقت نگذاری هیچکس برای تو وقت نمیگذاره‼️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👭 👬 .
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
4M
جاری شدن برکت از سمت خداست، پس با امید و درستکاری ادامه بده چون اتفاقات خوب تو راهه! باهم بشنویم...🌱 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام قابل توجه عزیزانیکه رمان ایه های جنون رو دنبال میکنند امروز 6قسمت از ایه های جنون اماده است میفرستم کانال رمان جدید ان شاءالله از فردا ممنون از صبوری شما 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صدایے مے خواندم،واڪنشے نشان نمیدهم. یڪ بار...دوبار...سہ بار... پشت سر هم صدایم مے زند! حتے پلڪ نمے زنم ڪہ صاحب صدا را ببینم،حس میڪنم در تاریڪے غرق شدہ ام... یڪ تاریڪے مطلق... ضربان قلبم آرام است،آرامِ آرام... در تمام این بیست و چهار سال انقدر آرام نبودہ ام... تاریڪے عمیق میشود،عمیق و عمیق تر... توجهے بہ صداهاے اطراف ندارم،دوست دارم دوبارہ بخوابم! گرماے دستے روے سرماے دستم مے نشیند. _آیہ جان! آیہ! این صدا را مے شناسم! صداے مادرم است! نہ! همچنان نمیخواهم چشم باز ڪنم! دوست دارم بخوابم... از آن خواب هایے ڪہ بیدار شدن ندارد! از آن خواب هایے ڪہ روزبہ رفتہ... انگشتانش میان انگشتانم قفل مے شوند،دستش مے لرزد! صدایش بغض دارد و درد،ڪاش بفهمد خستہ ام،از روزهاے تڪرارے خستہ ام... از جدایے،از فراق،از مردے ڪہ بے حرڪت و نفس خوابیدہ،از ضربان قلبے ڪہ دیگر نمے زند،از نرسیدن،از مرگ... با یادآورے این ڪلمات قلبم فشردہ میشود و نفسم تنگ! بے اختیار چشم باز میڪنم،نور لامپ سفید رنگ چشمانم را مے زند! سریع چشمانم را مے بندم،انگشتانش میان انگشتانم فشردہ میشوند! _خوبے مامان جان؟! بے توجہ بہ سوالش لب میزنم:این بارم تموم شد؟! جوابم را با هق هقے آرام میدهد،با سڪوت! پوزخندے روے لبم مے نشیند،چشمانم را باز میڪنم. در اتاقڪ ڪوچڪے روے تخت دراز ڪشیدہ ام،بوے الڪل در فضا پیچیدہ. پرستارے با روپوش سفید مشغول چڪ ڪردن سرم است. دوست ندارم مادرم را نگاہ ڪنم! از صحنہ هاے تڪراریِ گذشتہ بیزارم... از مرگ بیزارم... از خودم بیزارم... پرستار،نگاهش را بہ سمت صورتم مے ڪشاند. لبخندے تصنعے لبانش را از هم باز میڪند. _بالاخرہ بیدار شدے مامان ڪوچولو؟! بے اختیار متعجب نگاهش میڪنم،او هم متقابلا چین ریزے بہ پیشانے اش مے اندازد! زمزمہ وار مے پرسم:هنوز هست؟! لبخندش پر رنگ تر میشود:مگہ قرار بود نباشہ؟! باز انگشتان مادرم محڪم انگشتانم را مے فشارند! بہ سمتش سر بر مے گردانم،چشمانش روح ندارند! غرقِ بے جانے و دلهرہ اند! _خوبے؟! سرد نگاهش میڪنم و جوابے نمیدهم،نفس عمیقے میڪشد. _بابات و یاسین رفتن...رفتن... بغض توان صدایش را گرفتہ،خودم جملہ اش را ڪامل میڪنم! _رفتن پزشڪے قانونے! متعجب نگاهم میڪند،با چشمانے ڪہ مات و مبهوت اند! حتما از آرام بودنم تعجب ڪردہ،خودم هم از این همہ سردے و آرامے در تعجبم! چشم از صورتش نمے گیرم،آرام مے پرسم:شما از ڪجا فهمیدید؟ آب دهانش را با شدت فرو میدهد:آقا محسن زنگ زد خونہ،بندہ خدا آشفتہ بود. با ڪلے دلهرہ و من من ڪنون گفت چند دیقہ قبل بهش زنگ زدن گفتن ماشین روزبہ تو ڪردان تصادف ڪردہ! گفت هرچے بہ آیہ زنگ میزنم موبایلش خاموشہ. گفتم آیہ از دیشب خونہ ے ماست! هرچے حال روزبہ رو ازش پرسیدم‌ گفت خبر ندارم! نمیدونم چے شد یهو صداے جیغ و داد سمانہ از پشت خط بلند شد... بہ اینجا ڪہ مے رسد مڪث میڪند،نفس عمیقے میڪشد و دستش را روے چشمانش مے گذارد! _داد میزد روزبہ چے شدہ؟! چرا از پزشڪے قانونے زنگ زدن؟! دوبارہ اشڪ هایش مے بارند،مثل ابرِ بهار! آب دهانم را فرو میدهم:دیشب تصادف ڪردہ؟! بدون این ڪہ دستش را ڪنار بزند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _ساعت چند؟! _نزدیڪ یڪ! زمزمہ وار مے خوانمش:مامان؟! سریع دستش را ڪنار مے ڪشد،چشمانش مثل ڪاسہ خون شدہ اند! نگران نگاهم میڪند:جانم؟! _یعنے واقعا دیگہ روزبہ بر نمے گردہ؟! این را ڪہ مے پرسم،باز چشمہ ے اشڪش مے جوشد. جوابے نمیدهد،آرام دستش را مے فشارم اما نگاهم نمے نڪند! دوبارہ صدایش میزنم:مامان! بدون این ڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد:جا...جانم... _چرا نمے میرم؟! سریع بہ چشمانم زل میزند،میخواهد چیزے بگوید ڪہ دستش را رها میڪنم. _میشہ برے؟! میخوام بخوابم! هاج و واج نگاهم میڪند:آیہ! خوبے؟! لبخند میزنم:نمیدونم! پرستار سریع مے گوید:بهترہ شما برید! بذارید یڪم استراحت ڪنہ! مادرم بے میل و‌ نگران از ڪنارم مے رود،چشمانم را مے بندم. باید ڪمے استراحت ڪنم تا جانے براے مُردن داشتہ باشم... تا باز تاب بیاورم... باز... باز... باز... آخرین سورہ نازل شد،سورہ ے جنون... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ گذر زمان بے معنے بود،رفت و آمدها،حرف ها،غصہ خوردن و گریہ و زارے ها... از آن اتاقڪ ڪوچڪ بہ اتاقے بزرگتر در بیمارستان تبعید شدم! مے گفتند حالم نیست و شوڪہ شدہ ام،نگران لختہ خونے بودند ڪہ برچسب مادر بودن را بہ پیشانے ام چسباندہ بود! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم هر روز ڪنارم بود،مریم و نساء هم هر روز بہ دیدنم مے آمدند. حرف مے زدند،سوال مے پرسیدند و گریہ مے ڪردند! اما صدایے از حنجرہ ے من خارج نمے شد،ناے صحبت ڪردن و زندگے ڪردن نداشتم! پدرم و بابا محسن جنازہ ے روزبہ را دیدہ بودند،پدرم میگفت بابا محسن از پا افتادہ! میگفت سمانہ یڪ شبہ پیر شدہ،میگفت مرگ روزبہ بہ ڪل تغییرشان دادہ! روزبہ همان شب دعوا،در مسیر ڪردان بہ سمت ویلاے پدرش تصادف ڪردہ بود. سرعت ماشین بہ قدرے زیاد بودہ ڪہ ماشین از جادہ خارج و بہ سمت درہ منحرف شدہ! چند روزے گذشت،بابا محسن و سمانہ بہ دیدنم آمدند. در تمام مدت بہ یڪ نقطہ از دیوار زل زدہ بودم و چیزے نمے گفتم. سمانه‌ گریہ و بے تابے مے ڪرد،گلایہ میڪرد چرا در مراسم ها حضور ندارم؟ چرا حرفے نمے زنم؟ اما چیزے متوجہ نمیشدم،نمے توانستم بگویم دیگر تابِ دیدن تابوت ندارم،دیگر نمیتوانم گوش بہ قلبِ بے صدایے بِسپُرم... از مرگ خستہ ام... بیشتر از خودم... نمیدانم چند روز از مرگ روزبہ گذشت ڪہ از بیمارستان مرخص شدم،تنم ڪرخت شدہ بود،همینطور روحم. ڪسے امید نداشت جنینے ڪہ در رحم دارم دوام بیاورد اما ماند! ماندن امید واقعا معجزہ بود،اگر امید را نداشتم شاید دوام نمے آوردم. روزها بہ سردے و ڪند از پے هم مے گذشتند،اقوام و دوستان براے دیدار و گفتن تسلیت بہ دیدنم مے آمدند. حوصلہ ے ڪسے را نداشتم،فقط روے تخت مے نشستم و بہ دیوار خیرہ میشدم. مادرم صبح تا شب ڪنارم مے نشست،قربان صدقہ ام مے رفت و صحبت میڪرد. حدود دوماہ از مرگ روزبہ گذشتہ بود ڪہ بہ اصرار و زور مادرم براے معاینہ پیش پزشڪ‌ زنان رفتیم. براے اولین بار صداے قلب امید را شنیدم! حس عجیبے بہ تڪ تڪ سلول هاے بدنم تزریق شد. گویے در حال مرگ بودم و شوڪ الڪترونیڪے بہ قلبم دادند! از آن روز دوبارہ زبان باز ڪردم،سر پا ایستادم،بهتر غذا خوردم فقط براے ماندن آن موجودے ڪہ چند "تاپ تاپ" از قلبش شنیدہ بودم! مادر و پدرم هرڪارے ڪردند براے جمع ڪردن وسایلم بہ خانہ ام بازنگشتم،طاقت دیدن آن خانہ را نداشتم! وقتے ڪمے بہ خودم آمدم با روزبہ سر لج افتادم! نہ سرمزارش رفتم نہ در مراسم هایے ڪہ برایش برگزار شد شرڪت ڪردم. شاید بیشتر عذاب وجدان داشتم،خودم را قاتل روزبہ مے دانستم! غرق شدہ بودم در "اگرها" و "ڪاش ها"... آنقدر غرق،ڪہ خستہ شدم و بہ گذشتہ پناہ بردم. از زمانے ڪہ همہ چیز شروع شد،زمانے ڪہ حالم بهتر بود و مسائل پیش پا افتادہ را مشڪل و سخت مے دانستم و برایشان مے جنگیدم. از آن زمانے ڪہ با پدرم شروع بہ جنگ،براے ورود بہ دانشگاہ ڪردم. آن روزهایے ڪہ پاے شهاب بہ زندگے مان باز شد. اگر شهابے نبود،نہ هادے اے بہ آیہ تحمیل میشد و نہ روزبهے پا بہ زندگے اش میگذاشت. پدرم را مقصر همہ ے این اتفاقات مے دانستم. او‌ پاے شهاب و ڪینہ هایش را بہ زندگے مان باز ڪرد. نمے توانستم دوستش داشتہ باشم،بہ شدت از او دورے میڪردم! مدام گذشتہ را مرور میڪردم،بیشتر هادے را! بخشے ڪہ روزبہ دوستش نداشت! حسرت را جایگزین اگرها و ڪاش ها ڪردم،حسرتِ نماندن هادے یا انتخاب نڪردن مردے مثل فرزاد! اما نمیتوانستم خودم را گول بزنم،از گذشتہ ڪہ بیرون مے آمدم تمامِ قلبم میشد روزبہ! خندہ هایش،مهربانے هایش،صبورے اش،دوست داشتنش... همہ ے این ها تڪہ اے از قلبم را از آن خود ڪردہ بودند،این تڪہ تڪہ ها را ڪہ جمع میڪردے میشد خانہ ے روزبہ! خانہ اے ڪہ دیر متوجهش شدم،بعد از آن شد غمڪدہ. غمڪدہ اے براے زندہ نگہ داشتن یاد صاحب خانہ اے ڪہ قدرش را ندانستم. دوبارہ غرق شدم در اے ڪاش ها،در حسرت. در نبودنِ روزبہ... نفس عمیقے میڪشم و با زبان لبم را تَر میڪنم. _تموم شد! صداے مهربان دڪتر همتے بلند میشود:خستہ نباشے آیہ جان! واقعا خستہ نباشے! لبخند ڪم رنگے میزنم:ممنون! _دفتر خاطراتو خوندے؟ _بلہ! با لحنے قاطع و تاڪیدے مے پرسد:ڪامل خوندیش؟ خط بہ خط؟ سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ! _خب بہ چہ نتیجہ اے رسیدے؟! مڪث میڪنم،چند ثانیہ اے بہ فڪر فرو میروم. _همیشہ درگیر گذشتہ بودم،درگیر چیزایے ڪہ باید میشد! در حالے ڪہ باید همہ چیزو خودم مے ساختم! _دیگہ؟ آب دهانم را با شدت فرو میدهم:تو رابطہ با روزبہ عجلہ ڪردم! نباید وارد رابطہ ے عاطفے و جدے میشدم! هم بہ خودم آسیب زدم هم بہ روزبہ! باید ڪامل از قید و بند گذشتہ و حسرت نبودن هادے رها میشدم یا باید ڪلا زندگے با علاقہ بہ هادے رو انتخاب میڪردم! حالتاے نامتعال روحے و بچہ بازیام اجازہ نمیداد همہ چیزو درست ببینم و تصمیم بگیرم. وقتے بہ خاطرات خودم و روزبہ رسیدم احساس ڪردم این آیہ من نبودم! یہ دختر بچہ ے لجباز و لوس بودہ ڪہ هیچ چیز جز خواستہ هاے خودش براش مهم نبودہ. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 eitaa.com/jo