📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هجدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_اول
چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد .
عمو محمود ادامه میدهد
_پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات .
بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید .
فکری به ذهنم میرسد .
سریع میگویم
+عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟
با لبخند سر تکان میدهد
+میخوام ۱۰۰ تا ساخه گل رز هم اضافه کنم .
نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند .
خاله شیرین با محبت میگوید
_چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن .
سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من می ندازد .
لبخند پهنی میزند و چشم میدزذ .
لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم .
عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد .
_به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن .
پدرم لبخندی از سر رضایت میزند
+بله منم موافقم .
مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند .
عمو محمود میگوید
_فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟
پدر ابرو بالا می اندازد
+مهریه نمیخواد
_نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟
سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید
+یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید
شهریار با خنده میگوید
_فضا داره احساسی میشه .
با حرف شهریار همه میخندد .
بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم .
سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است .
انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند .
نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد .
با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم .
فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است .
میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم .
دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم .
دل در دلم نیست که سجاد را ببینم .
دیروز به خواست بزرگتر ها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم .
با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم .
با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم .
سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند .
به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند .
دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم .
سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند .
تشکر میکنم و مینشینم .
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_نوزدهم #ب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیستم
#بخش_اول
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم .
سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود
_میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم .
خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم .
اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد .
با ورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم ، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم .
سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند .
از حرکت می ایستد و من هم به تابعیت از او می ایستم .
_انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت .
با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم .
حق با اوست .
تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم .
سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند .
_بفرمایید بشینید من الان میام
بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم .
سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود .
به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم .
با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم .
یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم
+لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
چقدر این شعر وصف حال من است .
چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد .
با صدای پایی سر بلند میکنم .
سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود .
لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند .
کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم .
سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند.
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند .
جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم .
جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_یکم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_دوم
#بخش_اول
+بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری .
لبخن میزند
_چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم .
هستی با دیدن سجاد آرام سوت میکشد .
_نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی .
میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی .
آرام روی دستش میزنم .
+اولس که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی .
با مایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم .
همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم .
پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود .
چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق 《پیوند آسمانی》را باز میکنم .
مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود .
چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد ، در حرم حضرت معصومه خوانده شود .
امروز ، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم .
نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم .
به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم .
پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند .
بلاخره بعد از جست و جوی زیاد میابمشان .
سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده .
با ذوق به سمت سجاد میروم .
وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند .
سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم .
بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم .
سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد .
به ذوق به گل ها نگاه میکنم
+دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدید ؟
_قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همونطور که قول داده بودم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+قول داده بودید ، کی ؟
_مهریه ی عقد موقطه دیگه
همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم
+دستتون درد نکنه ، خیلی خوشگلن .
نگاهم را به او میندازم . چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند .
بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_دوم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_اول
لبخندم پهن تر میشود
+مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید .
نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد
_انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود
_عروس رفته گل بچینه .
عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید
+عروس زیر لفظی میخواد
خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند .
گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد .
گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است .
بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید
_برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟
چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم
+با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله
صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند .
نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند .
نگاهم را به سجاد میدوزم .
دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند .
باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام .
حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم .
برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم .
سجاد نگاهم میکند .
دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم .
خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد
_بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید
و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم .
خاله شیرین خطاب به ما میگوید
_الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه
هر دو دست به دعا بلند میکنیم .
در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم .
سجاد انگار چیزی به یاد می آورد
_یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست .
چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم .
قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم .
همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .
بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید
_مبارکه ، دینتون کامل شد
لبخند میزنم و تشکر میکنم .
سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند .
این صمیمی بودنشان را دوست دارم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_چهارم
#بخش_اول
از ادامه شروع به خواندن میکنم
《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم خوبی نیستم ، میدونم آدم بدی هستم ، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم . به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی ، هم پدرت .
یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علارقم میل باطنیم میگم ، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .
آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم ، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم ، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم ، همش برام سخت بود ، خیلیم سخت بود . هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود .
فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم ، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم . 》
نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .
پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست .
چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد .
نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ،
ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم .
تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم .
با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم .
با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم
《اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من》
میخندم و پیام را مجزا میخوانم .
معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است .
برایش شروع به نوشتن میکنم
《چرا این وقت شب بیداری ؟》
چند لحظه بعد پاسخ میدهد
《خودت چرا این وقت شب بیداری ؟
داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم .
وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .
اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی .》
بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست .
با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_چهارم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_اول
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد .
زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید
_من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن .
بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده .
و بعد از اتاق خارج میشود .
با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم .
هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست .
با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .
بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، درباره همسر شهیدان ، درباره خاطراتشان .
نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم .
راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم .
با صدای در به خودم می آیم .
دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .
دقیقا ۱ ساعت گذشته است .
از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم
+بفرمایید
در را باز میکند و آرام وارد میشود .
لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .
تصمیم را گرفتم ، میگزارم برود .
دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خود خواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .
برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .
دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است .
روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید
_بیا بشین .
کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم .
نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .
چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم .
انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است .
_تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای
+تصمیم گرفتم .
لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود
_خب نتبجه چی شد ؟
+میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم
چند گفتن این یک جمله برایم سخت بود .
مردم و زنده شدم تا آن را گفتم .
چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید
_مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری .
سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم .
قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
#بخش_اول
لبخند پر رنگی میزند
_نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام
آرام سرم را روی پاهایش میگذارم .
چقدر شب سختیست .
چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》
حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته .
از دَر و دیوار غصه میریزد .
سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند
_ بغض که میکنی میسوزم .
با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه .
هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبنرم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود .
_نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی .
به سختی لب هایم را باز میکنم
+تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی . همه چی هستی .
ولی الان وقت گریه کردن نیست .
نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نیبندد. .
وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم .
رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده .
این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد .
نگاهم میکند
_بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونع تا رفتم اونجا حسرت نخورم
لبخند میزنم
_بیشتر بخند
لبخندم را عمیق تر میکنم .
سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد
بی اختیار قهقهه میزنم .
از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم .
نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که پرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم .
چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم .
سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ
_آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باشد زور بالا سرت باشه ؟
با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم .
خاله شیرین وارد اتاق میشود
_ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم
لبخند میزنم
+این چه حرفیه بفرمایید .
سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد .
مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_هفتم
#بخش_اول
تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده .
خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد میآورده و من در ذهنش نقش میبستم عذاب وجدان میگرفته .
چه عذاب وجدان ها که گرفته بود و بخاطرش بیخوابی کشیده بود .
دفترچه را میبندم و چشم هایم را محکم روی هم نیفشارم .
دلم طاقت خواندنش را نداند ، وقتی حالم بهتر شد میخوانم .
به سمت تخت میروم و روی آن دراز میکشم .
صاعدم را روی چشم هایم میگزارم و سعی میکنم بخوابم ، بخوابم تا شاید خواب سجاد را ببینم ، بخوابم تا شاید غمم را فراموش کنم ، بخوابم تا.........
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بغض میکنم و مینالم
+یعنی چی که میخوام برم ؟
شهریار لبخند میزند تا آرام شوم
_مدت زیادی نمیمونم ، بخاطر شهروز باید برم ، میرم زود برمیگردم . فوق فوقش ۲۰ روز طول میکشه .
کلافه نیشوم
+شهروز چه کاری داره که مهمتر از وضعیت الان منه ، به خدا داغونم تو ام بزاری بری من چیکار کنم ؟ تازه یه هفتس سجاد رفته
شهریار در مانده نگاهم میکند ، دیگر نمیداند چه کار کند تا قانع شوم
_نورا باور کن اگه واجب نبود نمیرفتم . فقط ۲۰ روز . میرم ایتالیا یه سری هم به خانواده پدریم بزنم قطع رحم نشه .
نفس عمیقی میکشم و بین موهایم دست میکشم .
او چه گناهی کرده که باید بخاطر من بماند ؟
تا همینجایش هم بزرگواری کرده که از من اجازه گرفته برای رفتنش .
دلم میخواهد لبخند بزنم تا نازاحت نشود اما نمیتوانم
+باشه برو . ایشالا به سلامتی بری و برگردی .
لبخند شیرینی میزند
_میدونستم اجازه میدی . شرمندتم که باید برم ، اگه میتونستم بمونم میموندم
اینبار لبخند تصنعی میزنم
+چرا تو شرمنده ای من باید شرمنده باشم ، تو وظیفه ای نداری که بخوای بمونی
_اختیار داری ایشالا برمیگردم برات حسابی جبران میکنم
لبخندم عمیق تر میشود و سکوت میکنم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_هفتم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_هشتم
#بخش_اول
_دستش بنده ، بیا خونه ببینش .
دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود .
سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم .
دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند .
به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم .
اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد .
موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم .
دوباره مادرم زنگ زده .
لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم ، تماس را وصل میکنم
_مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش
+پس چرا ...... بغض کردید ؟
_خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین .
فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن
+باش
تماس را قطع میکنم ، هیچکدام از حرف های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته .
سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم .
به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم .
راننده بلند میگوید
_کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید
برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم .
آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم .
کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم .
صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید .
پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم .
حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است .
با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می ایستم .
خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم .
نگاهم را داخل خانه میگردانم .
چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند .
آرام روی سرم میکوبم
+یا جده سادات
صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است .
سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است .
میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم نیترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم .
چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_اول
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم .
سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم .
از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم .
هنوز کامل باور نکرده ام شهریار شهید شده .
محاسبه سر انگشتی میکنم ، ۱۷ روز پیش شهریار رفت .
درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره از اتاق من خارج میشود .
برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده .
زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است .
گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم .
تا آرومم بهم بگو .
بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود .
آهی از سر حسرت میکشد .
دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زباد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .
زیر آفتاب سوریه سوخته است .
آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم .
نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن هایش بگویم .
فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گزیه میکنند .
پدرم و عمو محمود همراه پسر های بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند ، این را از میان حرف های مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .
نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا ، قرارم نبود بره .
قبل از رفتنم با هم هماهنگ کردیم .
قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کار های شهروز و غیره بیاد سوریه .
این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن .
گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_ام
#بخش_اول
سر تکان میدهم
+هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم
نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت .
آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت .
دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیج دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در جعبه را آرام باز میکنم .
نامی ای تو یه جعبه است .
ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم .
نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم .
نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم
《به نام خالق مولود کعبه
نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم .
آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده
از اول خلاصه میگویم .
به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند .
وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم .
بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشو هایم برود .
۳جعبه داخل کشو بود .
یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو .
گفتم اگر شهید شدم قبل از تشهیع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید .
بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم .
چرا به تو نگفتم ؟
نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی .
نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد .
اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم .
باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد .
سراغ سوال دوم میروم .
چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند .
رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد .
رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود .
رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامرد های بی غیرت بیافتد .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_یکم
#بخش_اول
متقابلا لبخند میزنم
+چه خونه شیک و خوشگلی ، دوستت از این بچه مایه داراست ؟
سر تکان میدهد و نگاهش را دور تا دور حیاط میگرداند
_آره وضعشون خیلی خوبه ، البته با اینکه باباش پولداره ولی خودش کار میکنه ، میگه نمیخوام تن پروری کنم و از صب تا شب بخورم بخوابم ، البته پدرش این در آمدی که داره همش پول حلاله ، آدم دست به خیری هم هست هم به فقرا زیاد کمک میکنه هم به بهزیستی ها
لبخندم عمیق تر میشود
+چه خوب
_راستی دوستم گفت طبقه ی پایین اینجا یه استخر بزرگ هست
میخندم
+برم فردا یه سر به استخره بزنم ببینم چه شکلیه
میخندیم و باهم شروع به حرکت میکنیم .
از سرمای بیرون به داخل خانه پناه میبریم ، همانطور که از ظاهر خانه پیدا بود داخل خانه هم بسیار شیک و جذاب است .
۲ اتاق بسیار بزرگ و هال ۱۰۰ متری مجلسی همراه با دکوری ساده اما دلنشین دارد .
خودم را روی یکی از مبل ها می اندازم ،
+ آخیش پدرم درومد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سر بلند میکنم و نگاهم را به ضریح میدوزم .
دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و همزمان با سجاد خم میشوم و زمزمه میکنم
+السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی
سجاد بی مهابا اشک هایش را آزادانه رها میکند .
نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد
_من ۲ تا چیز خیلی مهم زندگیمو مدیون امام رضام ، یکی بدست آوردن سلامتیم ، چون وقتی سرطان داشتم امام رضا برام معجزه کرد ، نمیتونم برات تعریف کنم ولی بدون من خیلی مدیونم .
دوم به دست آوردن تو ، من فقط تو رو از امام رضا خواستم . گفتم امام رضا اگه عشق بی ثمری هست از دلم ببر ، ولی اگه به صلاحمه خودت کمک کن که........
دستش را روی چشم هایش مزارد و لبش را به دندان میگیرد تا صدای هق هقش بلند نشود .
دستم را روی شانه های لرزانش میگزارم
+امام رضا به همه از این لطف و محبتا کرده ، بیا بریم تو باهم نماز شکر بخونیم .
دستش را از روی چشم هایش پایین میکشد و لبخند میزند ، دستم را محکم میفشارد و به راه می افتد .
دستم را روی گونه هایم میکشم و اشک های داغم را از صورتم پاک میکنم .
خوشحالم ، از اینکه کسی مثل سجاد را از اهلبیت گرفتم ، از اینکه آنقدر لیاقت داشتم که امام رضا به من لطف کرد و باعث پیوند آسمانی من و سجاد شد .
واقعا آن هایی که بدون اهلبیت زندگی میکنند چه کار میکنند ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay