eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
من معتقدم ... خلقت من علت داشت من زاده شدم تا به فدایت گردم ...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اشک تا پشت چشم هایم می آبند . بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم +خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید . یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه . مادر پسر بهش اجازه نمیده . بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه . تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده . یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره . ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره . خاله شیرین میزند زیر گریه . سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود . رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد . اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم . خاله شیرین کمی آرام میشود _برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم . سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه . این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است . دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم . سرم را بلند میکنم . سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند . ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم +کِی اومدی ؟ نفهمیدم _تازه اومدم با تردید میگویم +یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد _چرا ؟ +عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن . نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن سر تکان میدهد و دوباره میخندد . از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند . دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد _دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی . هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم . از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم . انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است . سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند _سرتو بزار رو پام سری به نشانه نفی تکان میدهم +نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💚 سخن بے تو مگر جاے شنیدن دارد نفسم بے تو مگر ناے دمیدن دارد؟ علت ڪورے یعقوب نبے معلوم اسٺ شهر بے یار مگر ارزش دیدن دارد؟! 🍃🌼
● • . فاصلھ‌ی‌مآبآشیعَیانِمان ؛ بہ‌اندازه‌ۍِگناهانِشان‌است'' ؟! ⏰📿| ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در روایت میفرماید: اَکْرِه نَفسَکَ عَلی الفَضائلْ فاِنَّـکَ مـطـبوعُ بِـالرَّذائـل 🌱خودت رو باید وادار کنـی به خوبی ها وگرنه خودت رو اگه رها کنی به طورخــودکار میری سمت بدی‌ها...
✌️🏼🍃⋮ •|ـاِۍ کاۺ رۅبہ‌رۅۍ آئٻــــنہ❞ بہ قلبمـ♥️ اۺـاره کنݥ ۅ بِۿش بِگݥـ🗣 -اٻنـ قَڶـ⬳ـب‌ مِصدٰاقِ بارز [القلبُ حــــ🕋ـــڔمُ اللّٰہ]سٺـ|• ـ ـ دِ آخــہ مَشٺے🤦‍♂ خُـدا اٻڹـ⬸قَلـب رۅ دادۿ‌ ٺا با حُـ♡ـب [اِماݥ‌حُسٻڹ] پُر‌ بِشہ؛نہ‌حُب اٻن‌ۅاۅن⥀ ـ ـ🌱 ( :📎
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خدا به این نگاه نمیکنه که حجم کارایی که انجام دادی چه قدره، به این نگاه میکنه که چه قدر از کارایی که می تونستی انجام بدی رو انجام دادی!!!!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست ✍🌺🍃🍂 🌷🦋🌷🦋🌷🦋🍊🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چقدر شب سختیست . چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》 حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته . از دَر و دیوار غصه میریزد . سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند _ بغض که میکنی میسوزم . با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه . هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبنرم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود . _نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی . به سختی لب هایم را باز میکنم +تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی . همه چی هستی . ولی الان وقت گریه کردن نیست . نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نیبندد. . وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم . رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده . این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد . نگاهم میکند _بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونع تا رفتم اونجا حسرت نخورم لبخند میزنم _بیشتر بخند لبخندم را عمیق تر میکنم . سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد بی اختیار قهقهه میزنم . از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم . نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که پرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم . چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم . سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ _آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باشد زور بالا سرت باشه ؟ با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم . خاله شیرین وارد اتاق میشود _ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم لبخند میزنم +این چه حرفیه بفرمایید . سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد . مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼 پیامبرخدا(ص) هنگام آسایش خدا را بشناس، تا هنگام گرفتاری تو را بشناسد. من لایحضر،۴:۴۱۳ 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•