eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
: اسلحه ای که جا ماند جنازه کريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاکسپاريش رفتم ... جز اداي احترام به نوجواني که با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادري که علي رغم تلاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند ... کار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ... يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاکسپاري بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يک پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلي از خاک، ناپديد شد ... و من حتي جرات نزديک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت ... پرونده اي که با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي جواب باقي موند ... بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايي بود که گاهي ... به راحتي خوردن يک ليوان آب ... مي شد ظرف کمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا کرد ... پرونده کريس ... تنها پرونده بي نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ... علي الخصوص که اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ... جلوي سيبل مي ايستادم ... اما هيچ کدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي کرد ... هر بار که اسلحه رو بلند مي کردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد ... و در تمام اين مدت ... حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ... اون دختر ... کابووس تک تک لحظات خواب و بيداري من شده بود ... کشو رو کشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه کردم ... چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ... ده دقيقه اي تماس تلفنی طول کشيد ... از آسانسور که بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ... - از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فکر کنم کيف مقتول رو پيدا کرديم ... - اگه کيف و مشخصات درست بود ... سريع حکم بازرسي دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده ... اوبران از من جدا ... و من به کل فراموش کردم اسلحه ام هنوز توي کشوي ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
ضمیر ناخودآگاه شما تفاوت بین راست و دروغ را نمی‌فهمد و هر آنچه که از ذهن شما عبور میکند را واقعیت میپندارد .انسان میتواند با فریب دادن ضمیر ناخودآگاه خود به چیزهایی که میخواهد دست یابد خودتان را در جایی که همیشه دوست داشتید به آنجا سفر کنید تصور کنید کسی که دوستش دارید را درکنار خود ببینید جایی در اتاقتان برای وسیله ای که دلتان میخواهد داشته باشید باز کنید شغلی را که دوست دارید تصور کنید آرزوی خود را کاملا تجسم کنید با این کارها کائنات به تصورات شما جواب مثبت میدهند و به آنها جامه عمل میپوشانند 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چله شکر گزاری: 🍃تمرین روز هجدهم🍃 تمرین امروز اسمش هست جادویی ،شما میتونید بجز امروز هر روزتون این تمرین و تمرین های دیگه رو تکرار کنید بزارید حس شکر گزاری توی ضمیر ناخودآگاه شما جا خوش کنه... امروز صبح به محض اینکه چشماتون رو باز کردید،فارغ از هر مشکلی که تو زندگیت هست با یه و حس خوب بگید " بابت زیباترین تکرار این دنیا که بیداریست ممنونم" بعد شکر گزار تخت و بالشت و پتویی که توش راحتی داشتید شکرگزاری کنید حالا پاهانونو رو زمین بزارید ،میبینید قدرت راه رفتن دارید بازم شکرگزاریش رو بکنید سمت دستشویی میرید که دست و صورتتون رو بشورید و مسواک بزنید باز سپاسگزار باشید که این امکان براتون فراهمه ،همینجور که به سمت آشپزخونه میرید که بساط رو آماده کنید شکر گزار داشتن تک تک وسایلی که بهشون دست میبری برای استفاده باشید بعد از صرف صبحانه،به سمت کمد لباستون میرید که اماده بشید برید محل کارتون اولین لباس رو که برمیدارین شکرش رو بکنید اینکه لباسهای متنوعی برای پوشیدن دارید اینکه لباسایی رو که دوست دارید رو میپوشید به یاد داشته باشید شکرگزاری هاتون با احساس خوب همراه باشه یادتون که نرفته شکر ،نعمتت افزون کند 😊 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ و خدا نزديڪ است...🌸🍃 او همين واحد بالايے ما مےشيند من رفيقم با او گاهگاهے بہ سراغش مےروم و گاه سراغم مےآيد با هم از خويش سخن مےگوييم من و او مدتہاست درد دلہاے فراوان داريم.🌸🍃 بيشتر، صحبت من گرم کند محفل ما را، چون او کم سخن مےگويد و در دل مےريزد همہ دردش را... گاه اگر پيش آيد 🌸🍃 من برايش شعر از حافظ و سعدے و سہراب و فريدون مےخوانم. گاه از فرط غرور، چند بيت از غزل و شعر خودم مےخوانم... گاه او مےرنجد از من اما کافےست يڪ "غلط کردم" خالے ولے از روے صداقت گويم تا ببخشد من را...🌸🍃 او دلش مےگيرد کہ چرا گاه همين واحد پايينے ما، حرمت بودن او را راحت، زير پا مےشکنند. يا همين خانہء پشتے هرگز پاسخ دعوت مہمانے او را ندهند...🌸🍃 او ولے باز بہ دل مےريزد و حرفے نمےزند. وقتے از واحد او مےخواهم بروم خانہء خود او بہ من مےگويد باز هم سر بزن و حالے بپرس... چون غريبم اينجا...!🌸🍃 من در آغوش مےکشم با همہء احساس و وجودم او را... گونہ اش مےبوسم و در آخر با اشڪ دستے از دور تکان مےدهم و مےآيم واحد پايينے... ليڪ هر وقت دلم مےگيرد باز در خانہء او مہمانم، چون خدا نزديڪ است او همان واحد بالایے ماست...🌸🍃 دکتر الهی قمشه ای چه زیبا میگوید وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد. و مولانا میگوید : گر در طلب گوهر کانی، کانی گر در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی.. ❣خیر ترین دعا ، بهترین طلب ، زیباترین تقدیر ، نثار شما 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 لطفا مطالب کانال را فوروارد کنید.
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام‌ بر قلبهای مهربانتان با نامِ نامیِ الله مهربانمان امروز را شروع می‌کنیم ، و از خدای مهربانمان طلب یاری داریم که از هر ثانیه‌ی امروز بهره ببریم❤️🙏 امروز و فردا خیلی ها تعطیل هستند ، بیاییم برنامه بذاریم ۳ تا کار عقب مانده را انجام دهیم شاید این کار یک تلفن به عزیزی باشد شاید این کار نظافت خانه باشد شاید خرید باطری برای ساعت رومیزی‌مان باشد شاید قرار است آرایشگاه بروید امروز را اختصاص‌ بدهید به سه کار عقب افتاده 😊 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زمانی که مشکلات به سمتتان هجوم می‌آورند به جای غصه خوردن و کلافه شدن این عبارت تاکیدی را با آرامش تکرار کنید این تجربه مثل ظاهرش نیست، این تجربه حاصلی نیکو به بار خواهد آورد. اکنون سراسر زندگی و جهانم شِفا میابد. اکنون می‌آسایم و می‌گذارم این شفا به کاملترین کارِ خود سرگرم باشد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
7.91M
اگر افکارتان را در مسیر درست هدایت کنید و با افکار منفی و نمی‌توانم‌ها زندگی نکنید و ذهنتان را با چیزی که خداوند در مورد شما گفته است برنامه ریزی کنید دگرگونی اتفاق می‌افتد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_چهل: اسلحه ای که جا ماند جنازه کريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... م
: لالا ... ؟! کم کم هوا داشت تاريک مي شد ... هنوز به حدي روشن بود که بتونم به راحتي پيداش کنم ... ولي هر چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ... جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم ... سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... که ناگهان ... باورم نمي شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ... خيلي شبيه تصوير کامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوي يه ساختمون کنار هم ايستاده بودن ... از توي جيبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ... سريع ترمز کردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش... - لالا؟ ... تو لالا هستي؟ ... با ديدن من که داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينکه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بيشتر کردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ... يکي شون مسيرم رو سد کرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ... - هي تو ... با کي کار داري؟ ... و هلم داد عقب ... - بريد کنار ... با شماها کاري ندارم ... و دوباره سعي کردم از بين شون رد بشم ... که یکی شون با يه دست يقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشيد سمت خودشون ... - با اون دختر کار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ... اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون لالا رفته بود ... توي همون چند ثانيه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود ... محکم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري جلوي من رو نمي گرفت ... - اون دختري که الان اينجا بود ... چطوري مي تونم پيداش کنم؟ ... زل زد توي چشم هام ... - من از کجا بدونم کارآگاه ... يه غريبه بود که داشت رد مي شد ... - اون وقت شماها هميشه توي کار غريبه ها دخالت مي کنيد؟ ... صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بيارم ... که ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: تاریکِ تاریک جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ... - چي شده کارآگاه ... نکنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از کجا خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر کوچه تون؟ ... و زدن زير خنده ... هلش دادم کنار ديوار و به دستش دستبند زدم ... - به جرم ايجاد ممانعت در ... پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ... با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ... دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ... - چه غلطي کردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ... و اون با وحشت داد مي زد ... - مي خواستي چي کار کنم؟ ... ولش کنم کيم رو بازداشت کنه؟ ... صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ... سعي مي کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... دست کردم توي جيبم ... به محض اينکه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن... به زحمت خودم رو روي زمين مي کشيدم ... نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ... تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد که نمي تونستم روي شماره ها کليک کنم ... - مرکز فوريت هاي ... - کارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ... به پشت روي زمين افتادم ... هر لحظه اي که مي گذشت ... نفس کشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ... با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ کسي نبود ... هيچ کسي من رو نمي ديد ... شايد هم کسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه کريس بود ... چه حس عجيبي ... انگار من کريس بودم ... که دوباره تکرار مي شدم ... ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريک شد ... تاريکِ تاريک ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: شعاع نور شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ... درد تمام وجودم رو پر کرد ... - هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ... گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ... - چرا اينجام؟ ... تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ... - چاقو خوردي ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ... نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ... کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم کشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ... بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ... رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ... ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ... - کسي اجازه نداده ... فرار کردم ... با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنيدم اونها رو گرفتيد ... با حالت خاصي بهم نگاه کرد ... - ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ... نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد... - يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ... - چي؟ ... - اين آخرين پرونده منه ... آخريش ... و درب آسانسور باز شد ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay