eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
: اسلحه ای که جا ماند جنازه کريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاکسپاريش رفتم ... جز اداي احترام به نوجواني که با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادري که علي رغم تلاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند ... کار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ... يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاکسپاري بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يک پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلي از خاک، ناپديد شد ... و من حتي جرات نزديک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت ... پرونده اي که با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي جواب باقي موند ... بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايي بود که گاهي ... به راحتي خوردن يک ليوان آب ... مي شد ظرف کمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا کرد ... پرونده کريس ... تنها پرونده بي نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ... علي الخصوص که اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ... جلوي سيبل مي ايستادم ... اما هيچ کدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي کرد ... هر بار که اسلحه رو بلند مي کردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد ... و در تمام اين مدت ... حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ... اون دختر ... کابووس تک تک لحظات خواب و بيداري من شده بود ... کشو رو کشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه کردم ... چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ... ده دقيقه اي تماس تلفنی طول کشيد ... از آسانسور که بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ... - از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فکر کنم کيف مقتول رو پيدا کرديم ... - اگه کيف و مشخصات درست بود ... سريع حکم بازرسي دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده ... اوبران از من جدا ... و من به کل فراموش کردم اسلحه ام هنوز توي کشوي ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_سی_و_نهم . . . ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم ن
. . . همیشه بعد گریه کردن آروم میشم اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم جمعیت زیادی اومده که پذیرایی یکم مشکل میکرد البته از یکمم هم بیشتر همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم... با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم . . مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن البته من که نماز خون نیستم ولی به نفع اونایی که میخونن چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره آدم خسته میشه حدود یک بود که برگشتیم خونه از خستگی رو پا بند نبودم یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم خیلی زودخوابم برد . . . گم شده بودم تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته از خواب پریدم صبح شده بود وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود 😢😢😢 ساعتو نگاه کردم 8 بود خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم یه آبی به صورتم زدم و رفتم پایین مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن حلما_سلام صبح بخیر😊😊 بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍 عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂 حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂 حسین_نوچ نمیشه😉😊 نشستم سر میز مشغول خوردن شدم وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه حلما_باباییی بابا_جانم حلما_هیچی😐 راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب حلما_نه‌نه چیزی نیست حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی حلما_خستگی نداشت که 😊😊 حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین حسین_اووهوم همینطوره خوش حالم که متوجه شدی بابا و حسین رفتن سر کار شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک تا شب برنامه خاصی ندارم حس حاله بیرون هم نیست گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم یه چند روزی بود سرنزده بودم دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود حوصله خوندشونو نداشتم بیخیال خارج شدم یه شماره ناشناس پیام داده بود عکس نداشت ولی شمارش آشنا بود پیامو باز کردم . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️