🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
🌼زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی و پنجم : روحی چون آیینه صاف
🌹چندبار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت .حال خودش را نمی فهمید.راه می رفت ، می نشست . چادرش را بر می داشت ، دوباره سر می کرد.سر ظهر صدایش زدند.....
🌹پاهاش را بزورهمراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری....توی اتاق شش تا تخت بود.دو تا مریض داد می زدند.یکی استفراغ می کرد،یکی اسم زنی را صدا می زد... و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیجیدند.
🌹تخت آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد .بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد ومنتظر ماند...دکتر گفت موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد.روحش صاف صاف است.
🌹گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد.داشت اذان می گفت!!
تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت!!!! قسمتی از کبد ومعده وروده اش را بریدن تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش .اما زخمش عفونت کرد..
🌹تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد.یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد.از آزمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را می سنجید وبر اساس آن شیمی درمانی می کنند.
🌹دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید.... دلم می سوزد؛
می گویم ای کاش یک بار داد می زد!! صدای ناله اش بلند می شد ،دردش را می ریخت بیرون.
🌹همین صبوری وسکوت ها ،دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود.
قسمت سی وششم :روزهای سخت
🌹هر کاری از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود منوچهر را مرخص کردند.
روزهایی که از بیمارستان می آمدیم روزهای خوش زندگیم بود.همه از روحیه ام تعجب می کردند.نمی توانستم جلوی خنده هام را بگیرم .با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور.گفت می خواهم خودم راه بروم....
🌹جمشید رفت جلوی منوچهر ،رسول سمت راستش،برادر دیگرش ،بهروز،سمت چپش ومن پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم.
سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان .دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند.مادرش شربت می داد.علی وهدی خانه را مرتب کرده بودند .از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش
🌹جواب آزمایش که آمد دکتر گفت "باید زودتر شیمی درمانی شود" با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی .......
دنبال بعضی داروها باید توی ناصر خسرو می گشتیم.....صف های چند ساعته ی هلال احمر وسیزده آبان وداروخانه های تخصصی که چیزی نبود....
🌹دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند...اما طول کشید این کارها.....برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
🌹منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد.داروها را که می زدند گر می گرفت .می گفت انگار من را کرده اند توی کوره......بدنم داغ می شود....
🌹تا چند روز حالت تهوع داشت .ده روز دهان و حلقش زخم می شد.آب دهانش را به سختی قورت می داد...بابت شیمی درمانی موهاش ریخت
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی وهفتم: خواب چلچراغ
🌹منوچهر چشم هاش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد.صبح که برده بودش حمام موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد.گفت با تیغ بزندشان .حتی ریش هاش را که تنک شده بود.
فرشته با همه ی بغضی که داشت ،یک ریز حرف می زد.
🌹گاهی وقت ها حرف زدن سخت است ،اما سکوت سنگین تر و تلخ تر!
آیینه را برداشت وجلوی منوچهر ایستاد.خیلی خوش تیپ شده ای عین یول براینر!! خودت را ببین.
منوچهر همان طور که چشم هاش بسته بود،به صورت وچانه اش دست کشید وروی تخت دراز کشید.
🌹منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدمشان، وحالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود.
به چشم من فرق نداشت .منوچهر بود.....کنارمان بود.... نفس می کشید.... همه ی زندگیم شده بود منوچهر ومراقبت از او ؛ آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم .علی کلاس اول راهنمایی بود وهدی اول دبستان.......
🌹جایم کنار تختش بود.شب ها همان جا می خوابیدم ؛پای تخت ...یک شب از " یا حسین " گفتنش بیدار شدم .خواب دیده بود.خیس عرق بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده....
چلچراغ سنگین بود.... استخوان هام می شکست.... صدای شکستنشان را می شنیدم ....همه ی دندان هام ریخت توی دهانم......
🌹آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات تعریف کرد.او برگشت گفت :تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کردید به اعتقاداتتان!!!!!!!
🌹آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند،حتی تهمت می زدند،چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود ومن برای اینکه بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود،چادرم را می گذاشتم کنار..نمی توانستم ببینم منوچهر این طوری زجر بکشد....
🌹تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست.خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیادی دارد ....
قسمت سی وهشتم: شیرینی مرگ
🌹حالا ما خوشحال بودیم ،منوچهر خوب شده .سرحال بود بعد از ظهرها می رفت بیرون قدم میزد. روزهای اول پشت سرش راه می افتادم.دورادور مراقب بودم زمین نخورد.می دانستم حساس است.می گفت "از توجهت لذت می برم؛تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست"
🌹نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود.گفته بودیم پروتئین درمانی است ،اما فهمید.رفته بود سینما از کرخه تا راین را دیده بود.غروب که آمد ،دل خور بود .باور نمی کرد به ش دروغ گفته باشم .خودش را سرزنش می کرد که حتما جوری رفتار کرده م که ترسو به نظر آمده ام!!!!!!!
🌹اما سرطان یعنی "مرگ" چیزی که دوست نداشت منوچهر به ش فکر کند دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدنش و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....نمی خواست غصه بخورد ...
🌹منوچهر چه قدر برایش از زیبایی مرگ گفت.گفت خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم....
🌹فرشته محو حرف های او شده بود.منوچهر زد روی پاش و گفت "مر ثیه خوانی" بس است .حالا بقیه ی راه را با هم می رویم.ببینیم تو پرروتری یا من .......
🌹ومن دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت .فکر می کردم
فنا ناپذیر است.تا دم مرگ می رود و برمی گردد!!!!!
🌹هر روز صبح ،نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت ولی از شب بعدش وحشت داشتم...
به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه وبی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون به ش بزنند...خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر درآمده بود و نمی توانستند برش دارند...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
ضمن سلام و خوش امدگویی به عزیزان تازه وارد لیست رمانها و میانبر به اول رمانها و نیز لینک همه پی دی اف رمانها در کانال ریپلای 👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#اعتماد_به_نفس
#عزت_نفس_غرور
👈 تفاوت ۳ واژه پرکاربرد
۱ - اعتماد به نفس:
به معنای اعتماد داشتن به تواناییهایی که در وجودمان داریم.
🔹 مثال: من میتوانم در یک جمع سخنرانی کنم.
۲ - عزت نفس:
احساس ارزشمندی درونی برای وجود خود.
🔹فردی که عزت نفس دارد برای وصف خود پای دیگران را وسط نمیکشد.
🔹 مثال: من سخنران خوبی هستم.
۳ - غرور:
هرچه احساس ارزشمندی از درون کمتر باشد، فرد منم منم های بیشتری دارد و برای توصیف یک ویژگی در خود از آن استفاده میکند.
🔹 مثال: من بهترین سخنران در ... هستم.
🔹 دقت کنید که فرد مغرور، پای دیگران را برای تعریف از خود وسط میکشد.
🔹 غرور و عزت نفس، نقطه مقابل یکدیگر هستند.
🔹 حقارت درونی و پنهان،
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
❤️ #نیایش_شبانه ❤️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
پروردگارم ! دلم که برایت تنگ میشود،
با آنکه می دانم همه جا هستی،
اما به آسمان نگاه می کنم،
چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد ،
بی انتهاست،
بی دریغ است،
و چون یک دست مهربان همیشه بالای
سر ماست ....
پس در این شب عزیز( لیله الرغائب) از تو ای خدای
مهربانم برای دوستان و عزیزانمان،و همه مردم جهان .....
عشق، سلامتی، رفع گرفتاری،شفای بیماری،
عاقبت بخیری و بر آورده شدن حاجات
طلب میکنیم 🙏
دعا میکنیم
در فراسوی این شب
تاریک و سیاہ، خداوند
نور عشق بی حدش را
بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
تا صدها ستارہ بروید
برای اجابت آنها
التماس دعای فراوان و
شبتون در پناه مهربان خدا
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بیاییم از امروز با خودمون عهد ببندیم توی امروز زندگی کنیم
دیروز و دیروزها و خاطراتشونو کاملا بسپاریم به خداوند مهربان و فردا هم که اصلا نیومده بخواییم استرسشو داشته باشیم
بیاییم امروز رو فقط زندگی کنیم
بیاییم فکر کنیم امروز تازه متولد شدیم، بذاریم ذهن رهای رها باشه😊
بذاریم ذهن عزیز ، نفس بکشه از دست خاطرات ما
اگر هم رفت تو گذشته یا آینده فورا بهشیادآوری کنیم:
ذهن جان قراره امروز توی امروز باشم
قراره امروز تو لحظه حال باشم✔️
شاید اولش کمی لجاجت کنه اما در نهایت کوتاه میاد😇
شاید یه خاطره رو برات رو بیاره یا ببره تو رو به آینده تا استرس بگیری
فورا عبارت تاکیدی امروز رو بگو
🔹خدا برای من کافیست
این تمرین و عبارت تاکیدی امروز میتونه اتفاقهای قشنگی برامون رقم بزنه😍
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
🍃استمرار در موفقیت معجزه میکند!
👈یه قانونی دارم اونم اینه که:
اگه دیدی داری سختی میکشی یعنی داری به خواسته هات نزدیک میشی و اگه لم دادی و خیلی راحتی بدون به سمت زوال و نابودی میری!
‼️خواسته های بزرگ تلاش و سماجت میخواد.
👊برای خواسته هات فقط باید بجنگی...
❌وقتی اون استمرار و سماجتت نباشه؛
☑️گزینه هایی چون بهونه جویی رو انتخاب میکنی...
👈خودتو قانع میکنی برای ادامه ندادن...
😳ادامه ندادن چیزی که دوسش داری داشته باشی ...
❌و این یعنی آخر خط....
😍امروز یکم برای خواسته هات ارزش قائل شو...
👊درخواست تو از کائنات ارزش سماجت و پیگیری رو داره!
🎯توی دنیای ما چیزی که با ارزشه؛ پیگیری و سماجت میکنن!
😁اگه سماجت به خرج نمیدی...
👈یه دلیل بیشتر نداره:
😳اونم اینه که خواسته هات مهم نیست!
🔰اگه خواسته های دوستانت برات مهمه؛ این پیام رو براشون بفرست!
🌍ما برای ایرانی بهتر تلاش میکنیم!
👈شرطش اینه که به جز خودمون باید اطرافیانمون هم با ما همسو بشن.
😍تو دوست دوست داشتنی منی...
✌️موفقیتت رو میخوام از ته دل❤️
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔮آموزش گامبهگام قانون جذب
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت سی وهفتم: خواب چلچراغ 🌹منوچهر چشم ها
🕊بسم رب الشهداء والصدیقین🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی ونهم : یک تارموی فرشته...
🌹این ها را که دکتر شفاییان می گفت ، دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم.... دکتر گفت هر چه دلت می خواهد گریه کن ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی! مثل سابق.
🌹باید آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتوانیم کاری کنیم.....
🌹این شایدها برای من باید بود... می دیدم منوچهر چه طور آب می شود.از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی شد،آن قدر سبک شده بود که می توانستم تنهایی بلندش کنم.
🌹حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم.دورش بگردم......می ترسیدم ؛از فردا که نباشد.....وغصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم.....چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.......
🌹هر چه سختی بود با یک نگاهش
می رفت... همین که جلوی همه برمی گشت می گفت "یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا"❤️
تا آخر عمر نوکرش هستم....خستگی هام را می برد.
🌹می دیدم محکم پشتم ایستاده .هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد!!!!!
گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم....
بدترین روزها را باهم خوش بودیم.از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان...
قسمت چهلم : منوچهر سوژه ای برای...
🌹یک جوک گفت؛ از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت : منوچهر مثلا اخم هاش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت .☺️فرشته گفت این جور وقت ها چه قدر قیافت کریه می شود😄 ومنوچهر پقی خندید😃 خانم چرا گیر می دهی به مردم؟؟؟ خوب نیست این حرف ها.
🌹بارها شنیده بود .برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته گفت "یک آدم خوب ....." اما نتوانست ادامه بدهد.به نظرش بی مزه می شد.گفت " تو مال هیچ جا نیستی.حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی .....از خون همه ی ولایت ها به ت زده ند....ومنوچهر گفت "عوضش یک ایرانی خالصم"
🌹به همه چیز دقیق بود،حتی توی شوخی کردن.به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزی که برمی داشت کیسه ی زباله بود؛مبادا جایی که می رویم سطل نباشد!!! یا چیزی که می خوریم آشغالش آب داشته باشد.
🌹همه چیزش قدر واندازه داشت حتی حرف زدنش اما من پر حرفی می کردم.می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم....نمی گذاشتم وصیت بنویسد.می گفتم تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده ای .از مال دنیا هم که چیزی نداری.
🌹به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.....همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان .از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند.منوچهر گفت...... دو سه ماهه خبری از پخش برنامه نشد!
می گفتند "کارمان تمام نشده"
🌹یک شب منوچهر صدام زد.تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان داد .از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.او هم جانباز شیمیایی بود.
منوچهر گفت حالا فهمیدم .این ها منتظرند کار من تمام شود...
🌹چشم هاش پر اشک شد .دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت " اگر این بار زنگ زدند ،بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کنند.هیچ وقت بخشیدنی نیست.
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت چهل ویک : درد رنج هایی که کشید.......
🌹فرشته هم نمی توانست ببخشد.هر چیزی که منوچهر را می آزرد، او را بیش تر آزار می داد.انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر به ش گفته بود گله کند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید.هیچ نگفت.
🌹اما فرشته توقع داشت ؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست.....چه قدر منتظر مانده بود.همه جا را جارو کشیده بود....
پله ها را شسته بود..... دست مال کشیده بود....میوه ها را آماده چیده بود....وچشم به راه تا شب مانده بود!
🌹فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده .نمی خواست بشنود "کاش ما هم رفته بودیم"
🌹نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید،که زیادی است .نمی خواست بشنود "ما را بیندازند توی دریاچه ی نمک ،نمک بشویم ، اقلا به یک دردی بخوریم"
🌹همه ی ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد، اما من وظیفه ی خودم می دانستم که حرف بزنم.اعتراض کنم ، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید" اولویت با جانبازان است " اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر وبه ما می گویید فردا بیایید!!!!
🌹چرا باید منوچهر آن قدر وسط راه روی بیمارستان بقیت الله بماند برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستری شود!!!!
منوچهر سال هفتاد وسه رادیوتراپی شد.تا سال هفتاد و نه نفس عمیق می کشید، می گفت "بوی گوشت سوخته را ازدلم حس می کنم".
🌹این دردها را می کشید ، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود" اگر جای تو بودم ، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم"!
🌹منوچهر دوست نداشت ناله کند.راضی می شد به مورفین زدن .ومن دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه!!
دلم می خواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد ودردش را تحمل کند ؟؟؟
قسمت چهل و دوم : معامله با خدا
🌹منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هاش را......
می گفت"این دردها عشق بازی است با خدا" ومن همه ی زندگیم را در او می دیدم،در صدایش ،در نگاهش که غم ها را می شست از دلم...
🌹گاهی که می رفتم توی فکر ،سر به سرم می گذاشت .یک "عزیز من " گفتنش همه چیز را از یادم می برد.باز خانه پر از صدای شادی می شد.
ما دوسال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم ،یک وام از بنیاد گرفتیم وآن جا را خریدیم.
🌹دور وبرمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت .منوچهر کم تر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهر ها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.
🌹یک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دو تا نیم رو درست کردن جا داشت خریدیم ، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه .دوتایی می رفتیم ؛ مثل دوران نامزدی
🌹بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارک قیطریه..... برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت .
حکیمه از شهر و بیمارستان دور بود، اگر حالش بد می شد ،می ماندیم چه کار کنیم...
🌹زمستان های سردی داشت ،آن قدر که گازوئیل یخ می زد!! سختمان بود .پدرم خانه ای داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم .فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه . منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا....
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت چهل وسوم: جایگاه ملاقات من و تو....
🌹دست هاش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هاش گرفته بود وآسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد.گفت من از پشت بام متنفرم.ما را از هم جدا می کند.....بیا برویم پایین...
🌹نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد.....منوچهر گفت " دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم"
فرشته شانه هاش را بالا انداخت " همچین دوربینی وجود ندارد"!!!!
🌹منوچهر گفت " چرا هست .باید با دلم بسازم ، اما دلم ضعیف است "
فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت " من این حرف ها سرم نمیشه فقط
می بینم تو را از من دور می کند، فقط همین .....بیا برویم پایین....
🌹منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت . دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا من آن بالا هستم.....😭
🌹دلم که می گیرد، می روم پشت بام.از وقتی منوچهر رفت ؛ تا یک سال آرامش نشستن نداشتم .مدام راه می رفتم .....به محض اینکه می رفتم بالا ، کمی که راه می رفتم ، می نشستم روی سکو و آرام می شدم ؛همان جا که منوچهر می نشست......روبه روی قفس کبوترها .....
🌹می نشست پاهاش را دراز می کرد،دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند...... کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند....
از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد!!!! می گفتم " تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟؟؟؟؟؟
🌹می گفت " از پروازشان ".چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.دوست نداشت توی خواب بمیرد.دوستش ،ساعد که شهید شد، تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد.شهید ساعد جانباز بود.توی خواب نفسش گرفت تا برسد بیمارستان شهید شد........
🌹چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد وبرود.شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد .برایم سخت نبود.با اینکه بعد هز اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
قسمت چهل و چهارم : اگر دلت با خدا صاف باشد...
🌹شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم.تمام که شد، از اول می خواندیم،تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم .مدتی هوایی شده بود.یاد دو کوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش .کلافه بود.
🌹یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد " حمله کنید.بکشیدشان .نابودشان کنید". یکهو صدای منوچر رفت بالا که "خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان!!! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟؟؟!!!! مگر کشور گشایی بود؟؟؟؟ چراهمه چیز را ضایع می کنید؟؟....."
🌹چشم هاش را بسته بود از عصبانیت و بد وبیراه می گفت .....تا صبح بیدار بود.فردا صبح زود رفت بیرون....باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امام زاده دارد.می رفت آن جا...وقتی برگشت ،چشم هاش پف کرده بود.نان بربری خریده بود...
🌹حالش را پرسیدم.گفت "خوبم ، ولی خسته ام .دلم می خواهد بمیرم." به شوخی گفتم " آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد.".....
خنده اش گرفت . گفت " یک بار شد من حرف بزنم ، تو شوخی نگیری ؟؟؟"
🌹اما آن روز هر کاری کردم سر حال نشد.خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی!!!!
🌹گاهی از نمازهاش می فهمید دلتنگ است.دل تنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی.دوست داشت مثل او باشد ،مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری ؟؟؟؟ منوچهر می گفت " اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت ، خنده ها، و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود" و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید....با او می خندید وبا او گریه می کرد.....با او تکرار می کرد.....
نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
🌹چرا این را می خواند ؟؟ او که با کسی کاری نداشت !!!!! پستی نداشت !!!! پرسید .گفت " برای نفسم می خوانم "
اما من نفسهاتونمی دیدم !!!!! اصلا خودش را نمی دید ..... یادم هست یک بار وصیت کرد " وقتی من را گذاشتید توی قبر ، یک مشت خاک بپاش به صورتم ".
پرسیدم چرا؟؟؟
گفت " برای این که به خودم بیام که ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین ..."
گفتم مگر تو چه قدر گناه کرده ای ؟؟؟؟
گفت " خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم می دانم چه کاره م !!!
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay