eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‍ سلااااام صبح زیباتون بخیر خدای خوبم شکرگزارت هستسم که امروز هم بهمون فرصت دادی بیدار بشیم و زندگی کنیم از تو یاری میخوام امروز همه‌مون بتونیم گامی در جهت قشنگتر شدن دنیا برداریم 🌼🙌 🔹اگر کارمندم بهتر به کارهای ارباب رجوع‌هام می‌رسم 🔹اگر معلمم امروز یک سری نکات انرژی بخش به شاگردهام میگم 🔹اگر کاسبم سعی میکنم انصاف بیشتری داشته باشم 🔹اگر مادرم سعی میکنم خونه مو جای قشنگتری برای زندگی کنم 🔹هر شغل یا وضعیتی دارم سعی میکنم بهترینِ خودم باشم چون من گل سر سبد آفرینشم🌸😊 💯الهی به امید تو میرم که امروزمو بهتر از همیشه بسازم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ⁉️در برابر «انتقاد» دیگران چه واکنشی نشان دهیم؟ 👈 انتقاد، به نفع من و شماست! اما لازم است برداشتِ خود را از «انتقاد» تغییر دهیم. وقتی از من انتقاد می‌کنند، معنایش این است که «به من توجه شده». 🚧 انتقاد مانند گارد-ریل‌ها در جاده است! پول خرج کرده‌اند و آن را آنجا گذاشته‌اند. درست است که ماشینت خراب می‌شود ولی در عوض جانت نجات پیدا می‌کند. پس به من توجه شده و مهم هستم. اگر جان آدمها مهم نباشد، در هیچ جاده‌ای گارد-ریل نمی‌گذارند. می‌گویند: افتاد که افتاد! می‌خواست حواسش جمع باشد! 🔅پس جان و رأی شما اهمیت دارد که دارند به شما فکر می‌کنند و جاده را درست می‌کنند. ❌برای مثال شما اشتباهی کرده‌اید و تذکر می‌دهند. این بدین معناست که: من زنده هستم و آدم ِزنده اشتباه می‌کند. پس هر وقت از تو انتقاد می‌شود معنایش این است که: به من توجه می‌کنند، من مهمم، من زنده‌ام. 💡پس اگر از تو انتقاد کردند، اول خودت را ببوس! یک بوس واقعی... وقتی از تو انتقاد می‌کنند، خوشحال باش که: دیده شدی، مهمی، کسی هستی. 💥فقط «برداشت‌ات راتغییر بده». کسانی که به شما توجه کرده‌اند نظرشان مهم است. یعنی رابطه‌ای بین شما هست که «انتقاد» معنا پیدا کرده است. اگر این‌طور فکر کنید، از این به بعد از انتقاد خوشحال می‌شوید، نه ناراحت! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
4.5M
اگر سطح انتظار بالایی داشته باشید و ذهن خودتان را آماده کنید و با نگرش مثبت شروع کنید قطعا اتفاق خوبی می‌‌افتد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_هفتم نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم ن
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟ اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟ سرشو بطرفم برگردوند. _بله؟ سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت. _ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم... _میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید. _میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم. _من پدر ندارم آقای محترم. (چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.) _حالتون خوبه آقا؟ _بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟ _ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟ (مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...) _من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم. _اصلا به ظاهرتون نمیخوره. _خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم. _آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم. _سلمان کورشی. یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولیi پدرمن دوستی به این اسم نداشت. _خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته. _نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟ _یه کار شخصی باهاشون داشتم. _خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم. _آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟ _چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم. _اگه میشه لطف کنید. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن. _بردار دیگه...اه... (مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.) دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت. _بله،بفرمایید؟ _سلام آقا. _سلام.شما؟ _میخواستم باهاتون حرف بزنم. _راجع به چی؟ _...خواهرتون... چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد. _پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟ _به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید. وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. _وای چقد سخته!اووووف... گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟ _شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟ _از خواهرتون گرفتم. حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟ _آدرسو برات اس ام اس میکنم. _باشه،فعلا. _خداحافظ برای ساعت 4 بعدازظهر تو یه کافه قرار گذاشتیم.وقتی وارد کافه شدم،دیدمش که پشت یه میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.یه دَمِ بدون بازدم کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم.رسیدم بالاسرش.سلام کردم.برگشت طرفم.نگاهش مثل نگاه خواهرش بود،آروم،مثل دریا.چندلحظه با چشمای ریز شده بهم خیره شد.بی مقدمه گفت:تو همونی نیستی که چندروز پیش سرکوچه ما بودی و حالت بد شد؟ نشستم روی صندلی روبروش و جواب دادم:چرا،من همونم.اونروزم اومده بودم با خواهرت حرف بزنم ولی نشد.حالا اومدم پیش خودت. _خب حالا حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی. _راستش...راستش... _راحت حرفتو بزن. سرمو میندازم پایین و آروم نجوا میکنم که:من خواهرتو میخوام... سرمو میارم بالا و نگاش میکنم.چهره اش درهم شد.سرشو انداخت پایین و نفسشو با صدا بیرون داد.من دیگه اصلا صدامو درنیاوردم تا خودش شروع کرد:کجا دیدیش؟ آب دهنم پرید گلوم و سرفه کردم.بعد جواب دادم:تو...تو...تو خیابون. _بعدم فک کردی دوسش داری؟آره؟؟ دهنم خشک شده بود.بریده بریده جواب دادم:آ...آره. چندلحظه با عصبانیت به صورتم خیره شد و بعد گفت:پاشو برو پسرجون،بیخودی ام وقت منو نگیر،پاشو. و بلافاصله بعداز تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخوای بکنی که خودتو ثابت کنی؟ _ثابت میکنم.مطمئن باش. با بی میلی تمام حرفمو قبول کرد و بهم اجازه داد که خودمو ثابت کنم و بعد با خانوادم برم خواستگاری. جواد،تحقیقاتشو راجع به من شروع کرد.یکم نگران بودم که جواد و خواهرش درباره من چه فکری میکنن.خب من یکم با اونا فرق داشتم.ممکن بود خواهرش منو قبول نکنه. _نه یاسین،این چه فکریه که میکنی؟بس کن...امید داشته باش... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بعد از یه هفته،جواد به گوشیم زنگ زد و باهام تو یه پارک قرار گذاشت. *** _ببین یاسین،با چیزایی که من راجع به تو شنیدم،فهمیدم که بهتره حلما رو فراموش کنی. _آخه واسه چی؟مگه چی شنیدی؟ _تو خودت بهتر میدونی که با حلما فرق داری.از لحاظ عقیدتی و... .چیزایی که من درباره تو شنیدم اول امیدوار کننده بود اما بعد...نمیدونم چیشد که راهت عوض شدو اینجوری شدی... _ینی چی؟ینی نمیخوای اجازه بدی بیام خواستگاری؟ _تو میتونی بیای خواستگاری،ولی من میدونم که حلما قبول نمیکنه. _میشه فرداشب بیام خواستگاری تا با خواهرت حرف بزنم؟ _با مادر و خواهرم حرف میزنم بهت جواب میدم. لبخند تلخی زدم و جواب دادم:ممنون،پس فعلا.😔✋ _خدانگهدار. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ "روی خـودتان تمـرکز کنیـد؛ نه همسـرتان!!!" 🍃 یادتان باشد؛ همیشه حق با شما نیست، همیشه این شما نیستید که درست می‌گویید! 👈 همیشه از دور به اختلافتون نگاه کنید. مطمئنا طرف مقابل هم مقصره اما به خودتان یادآوری کنید که من هم مقصر بودم. 👈 اگر هر یک از ما آدم‌های منطقی‌تری باشیم، مطمئنا روابطمون بی‌تنش‌تر و محکم‌تر میشه. ✅ پس بهتر است اول روی خودتان تمرکز کنید و سعی کنید برای اصلاح نقص‌هاتون تلاش کنید...! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆 بسیار زیبا و خواندنی 👌 زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود. 💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5861756354670102070.mp3
4.92M
|عشق♡ 🎶می تابه از پشت ابرا ماهِ تموم شب های من🌙 💚میلاد امام حسین (ع) مبارک باد💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_یازدهم سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخ
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق وارد خونه امین شدم.چشمم به سهیلا خورد.با سردی بهش سلام دادم.اونم جوابمو داد.از چهرش معلوم بود حالش خوب نیست.جلو رفتم و کنارش رو مبل نشستم. _اینجا چیکار میکنی؟ با صدایی بغض آلود گفت:اومدم ببینمت بی وفا. رومو ازش گرفتم و سکوت کردم.ادامه داد:یاسین...تو آخه چت شده؟تو که منو دوست داشتی،هرشب باید باهام حرف میزدی تا خوابت میبرد؛حالا چیشده؟چرا انقد سرد شدی؟...چرا جوابمو نمیدی؟ینی انقد بی ارزش شدم؟یاسین...پای کس دیگه ای وسطه؟ قاطع و محکم تو جواب این سوالش گفتم:آره. تعجب کرد و اشکاش پشت سرهم از چشماش میریختن. _مگه خودت نمیگفتی بهتر از من پیدا نمیکنی؟پس این کیه که انقد دلتو برده؟ _سهیلا،بهتره تمومش کنیم این رابطه احمقانه رو.من قراره برم خواستگاری اون دختر.پس توام پاتو از زندگیم بکش بیرون حوصلتو ندارم. صورتش از خشم سرخ شده بود.باصدای بلند جواب داد:تاحالا هیچکس منو اینجور تحقیر نکرده بود پسره دهاتی.چی فک کردی با خودت ها؟فکر کردی خیلی شاخی؟تو رو من به اینجا رسوندم وگرنه تو همون پسره اُمل دهاتی بودی... پریدم وسط حرفش:وایسا بینم...چی داری میگی واسه خودت؟!دهنتو باز کردی همینجوری داری چرت و پرت میگی پشت سرهم؟!عزیزم خب نمیخوامت؛زورکه نیست. دیگه چیزی نگفت و با یه پوزخند خونه رو ترک کرد. اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم. مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه! _آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟ بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید. آنالیز:حرص نخور یاسین جوون. و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته. غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟ دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد. _چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید. رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم. _بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه. تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay