📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهاردهم نزدیک #اربعین بود، و حا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_پانزدهم
امام جماعت جدید را ڪه دیدم،
لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم.
هم عصبانی بودم
و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر ڪه رسیدم خانه،
اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم.
دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم
ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد:
"انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم.
تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت:
«نکند آقاسید…»
قلبم ایستاد،
و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه.
مادر هاج و واج مانده بود:
-چی شد یهو طیبه؟
-یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛
ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم،
به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم،
اینها #احساسات_زودگذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay