✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_دوم
در زیــر نگــاه کنجکــاوش در حــال ذوب شــدن بــودم کــه خوشــبختانه صــدا ي ســلام رهــام، فــرز ین را متوجه او کرد و مرا از آن برزخ نجات داد.
زن عمـو بـا دیـدن رهـام کـه سـوت زنـان و سـرخوش بـه طـرفش مـی آمـد چهـره درهـم کشـید و بـا عتاب گفت:
- کجا بودي؟
- رفتیم دنبال ننه سهیلا، اما ایشون نیومدن بعد هم شروین را رسوندیم دیر شد!
- باز با این پسره معتاد گشتی؟
- معتاد چیه؟ اول صبح گیرمیدی مامان!
- برو لباسات رو عوض کن بوي سیگار میدي.
- خیلی خب کمی استراحت کنم می رم.
رهام کنارم نشست و با طلبکاري گفت:
- چرا نیومدي؟
هنـوز جـوابش را نـداده بـودم کـه متوجـه نیشـخند فــرزین شـدم. نمـی دانسـتم علیرضـا بـه آنهـا چــه گفته بود. براي همین یک چیزي پراندم:
- جا نبود.
ماشین به اون بزرگی کجا جا نداشت؟
با طلبکاري گفتم:
- جلو که شماها بودین، عقبم که اون پسره بود لابد توقع داشتی برم ور دل اون بشینم؟!
فرزین در حالی که همان نیشخند مسخره اش را حفظ کرده بود به رهام کرد و گفت:
- سهیلا از دست رفت.
رهام متعجب گفت:
- چی؟
- حالا می فهمی!
رهام که از حرفهاي فرزین سردر نمی آورد رو به من گفت:
- فرزین چی می گه؟
ایـن بــار پــرمیس مــرا از شــر آن دو نجــات داد. ظـاهراً ایــن خــواهر و بـرادر بـرخلاف همیشــه امــروز ندانسته لطف بزرگی به من کرده بودند.
- سهیلا برو تو عمارت لباسات رو دربیار!
با سرخوشـی از جـام پر یـدم و از آن مهلکـه جـان سـالم بـدر بـردم وگرنـه حـالا حالاهـا بایـد سـین جـیم می شدم و کلی مورد تمسخر قرار می گرفتم.
مشــغول در آوردن مــانتو و شــالم شــدم . خــودم هنــوز از دســت نــدادن بــه فــرزین متعجــب بــودم !
احساسـی پشـت پـرده بـود کـه مـرا ترغیـب بـه ایـن کـار کـرده بـود بـا رضـایت از کـارم لبخنـد ي روي لـبم جـا خـوش کـرد. جلـوي آیینـه مشـغول شـانه کـردن موهـایم بـودم کـه صـداي احوالپرسـی از بـاغ بلنـد شـد ! فکـر نمـی کـردم بـه جـز مـا عمـو مهمـان دیگـر ي داشـته باشـد . امـا صـدا ي زن بـرایم بسـیار آشنا بود. ناگهان چیـزي مثـل جرقـه در ذهـنم زده شـد . ایـن صـدا شـبیه بـه صـداي شـهین مـادر بهـزاد بود. امـا ایـن ممکـن نبـود آنهـا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ از اینکـه لحظـه ای فکـر کـردم اینجـا هسـتند خنده ام گرفـت . امـا لحظـه ای بعـد صـدایی بلنـد شـد کـه مـاه هـا بـا بندبنـد وجـودم عجـین شـده بـود و سـالها در حسـرت شـنیدنش بـال بـال مـی زدم. ایـن صـداي بهـزاد مـن بـود ! بلافاصـله بـه پشـت پنجـره
رفتم. احسـاس مـی کـردم قلـبم هـر لحظـه از حرکـت بـاز مـی ایسـتد . هـر چـه نگـاه مـی کـردم چیـزي
نمـی دیـدم گـویی تمـام حـواس پنجگانـه ام از کـار افتـاده بـود . یـک لحظـه بـا دیـدنش تمـام وجــودم خالی شد. باورم نمـی شـد خـودش بـود بهـزاد هـم آنجـا بـود!
چنـد لحظـه مـات و مبهـوت نگـاهش کردم. دلم بـرایش تنـگ شـده بـود بـرا ي صـداي گـرمش بـراي خنـدهایش بـراي قربـان صـدقه گفـتن
هــایش، حتــی بــراي ســالک روي ابــرویش! دهــانم خشــک شــده بــو د. دلــم مــی خواســت کســی کــه روزي تمـام هســتی ام تمــام قلــبم تمــام زنــدگیم بــود را بــی قــرار خــود ببیــنم امــاراحــت و خونســرد،
گـرم صـحبت بـا زن عمـویم شـده بـود. بـا دیـدن چهـره عـادي اش یکبـاره تمـام عشـق و علاقـه چنـد لحظه ي پیشم که وجودم را آتش زده بود خاموش شد!
مطمــئن بــودم مــی دانســت مــن اینجــا هســتم ایــن بــی تفــاوتی اش از درون داغــونم کــرد. او خــودش مرا پس زده بود دلیلـی نداشـت بـی قـرار دیدنم باشـد . ایـن دوري فقـط بـرا ي مـن عـذاب آور بـود نـه
او! از خــودم متنفــرم شــدم. از ایــن همــه شـوري کــه ســراپاي وجــودم را بــه خــاطر د یــدن دوبــاره اش
فـرا گرفتـه بـود حـالم بـه خـورد . خـودم را بخـاطر حمـاقتم شـماتت کـردم.
**
#ادامه_ دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_ششم
- بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن!
- خب بذار نگاه کنن!
بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم:
- مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم!
از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم.
مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید.
- بهتري؟
- آره. ممنون عزیزم!
نفســی تــازه کــرد و بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت:
- قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟
- من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟
- نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی!
دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم.
شروع کرد:
- اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده
بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی
حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی
پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد .........
قســم مــی خــورم بعــد از
نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره اشنا شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا
اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ بـارداره، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد
مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون
سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه.
#ادامه_ دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه
-توکلت به خدا باشه ان شاءالله همه چی درست می شه.
- ممنون المیرا جون! اگه تو نبودي من چیکار می کردم.
- پاشو خودت رو لوس نکن، من که یک دونه آبجی سهیلا بیشتر ندارم!
دست به دست با المیرا به سوي سلف حرکت کردیم.
سـه هفتـه از پسـت کـردن نامـه مـی گذشـت و از بهـزاد خبـري نبـود. دیگـر مطمـئن شـده بـودیم کـه بهزاد به راحتی با مسئله کنار آمده و دیگر مزاحم من نخواهد شد!
- سهیلا! همه بچه ها تو آمفی تئاتر جمع شدن پاشو ما هم بریم.
- چه خبره؟
- بچه ها با چند تا از مسئولان براي تغییر تاریخ امتحانات جلسه گذاشتند.
- باشه وسایلم رو جمع کنم.
جلسـه بـدون نتیجـه تمـام شـد. فقـط تـاریخ یکـی از امتحانـات عـوض شـد. بعـد از جلسـه، بچـه هـا بـه اصــرار ســاناز کــه بــه مناســبت ازدواجــش قصــد داشــت از بچــه هــا پــذ یرایی کنــد، در آمفــی تئــاتر ماندند. ساناز بـا خوشـحالی بـه همـه شـیرینی تعـارف مـی کـرد . بعضـی بچـه هـا سـر بـه سـر سـاناز مـی گذاشــتند و باعــث خنــده بقیــه مــی شــدند. جــو خیلــی شــادي بــود. المیــرا کــه از بــس خندیــده بــود صـورتش سـرخ شـده بـود. همـه مشـغول گـپ و گفـت بودنـد کـه بـا صـدایی بـه طـرف انتهـاي سـالن برگشتند!
- ببخشید که مزاحم محفل دوستانه شما شدم، جا براي یک مهمون ناخوانده دارین؟
خشکم زد ایـن صـداي بهـزاد بـود . در یـک لحظـه مـن و المیـرا بهـم خیـره شـدیم در حـالی کـه مـوجی
از نگرانی در چهره هر دوي مـا نمایـان شـده بـود . هـر دو بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردیم، بهـزاد عقـب نشینی نکرده بود!
بـا صـداي آقـاي اقدسـی و بعضـی از بچـه هـا کـه او را تعـارف بـه آمـدن مـی کردنـد تمـام وجـودم را دلشوره گرفـت، دسـتانم یـخ کـرده بـود نمـی دانسـتم چـه برخـورد ي خواهـد داشـت؟ دسـت المیـرا را گرفتم و فشار دادم، المیرا نگاهی به من کرد و لبخند کم رنگی زد حال او هم بهتر از من نبود!
بهزاد خیلی زود به دعوت بچـه هـا جـواب داد و بـه مـا ملحـق شـد سـپس در حـالی کـه کـاملاً خونسـرد بود. خودش را این طور معرفی کرد:
- مـن بهــزاد افــروز، فــوق دیــپلم حســابداري، عاشــق بـر و بچــه هـا ي هنــرم، امــا هیچــی از هنــر نمــیفهمم!
سپس آشکارا به من خیره شد و در حالی که به شیرینی توي دستش اشاره می کرد ادامه داد: - و البتـه هـیچ چیـزي رو هـم تـوي دنیـا مثـل شـیرینی عروسـی دوسـت نـدارم! نظـر شـما چیـه خـانم حامی؟ شما هم شیرینی، اون هم از نوع عروسیش رو دوست دارین؟
تمـام نگاهـاي کنجکـاو بچـه هـا روي مـن و بهـزاد متمرکـز شـد؛ زیـر نگاهشـان ذوب شـدم و سـرم را پــایین انــداختم حــرارت صــورتم را بــه وضــوح متوجــه مــیشــدم. بهــزاد چــه در ســر داشــت؟ چــرا اینجا؟ آن هم در حضـور بـیش از پـانزده تـا از همکلاسـی هـایم؟ ایـن چـه بـازي بـود کـه شـروع کـرده بود؟
- دوسـتان عزیـزم مـن امـروز اومـدم تـو جمـع شـما بـراي اینکـه بـه مـن کمـک کنیـد، نـامزدم، سـهیلا حـامی مـدتی بـا مـن قهـر کـرده و حاضـر نیسـت مـن رو بخـاطر اشـتباهات گذشـته ام ببخشـه، حـالا از
شـما خـواهش مـی کـنم تـا بـا ایـن نـامزد مغـرور و یـک دنـده مـن صـحبت کنیـد و بهـش بگیـد بهـزاد بدون تو می میره!
ســکوت مــرگ آوری برقرارشــد. المیــرا عصــبانی شــد و خواســت چیــزي بگویــد امــا بــا فشــار دادن دســتش از او خواســتم آرام بگیــرد. آبــرویم در حــال حاضــر از همــه چیــز بــرایم بــا اهمیــت تــر بــود، بهـزاد مـی دانسـت اهـل هـوچی گـري و داد و فریـاد بخصـوص در جمـع نیسـتم، بـراي همـین مسـئله را این طور در جمع مطرح کرده بود. من سکوت کرده بودم که ناگهان صداي ساناز درآمد:
- سهیلا جون بذار امروز براي هر دومون، خاطره خوبی بشه!
لیلی سلقمه اي به پهلویم زد و آرام گفت:
- پسـره بـا ایـن تیـپ و قیافـه، بلنـد شـده جلـوي ایـن همـه آدم ازت عـذرخواهی کـرده و غـرورش را زیر پا گذاشته، تو هم کوتاه بیا دیگه!
روشنک گفت:
- به خدا اگـه شـوهر مـن، حاضـر بـود فقـط نصـف این آقـا قـدمی بـراي آشـتی بـا مـن بـرداره، مـن تـا الان ده روز خونه مامانم به قهر نرفته بودم.
**
#ادامه_ دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتاد_و_سوم مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبید
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
- این چه مدل دوست داشتنه! بهش برخورد دیشب نموندي؟
- آره.
- یعنی تا دو سه هفته دیگه طاقت نداشت که این جوري تلافی کرد؟
- پسر خوبیه فقط کم حوصله اس.
- خداکنه همین جوري که می گی باشه، از چشم من که افتاد.
مـی دانسـتم از اول هـم از بهـزاد خوشـش نمـی آمـد از اینکـه بـه خـاطر مـن ناراحـت شـده بـود حـس خوبی داشتم حس نگرانی مادر به دخترش!
ناهـار را دو نفـري بـا هـم خـوردیم. از زن دایـی خـواهش کـردم کمـی پمـاد بـراي کـم شـدن التهابـات لک هاي صورتم بدهـد تـا بـا آمـدن دا یـی و علیرضـا خجالـت نکشـم . خوشـبختانه تـا بعـد از ظهـر هـیچکـدام نیامدنـد. از بهـزاد هـم هـیچ خبـري نبـود نـه پیـامی نـه زنگـی تـا بعـد از ظهـر حـالم خیلـی بهتـر شد. زن دایی مثل پروانه دورم می چرخید از دلخوري شب پیش خبري در چهره اش نبود.
ساعت شـش بعـد از ظهـر، علیرضـا بـه همـراه دا یـی آمدنـد در بـدو ورودشـان دایـی خیلـی صـمیمانه بـا مـن برخـورد کـرد امـا علیرضـا بـا پوزخنـد ي بـه شـال رو ي سـرم نگـاه کـرد . بـه روي خـودم نیـاوردم و با او گرم گـرفتم . اخـم هـا یش را درهـم کشـید و بـا لحـن گزنـده ي به گفـتن یـک سـلام بسـنده کـرد .
آنچنــان بــه مــن بــی محلــی مــی کــرد کــه گــو یی مــن در آن خانــه وجــود خــارجی نــدارم. هــر چهــار نفرمــان در پــذ یرایی نشســته بــود یم و چــاي مــینوشــیدیم. آن چنــان خوشــنود از ا یــن محفــل گــرم بودم که حتی قیافه درهم پسردایی برایم بی اهمیت بود.
- کیه؟ سلام بفرمایین بالا.
زن دایی دکمه آیفون را زد و به طرف ما برگشت و گفت:
- سهیلا جان آقا بهزاد اومده.
بـا شـنیدن نـام بهـزاد علیرضـا بـه اتـاقش رفـت. آه از نهـادم بلنـد شـد تـازه داشـتم نفـس راحتـی مـیکشیدم. حتماً آمده بود تـا بـا هـم بیـرون بـریم، تـرجیح مـی دادم همـین جـا کنـار خـانواده دایـی چـایی بنوشم تا اینکه با بهزاد به یک رستوران شیک بروم و شام بخورم!
با اکـراه از رو ي مبـل بلنـد شـدم هنـوز قـدمی برنداشـته بـودم کـه بهـزاد خیلـی ناگهـانی و بـدون ا ینکـه در بزند وارد خانه شد و بی آنکه به اهالی خانه عرض ادبی کند رو به من کرد و گفت:
- برو وسایلت رو جمع کن بریم.
بهزاد چنان وجـود دا یـی و خـانمش را نادیـده گرفتـه بـود کـه انگـار کسـی جـز مـن در خانـه نیسـت . از برخورد زشت و دور از ادبش جا خوردم و با ناراحتی گفتم:
- چرا اینجوري اومدي تو؟ یه وقت سلام نکنی ها!
بهزاد به روي خودش نیاورد و گفت:
- من پایین توي ماشین منتظرم!
دایی از روي مبل بلند شد و به طرف بهزاد که کنار در ایستاده بود رفت و گفت:
- سلام آقاي افروز دم در بده بفرمایین داخل.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_ششم
بهزاد کـه شـبیه بـه یـک بشـکه بـاروت شـده بـود عکـس العمـل دایـی در مقابـل گسـتاخی اش کبریتـی شد تا بشکه باروت را منفجر کند. فریاد زد:
- چه سلامی آقاي شهریاري؟
دایی چهره اش درهم رفت و گفت:
- چیزي شده؟
- دیگه چی می خواستین بشه، چرا دست از سر سهیلا بر نمی دارین؟
- من که نمی فهمم چی می گین ؟
- خودتون رو بـه نفهمـی نـزنین آقـا، بـراي چـی دیشـب نذاشـتین سـهیلا پـیش مـن بمونـه، چـرا ا ینقـدر توي زندگی ما دخالت می کنین؟
- سهیلا خودش می خواست با ما بیاد.
- اصـلاً شـما چیکـاره ي سـهیلا هسـتین؟ جـز یـه دایـی کـه ده سـال از خـواهرزاده اش خبـر نداشـت؟
بعد از ده سال تازه یادتون افتاده باید نقش پدر را براي خواهرزادتون بازي کنید؟
دایی با این حرف بهزاد قرمز شد و گفت:
- این دیگه به شما ربطی نداره آقا، درحال حاضر قیم و سرپرست این دختر منم.
زن دایی دخالت کرد و گفت:
- ســهیلا مثــل دختــر ماســت، مــاحکم پــدر و مــادرش را دار یــم، حــق داریــم بــراي دخترمــون تصــمیم بگیریم ما دوست نداریم تا شما عقد رسمی نشدین سهیلا با شما باشه.
بهزاد فریاد وحشتناکی زد و گفت:
- شما خیلی بی جا می کنین
زن دایــی بــا فریــاد بهــزاد جــا خــورد و خــاموش شــد . علیرضــا در اتــاقش را بــا شــدت بــاز کــرد و خشمگین به بهزاد توپید:
- حق نداري با مادر من این جوري صحبت کنی!
- من هر جور دلم بخواد حرف می زنم!
- تو بی جا می کنی! اینجا چاله میدون نیست داد می زنی! ما آبرو داریم.
- اگه آبرو سرتون میشد زن مردم را توي خونه تون قایم نمی کردین.
- مزخرف نگو، اینجا خونه شه.
- کورخوندي! آقـا ي دکتـر ! مـن هـر چـی مـی کشـم از دسـت توئـه، تـو بـا افکـار پوسـیدت مغـز سـهیلارا شستشو دادي! به خاطر حرفهاي توئه که اون این قدر با من سرد شده!
- اگــه مغــز خــانم شــما را شستشــو داده بــودم دیشــب اون جــوري تــوي مجلســش ظــاهر نمــی شــد!
سردي رفتاراي خانمت به من هیچ ربطی نداره!
- فکر کردي نمی دونم به سهیلا نظر داري؟
#ادامه_ دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMA