📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_نهم پاهایم به سختی تڪان میخو
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهلم
-بچه ها خوابن؟
-آره!
-پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم،
فقط خودمان دوتایی! "میثم و بشری" را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدار نمیشوند.
تا حرم راهی نبود،
پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تڪه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تڪه های ماه بودند ڪه ڪنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید.
زیر لب گفتم :
-السلام علیک یا زینب ڪبری﴿س﴾!
سیدمهدی دستم را گرفت،
و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد:
-ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛
گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنڪی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
نخواستم مجبورش ڪنم،
ڪه حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم.
الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد،
میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میڪردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد.
خودم هم از اینکه توانسته ام،
پنج سال با نبودن هایش ڪنار بیایم تعجب میڪنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم.
در همین فڪرها بودم ڪه سید به حرف آمد :
-منو حلال میڪنی؟
-چرا؟
-من هیچوقت وقتی ڪه باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم :
-یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد:
-همینجوری!
-دوباره خواب دیدی ڪه منو نصفه شب آوردی حرم؟
-نه…!
-ولی من دیدم!
-میدونستم!
-از ڪجا؟
-وسط شب بیدار شدی آیت الڪرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
-همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
-پس حلالم ڪن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم:
-اگه نکنم چی؟
-جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
-میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد.
چند بار پلڪ زدم تا واضح شود. خط اشڪ روی چهره ام کشیده شد. گفت:
-چڪار ڪنم ڪه حلال ڪنی؟
-رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید:
-چشم.
-اصلا به بقیه شھدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میڪنی؟
-نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای ڪمڪم ڪه جبران نبودنات بشه!
-چشم! حالا حلال میکنی؟
-آره…
نماز صبح،
آخرین نمازی بود ڪه به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد ڪه عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما ڪه از زمین بلند شد،
احساس ڪردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay