eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🗞️
🌸🍃﷽🍃🌸 🌻فقیر نوازی 🌻 یکی از رفقای نجفی ما برای من گفت: من یک روز به دکان سبزی‌فروشی رفته بودم، دیدم مرحوم قاضی خم شده و مشغول سوا کردن کاهو است؛ ولی به عکسِ معهود، کاهوهای پلاسیده و آن‌هایی را که دارای برگ‌های خشن و بزرگ هستند، بر می‌دارد. علت ماجرا را جویا شدم. فرمود: « من این مرد فروشنده را می‌شناسم؛ فرد بی‌بضاعت و فقیری است، من گاه‌گاهی به او مساعدت می‌کنم و نمی‌خواهم چیزی به او بلاعوض داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بین برود و ثانیاً خدای ناخواسته عادت کند مجانی گرفتن و در کسب هم ضعیف نشود؛ و برای ما فرقی ندارد کاهوهای لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها؛ و من می‌دانستم که این‌ها بالاخره خریداری ندارد و ظهر که دکان خود را می‌بندد، به بیرون خواهد ریخت؛ لذا برای عدم تضرر او مبادرت به خریدن کردم. 🌴راوی: علامه طهرانی🌴
شمارۀ۹۷ 🔵زیبایی انسان در چیست؟ 🔸روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: 🔹استاد زیبایی انسان در چیست؟ 🔸حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید، اولی از طلا درست شده و درونش زهر است و دومی کاسه‌ای گِلی و درونش آب گواراست؛ شما کدام را انتخاب می‌کنید؟ 🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. 🔸حکیم گفت: آدمی نیز همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درون و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را ....
شمارۀ۱۱۰ از محبت خارها گُل می شود با سر و صدای صاحب داروخانه همه نگاه‌ها متوجه پسر بچه ای شد که سرش را پایین انداخته بود. صاحب داروخانه در حالیکه به چند باند و یک محلول ضدعفونی کننده زخم در دستش اشاره می کرد با عصبانیت بر سر پسرک داد میکشید که: " چرا دزدی کرده ای؟" پسرک در حالی که سر به زیر بود با شرمندگی میگفت ::" برای زخمهای مادرم..." مردی که در همان نزدیکی رستوران کوچکی داشت به سرعت از صاحب داروخانه مبلغ را پرسید و آن را پرداخت کرد . سپس به کمک دخترش مقداری سوپ را به پسرک داد تا برای مادر ببرد بغض پسر اجازه حرف زدن به او نمی داد و فقط با چشمان اشکبار از آن مرد و دخترش تشکر کرد و رفت . سی سال گذشت و مرد رستوران دار سکته مغزی کرد و دخترش او را به بیمارستان برد و بستری کرد پس از عمل جراحی وقتی دختر صورتحساب سنگین بیمارستان را دید در حالی که می دانست هرگز نمی تواند آن را پرداخت کند با چشمان اشکبار در کنار تخت پدر نشست و با قلبی مالامال از اندوه آنقدر گریست تا اینکه خوابش برد وقتی بیدار شد روی تخت پدرش صورت حساب بیمارستان را دید که در انتهای آن نوشته شده بود. " ۳۰ سال قبل با یک پیاله سوپ و چند باند و پرداخت شده است امضا دکتر ...."