🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_اول
🥀مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
پاسبـاناندمشقـــــیمبہزینــب(س)سۅگنــد..🥀
آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرڪت کنم.
مدیر مجبورم ڪرد.
تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم.
بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی ڪرد
و بین حرفهایش گفت
_ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند…
از حرفھایش خونم به جوش آمد؛
روی ایران باستان #تعصب خاصی داشتم.
بعد از نماز عصر محڪم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش.
چند نفس عمیق ڪشیدم و با غیظ گفتم:
_شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارهش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب ڪردن! اولین منشور حقوق بشر مال ڪوروش ڪبیر بوده!
و خلاصه هرچه توانستم گفتم.
#صبرڪرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نڪرد. سرش را پایین انداخته بود و تڪان میداد.
حرفهایم ڪه تمام شد،➣
شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای.
چطور تابحال به این دید نگاه نڪرده بودم؟
او بی تعصب صحبت میڪرد و مرا به این نتیجه رساند ڪه #تعصب ڪورم ڪرده.
وقتی رسیدم خانه،
ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز ڪشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان ڪرده بودم که متوجه تڪه ڪاغذی شدم.
با بی حوصلگی برش داشتم،و نگاهش ڪردم،
بروشور ڪتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay